eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.7هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 رفتم برای کلاس هفتم ثبت نام کردم دیر بود اما ثبت نام شدم اول مهر ماه رفتم مدرسه اولین سالی بود که تو مدرسه چادر سرم بود این خیلی خوشحال کننده بود راستی من یه رفیق داشتم که اسمش هستی بود اون برام مثل یه خواهر بود که حاضر بودم جونمو براش بدم . همه چیز برام مهم شده بود  درسم حجابم دینم امامام عاشق خدا شده بودم از ته قلبم راضی به حرف خدا بود با خدا میگفتم میخندیدم گاهی خودمو واسه خدای خودم لوس میکردم و قیافه میگرفتم و بعدش کلی قربون صدقه خدا میرفتم این کلی لذت داشت شاید فکر کنید دیونه بودم اره من دیونه خدا بود دیونه کسی بودم که تا دوماه قبل شاید بزور اسمشو به زبون میاوروم عاشقش شده بودم عاشق خدا عاشق حضرت زهرا عاشق همه معصومین  عاشق کسایی شده بودم که حتی اکثرا اسمشونم نمیدونستم کلاس هفتم خیلی برام جالب بود اینکه دیگه یه دختر بچه ابتدایی نبودم احساس میکردم وظیفه مه بزرگ بشم چون دیگه کوچیک نبودم تو مدرسه دخترا دوستم داشتن مدیر معاون همه به من احترام میزاشتن قصه اون شعری بود که میگفت با خدا باش پادشاهی کن منم خیلی دوسشون داشتم بچه ها باهام خیلی راحت بودن یه لقب هم برام انتخاب کردن "حاج خانم" این لقبو دوست داشتم چون منی که کربلا نرفتم با این لقب مثل کربلا رفته ها بودم. هر روز خوب بود. البته درسا سخت بودن ولی اکثرا برام جالب بودن هرروز تصمیمای جدیدی به ذهنم میرسید میخواستم ۱۷سالم شد برم حوزه علمیه یه طلبه بشم میخواستم برم بسیجو کلی فعالیت کنم میخواستم برم مسجد نماز جماعت بخونم و کلی فکرای دیگه اون سال تو شورای مدرسه انتخاب شدم همه پاک بودنمو قبول داشتن اما همیشه پیش خدا شرمنده بودم که چقدر گناه کردم و چقدر به خودم ظلم کردم ـتو فضای مجازی چندین نفر ازم خواستگاری کردن و رد کردم سه تا از فامیلامون ازم خواستگاری کردن و رد کردم ـ و من چقدر عاشق بودم امام رضامو که حاجت هامو داده بود از یه دختر پرتوقع به یه دختر ساده رسیدم که  اصلا مادیات برام ارزش نداشت دلم میخواست *ادامه دارد...
🥀 دلم میخواست به همه کمک کنم هرکسی هرچیزی ازم میخواد بهش بدم دلم میخواست مردمو راهنمایی کنم دلم میخواست همه عاشق خدا بشن از دوستم شروع کردم و براش از دین و خدا و حجاب و نماز گفتم. به همکلاسیام از حجاب گفتم از خدا گفتم تو فضای مجازی گفتم. خلاصه هرجا تونستم از دینم گفتم خیلی جاها اذیت شدم تحقیر شدم اما ارزش داشت خانوادم خیلی اذیتم میکردن برادرم با همه ی وجود ازارم میداد طعنه تهمت کنایه ناسزا  سر هر چیزی الکی باهام دعوا میکردو از هرفرصتی برای ازار دادم استفاده میکرد. انقدر گریه میکردم و حرص میخوردم که قلبم درد میگرفت اما شکیبایی میکردم ـبخاطر خدا نمیتونستم هیچکاری بکنم تا دلم خالی شه نه توهین نه بی احترامی نه ناسزایی نه حتی نفرینی اخه از همش توبه کرده بودم حتی نباید حرص میخوردمو این خیلی بد بود ولی یاد گرفتم همه چیزو بسپارم دست خدا من مادری داشتم که برام خیلی مهم بود خواهری داشتم که همه زندگیم بود اما همه شونو فدای قائم (عج)میکنم ارزوم بود حضرت قائمو ببینم و باهاش حرف بزنم اما دریقا که نمیشد... سال هفتم هم تموم شد دیگه ۱۵سالم شده بود از مادرم میخواستم برم هیئت چون ماه محرم خیلی نزدیک بود با هزار تا بد بختی راضی شدن برم هیئت نزدیک خونمون تا اینکه *ادامه دارد...
