eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «اصلی‌ترین وظیفه ما» 🌷 استاد 🌺 مراقب باشیم با گفتار و رفتارمون کسی رو از حریم اهل بیت بیرون نکنیم. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فتنه های آخر الزمان کودک را هم پیر میکند !!!!! 🔴 فتنه یعنی چه؟" ✅حتما ببینید و منتشر کنید 👤 استاد 🌏 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊برای امام زمانم چه کنم؟ آقایِ من میانِ ما و شما، دوری به اختیار نبود 😭 اَللّٰھُـمَّ ؏َـجِّـل لِوَلیِّڪَ الـفَـرَج ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《عَفيفَةوَنَقيةمِثْل‌زهرةًجَميٖلَة واضِح‌َمِثْل‌ُالنَّهرِوَالبَحر》 تا‌عفیف‌و‌پاکےهمݘۅن‌گݪ‌زیبایۍ هم‌زلالےچون‌ࢪود‌،هم‌خۅد‌دࢪیایۍ🐚💗 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
گفت‌ آدم‌ها‌ سه‌ دسته‌اند خام‌‌ ،پخته‌، سوخته خام‌ها که‌ هیچ... پخته‌ها عقل‌ معیشت‌ دارند و دنبال‌ کار و زندگی‌ حلال‌اند سوخته‌هاعاشق‌اند! چیزهای‌ بالاتری‌ می‌بینند و می‌سوزند توی‌ همان‌ عشق خودش‌ هم‌ سوخت... _شهیدمجیدپازوکی_ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
انقلابیِ خَلاق 😂 : ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
به قول علامه حسن‌زاده: خدایا از توبه‌هام توبه!((: ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
چند وقته به امام زمان سلام ندادی؟ ببین مثلا پدرت توی خونه باشن و بهشون سلام نکنی زشت نیست!!! خب امام زمان هم که در این دنيا حاضر هستن🌱 حالا مشکلی نیست باهم بگیم؟: السلام علیک یا صاحب الزمان سلام آقا جان:)) "اللهم عجل لولیک الفرج" ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
یه روزی بخاطر تمام خاطرات دروغی که گفتی باید جواب پس بدی.. پس این عمل رو بزار کنار. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
تو تقلب کردی نمره خوبی گرفتی خب باشه ولی اونی که مثل تو نخونده بود و موقعیت تقلب براش پیش نیومد چی؟ یا نمره اونی که دیشب نرفت مهمونی! و نشست خوند و نمره خوبی گرفت با تویی که نخوندی و خوب شدی باید یکی باشه؟!! خیلی بی منطق و گناهکار شدی:)🚶 ‍ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
❲🥺❳ ❝ به‌بسیجی‌ها‌فحش‌میدن😱 میخوام‌بدونمـ. . . ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
با دانش،خودتان‌ را مجهّز کنید من‌ توصیه‌ می‌کنم‌ به‌ همه‌ی‌ِ شما جوانان‌ِ عزیز‌ که‌ درس‌ خواندن‌ را جدی‌ بگیرید! [ امام‌خامنه‌ای ]‌ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
ما هم خوشحالیم شما عضوی از کانال ما هستید🌹❤️❤️
خیر رمان سفر عشق رو گذاشتیم جای ابوحلما ان شاءالله بعد این رمان به احتمال زیاد ابو حلما رو بزاریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نام‌تو‌بردم و‌دلم‌روشن‌شد،یاحسین♥️🥀 ‌‌‌‌‌‌‌╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
ڪمۍازغسل‌زیرپیراهن‌ماند ڪمۍازخون‌خشڪ‌بربدن‌ماند ڪفن‌رادربغل‌بگرفت‌وبوڪرد همان‌طفلۍڪه‌آخربۍڪفن ماند😭😭 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ این حرف سعیده باعث شد تا آروم بشم و به این فکر کنم که دیگه بر عکس ساعتی قبل ، به خاطر فشارم نمیتونستم روزه بگیرم که با خوشحالی ته ظرف آش رو در آوردم و به همراه مامان و سعیده، برای شب زنده داری به مناسبت شب قدر، به حسینیه رفتیم. «حیدر» دیگه کم کم داشت باورم می شد که این دختر واقعا یه چیزیش شده! اون از اون روز که اونجوری پرید روم و اینم از حرکت امروزش که کم