خواهرمتویکمدافعی💪🏻
همینکـه. . .
#چادرانه
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
#کلام_شهید
مهم ترین مسئله این است که دختران و زنان حجاب خود را حفظ کنند. و دختری که بیرون می آید و به صورت عادی و بدون زینت در برابر دیدگان مردم و نگاه هایش.
#شهید_احمد_مشلب
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
راحت کلمه ی…
…دوستت دارم…
…عاشقتم…
رو بیان میکرد…
روزی که میخواست بره گفت…
“من جلو دوستام، پشت تلفن نمی تونم بگم…
…دوستت دارم…
میتونم بگم…
…دلم برات تنگ شده…
ولی نمیتونم بگم دوستت دارم…
چیکار کنم…؟!”
گفتم…
“تو بگو یادت باشه …من یادم میفته…”
از پله ها که میرفت پایین…
بلند بلند داد میزد…
…یادت باشه. …یادت باشه …
منم می خندیدم و می گفتم…
…یادم هسسست…یادم هسسست…
این کلمات رمز بین ما بود!
#شهیدانھ
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
از این عکس قشنگـا....!(: 💔
💛🌿
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
ای انسان تو فرزند بی نهایتی!
فراموش نکن
برای تکامل و رشد تو
هیچ مرزی وجود ندارد...
|• #شهیددکتربهشتی •|
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
#تلنگر
تا حالا شده وقتی خوشحالی سرتو بگیری بالا بگی خدایا شکرت....؟؟؟!!
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
روزچهارشنبہمجروحشدنشآخرین
ڪلاسحوزهروباهمبودیم...
ڪلاسڪہتمومشدسریعوسایلشو
جمعڪردکهبره؛
گفتیمآرمانڪجامیری؟
گفتامشبآمادهباشهستیم:)
گفتمآرماننرو💔'!
گفتنہ!بایدبرم..
بہشوخۍگفتیم:آرمانمیرۍشهید
میشیها!باخندھگفت
اینوصلہهابہمانمیچسبه:)
گفتیمبیاعڪسبگیریمشھیدشدی
میگذاریمپروفایلمون
نیومد؛هرکاریڪردیمنیومد:)💔🖐🏼'!
#شهید_آرمان_علیوردی
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
«🕊»
-
دلمازاینتابوتهامےخواهد،
ازهمینهاڪہبوۍعشقمیدهد...
بالاۍدستـانعاشقان(:💔
#شهادت
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
یکسکـانسخداحـافظرفیـقخیلـیقشنگبود...
اونجـاکهرزمنـدههتوخـوابِرفیـقشیمـیایـشمیـادُ
+میگـهاصغـرجونبخـیلنباشتوکـهقطعنخـــــاع
هستـییهقطـعنفـسهمبکـن،کـهاینحـورالعـین
هایبدبختـمدوهـزارکاسـبشن!
+اصغـرجوندسـتبکـشازایندنـیایکثـیف
بـابـاولکـنیقـهٔایـنپیـرمـردُ..!
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
چشـمهـآیِیڪشَهیـد؛
حَٺےاَزپُشـٺِقــآبِشیشِـہاۍ
خیـرِهخیـرِهدُنبـآلِٺُوسـٺ؛
کِـھبہگُنـآهآلـودِهنَشــوی🥀
بِہچشـمهآیَـشقَسَـمـ
شَهْيدْتورآمیبینَـد🙂🍃
پسبہاحترامشڪمترگناهڪنیم😉❤️
#شهیدبابکنوریهریس
#برادرآسمونی♥️
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
آنانڪھزیباییاندیشہدارند . . .
زیباییتنرابہنماشنمیگذارند
شھیدمطھرۍ:)
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❲♥️❳ #حاج_قاسم❝
انتقامشهیدسلیمانی🌿
درجایخودشانجامخواهدگرفت😎
#پیشنهاد_تماشا📥
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
▫️حکایت شاخهای مجازی تولید شده در اینترنشنال از سام رجبی گرفته تا ثنا ابراهیمی فقط آن مصراع درخشان حضرت حافظ است:
یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود
➕ خرمگس
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌟🥺⌜ #مادر❝
درخوابگوید؛مادرکجایی💔
راهینماندهتا؛خانهبیایی😭
+عزاۍمادرشروعشد...🏴
#پیشنهاد_تماشا📥
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمان آنلاین سفر عشق 🌹❤️
#پارت_دهم
دیگه اجازه ی حرف زدن به سعیده ندادم که از جام بلند شدم و با حالی خراب ، از خونه بیرون زدم.
داخل حیاط نسبت به داخل خونه خلوت تر بود و چون چند دقیقه بیشتر به اذان باقی نمونده بود، همه برای افطار توی مسجد بودن و برخی از خانم ها هم توی خونه ی حاج حیدر جمع شده بودن و در رفت و آمد بودن.
بر عکس هر سال که خدیجه خانم توی حیاط خونه ی خودشون شله زرد بار می زاشت، اونسال به خاطر اصرار آقای صبوری همسایه ی دیوار به دیوار حاج حیدر، دیگ های بزرگ آش توی حیاط بزرگ خونه ی اون(آقای صبوری) بار گذاشته شده بودن و کاسه های آش از حیاط اونا خارج می شدن.
حسابی از این بد موقع پایین اومدن فشارم بی موقع روزه ام کلافه و عصبی بودم و با خارج شدنم از خونه، به سمت در حیاط قدمای بلند برداشتم و خودم رو به در رسوندم، ولی همین که پام رو توی چارچوب در گذاشتم، امیر حیدر که جلوی در و پشت به من وایستاده بود، یه دفعه به سمتم برگشت و این حرکت ناگهانیش باعث شد تا ظرف آشی که توی سینی توی دستش بود، سُر بخوره و آش داخلش روی چادرم بریزه و کاسهی ملامین هم پایین پام و روی زمین بیفته.
توی حالت عادی هر وقت که فشارم پایین میاومد، حالم بد میشد ، دیگه چه برسه به اون لحظه که می دونستم اون قراره با مرضیه ازدواج کنه و حسابی ناراحت بودم و این حال بد موقع هم امانم رو بریده بود.
تمام دلخوری و عصبانیتم رو توی نگاهم ریختم و به چادر پر از آشم نگاه کردم و خواستم یه حرف درشت بارش کنم که به حرف اومد و با لحنی توأم با تاسف گفت: متأسفم! نمی دونم چی شد که اینجوری شد!
با عصبانیت رو بهش توپیدم: یعنی نمی دونی که دست و پا چُل...
با دیدن نگاه متعجب و چشمای گشادش، باقی حرفم رو خوردم و به جاش ادامه دادم: تأسف شما چیزی رو درست می کنه؟!
لبخند محوی گوشه ی لبش نشست و گفت: مثل اینکه شما خیلی توپت پره! میخواین برای جبران چادرتون رو بشورم؟!
با این حرفش، حلقه ی چشمام گشاد شد و با بدجنسی گفتم: چرا که نه؟! این شما بودی که کثیفش کردی، پس خودتون هم می شوریش!
چشماش اندازه ی نعلبکی شد و برای اولین بار به طور عمیق نگاهم کرد، ولی من از رو نرفتم و گفتم: اگه سر حرفتون هستین، همینجا بایستین تا براتون بیارمش!ش?
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️🌹
#پارت_یازدهم
حرفام دست خودم نبود و با خودم می گفتم دیگه چرا باید خوددار باشم و جلوش سنگین و با وقار باشم.... حالا که همه چی تموم شده!
سرش رو پایین انداخت و با لحن خندونی گفت: من همیشه سر هر حرفی که بزنم می ایستم.
نگاه دلخورم رو ازش گرفتم و برای عوض کردن چادرم به سمت خونه قدمای بلند برداشتم و توی خونه هم خیلی سریع چادر کثیفم رو با اولین چادری که دم دستم بود، عوض کردم و از خونه بیرون زدم.
امیر حیدر رو از دور دیدم که پاش رو به دیوار تکیه داده بود و به ناکجاآباد نگاه می کرد.
برای لحظه ای از کاری که می خواستم بکنم منصرف شدم، ولی با یادآوری حرف سعیده که گفته بود ازش فرار نکنم، عزمم رو جزم کردم و به سمتش قدمای برداشتم.
با رسیدنم بهش، تکیه اش رو از دیوار گرفت و نگاهش رو به زمین دوخت که چادر رو به سمتش گرفتم و با جسارتی که نمی دونستم یهو از کجا اومده، رو بهش گفتم: برای فردا شب لازمش دارم...
باز هم لبخند کم رنگی روی لبش نشست و من بدون توجه به اینکه بیچاره رو توی چه موقعیت بدی قرار دادم، بهش پشت کردم و به سمت خونه رفتم.
به محض رسیدن به خونه، برای فشارم یه قرص خوردم و با ناراحتی از کاری که کرده بودم و از اون بدتر قضا شدن بد موقع روزه ام، روی لبه ی حوض نشستم و بی اختیار فقط اشک ریختم.
نمی دونم چه مدت نشسته بودم، ولی دیگه گریه نمی کردم و به ناکجا آباد نگاه می کردم که با در زدن کسی، از جام برخاستم و در رو برای سعیده که با یه کاسه آش توی دستش پشت در وایستاده بود، باز کردم.
اونشب سعیده باز هم کلی سوال پیچم کرد و از ته و توی کاری که کرده بودم و علت ناراحتیم با خبر شد، ولی عجیب بود که بر عکس اینکه فکر می کردم به خاطر کارم سرزنشم می کنه، تشویقم کرد و بهم گفت: آفرین! بلاخره یه جنم و حرکتی از خودت نشون دادی، حالا تا صبح فکر امیر حیدر پیش تو و کاریه که کردی!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