مونده بود کتکم بزنه! نمی دونستم چی رو باور کنم! دختر سر به زیری که تا من رو می بینه فرار می کنه یا این دختر که توی چشمام زل می زنه و بهم می که دست و پا چلفتی! از یادآوری جسارتش خنده روی لبم اومد و وقتی دیدمش که از حیاطشون خارج شد، باورم شد واقعا در مورد گفته اش جدیه و خنده ام رو خوردم و به زمین چشم دوختم. وقتی چادر رو بهم داد تمام تلاشم رو کردم که نخندم! شده بودم پسر بچه ی تخسی که دلم می خواست سر به سرش بزارم، ولی از من اینکار بعید بود. چادر رو ازش گرفتم و با لب خندون رفتنش رو تماشا کردم که در همین حال سعید از حیاط خارج شد و یه نگاه به دور و برش انداخت و رو بهم گفت: چیز خنده داری وجود داره آیا؟! به خودم اومدم و گفتم: هان؟! نه! با نگاهش به چادر توی دستم اشاره کرد و گفت: این چیه اونوقت؟! با جدیت جواب دادم چیزی نیست و برای اینکه دیگه سوال نکنه وارد حیاط شدم. مونده بودم چادر رو چیکار کنم و چون داخل خونه شلوغ بود و نمی تونستم به اتاقم ببرمش اون رو داخل نایلون گذاشتم و جوری که کسی متوجه ام نشه توی شمشاد های حیاط جاش دادم. هنوز مشغول جاسازی چادر بین شمشادها بودم که معصومه( خواهر کوچیکم) از پشت سرم گفت: داداش شمایی؟! انگار داشتم کار خطایی انجام می دادم که هول کردم و سریع به سمتش چرخیدم و تازه متوجه حضور مرضیه در کنارش شدم. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ مرضیه که این روزا مامان راه و بی راه توی خونه حرفش رو پیش می کشید با دیدنم لبخند روی لبش اومد و با لپای گل انداخته سرش رو پایین انداخت و معصومه دوباره پرسید: چیزی شده؟! برای اولین بار توی عمرم دسپاچه شده بودم و هول هولکی، ولی قاطعانه جواب دادم: نه! حرفم به قدری قاطع بود که دیگه چیزی نپرسید و دوتایی راهشون رو کشیدن و رفتن. نفسم رو بیرون دادم و زمزمه کردم: ای دختر! ببین منو توی چه درد سری انداختی! برای اینکه بیشتر کسی رو به رفتارم مشکوک نکنم سریع از حیاط بیرون زدم، ولی در تمام مدتی که به بقیه کمک می کردم فکرم درگیر فاطمه زهرا و اینکه چجوری چادرش رو بشورم که کسی نفهمه بود! آخر شب همه برای مراسم احیا به مسجد رفتن، ولی من گفتم امروز زیاد کار کردم و عرق ریختم، برای همین یه دوش می گیرم و بعد به مسجد میام. با رفتن بقیه و خلوت شدن خونه سریع چادر رو از داخل شمشادها برداشتم و به حموم رفتم. برای اولین بار توی عمرم چادر شستم و برای اینکه کاملا تمیز بشه چندین بار با مایع مشکی شوی شستمش. کارم برای خودم هم عجیب بود، ولی حال و هوای دلم عالی بود و از یادآوری دختر جسور سیر نمی شد. از حموم که در اومدم کل خونه رو برای پیدا کردن طناب زیر و رو کردم تا اینکه تونستم پیدا کنم و توی اتاقم به سختی بند رخت بستم. چادر رو با وسواس روی بند پهن کردم و نفس آسوده ای کشیدم و خواستم برای رفتن به مسجد لباس عوض کنم که در همین حال کسی به در باز اتاق زد و صدای فاطمه ( خواهر بزرگم) اومد که گفت: داداش تو هنوز خونه ای؟! فرصت برای انجام هیچ کاری نمونده بود و فاطمه که توی چارچوب در بود و چادر رو دیده بود با تعجب رو به من که وسط اتاق وایستاده بودم، گفت: خبریه؟! با گیجی جواب دادم: نه! چه خبری؟! نگاه فاطمه اخمو شد و گفت: تو که فکر نمی کنی من باور کنم این چادر مال اعضای این خونه باشه؟! با اینکه کار اشتباهی نکرده بودم، ولی بی دلیل احساس گناه می کردم. با این حال خونسرد جواب دادم: معلومه که نیست. نگاهش رو به این معنا که پس مال کیه ریز بین کرد و منتظر جوابم موند. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