🥀 ماه محـرم رسید. تو دلم غوغا بود دلم میخواست زود تر شب بشه  تا برم هيئت لباسام حاضر بودن ، مغنعه مشکیمو سرم کردم ، با مانتو شلوار مشکی،  کیفمو برداشتم و به مامانم گفتم: من دیگه میرم مامانم خداحافظ مامانمم  گفت :برو عزیزم خداحافظ رفتم تو حیاط کفشمو پام کردم وچادرمو پوشیدم و از در زدم بیرون بسم الله الرحمن الرحیم خدایا توکل بر خودت یا صاحب لزمان خودت کمکم کن همیشه از در بیرون میومدم این جمله رو تکرار میکردم راه افتادم چند قدم رفتمو رفتم تا رسیدم به هيئت صدای مداح میومد "شاه گفتا کربلا امروز میدان من است..." چه صدایی حالم دگرگون شد با یه بسم الله وارد هيئت شدم ،داشتم میرفتم قسمت بانوان یهو یادم امد که من قسمت بانوان و بلد نیستم ـتو همون لحظه یه دختر از طبقه بالا امد پایین چشماش خیس بود گفتم خانم برگشت نگام کرد گفت : بله -ببخشید من کجا باید برم +طبقه بالا بخش بانوان عزیزم برو اونجا -لبخندی زدم و گفتم جزاک الله خیرا با یه لبخند از کنارم گذشتو رفت بیرون. منم اروم اروم پله هارو رفتم بالا صدای مداحی کرم میکرد ولی سوزناک بود همه جا تاریک بود ولی یه چیزایی میدیدم. رفتم یه گوشه خالی نشستم خانما همه تو حال خودشون بودنو داشتن گریه میکردن مداحی جیگرمو کباب کرد... " شاه گفتا کربلا امروز میدان من است شاه گفتا کربلا امروز میدان من است عید قربان من است عید قربان من است مادرم زهـرا در این گودال مهمان من است مادرم زهـرا در این گودال مهمان من است عید قربان من است عید قربان من است خواهرم زینب پرستار یتیمان من اسـتـ خواهرم زینب پرستار یتیمان من اسـتـ عید قربان من است عید قربان من است روز محشر روز جولان شهیدان من است روز محشر روز جولان شهیدان من است عید قربان من است عید قربان من است " ـــــــــــــــــ تکرار میکردم با همه وجودم اشکام دست خودم نبود داغ دلم تازه شده بود داغ حسین... *ادامه دارد....
🥀 هیئت تموم شد. تا ساعت دوازده اونجا بودم،انگار همه وجودم خالی شده بود اروم اروم  از اونجا خارج شدم و راه افتادم به سمت خونه وقتی رسیدم خیلی خسته بودم. بدون انجامکار اضافه ای خوابم برد.. ــــــــــــــــــــــــ🍀 روزا میگذشت و من هر شب میرفتم هیئت و دلم و خالی میکردم. عشق ابا عبدالله تو دلم بیشتر و بیشتر میشد کلا بیشتر عاشق میشدم مجنون حسین و شهادت شده بودم. تو یکی از همون روزا که تو هیئت بودم. یه خانمی امد کنارم و سلام کردو منم جوابشو دادم. گفت:تازه امدی اینجا ؟ -بله این اولین سالیه که اینجام. +چه خوب ما هر سال اینجا هیئت داریم! -ان شاءالله مورد شفاعت ارباب باشید. +ممنون عزیزم فردا میای که؟ -ان شااءالله... +راستی اسمت چی بود -زهرا هستم. +چه اسم نورانی و قشنگی منم فاطیما هستم. -خیلی خوشبخت شدم فاطیما خانم +منم همینطور عزیزم +من با خانواده ام میام توبا کی میای؟ نمیدونستم چی بگم ولی باید جواب میدادم -من تنها میام:) +اها گلم میخوام به خانوادم معرفیت کنم ایرادی که نداره؟ نمیتونستم بگم نه واای چقدر بد -نه عزیزم چه ایرادی... +بیا... دستمو گرفتو برد اون سمت حیاط که علم و پرچم و این چیز ها اونجا بودن گفت: مامان جان  یه خانمی برگشت به فاطیما نگاه کرد گفت: بله مامان فاطیما:ایشون همون دخترین که تازه امدن اینجا مادرش بهم نگاه کرد سرمو انداختم پایین و سلام کردم مادرش گفت :سلام دخترم خوش امدی به این مکان مقدس.! لبخند زدم... *ادامه دارد...
🥀 و زیر لب گفتم: -ممنونم خاله فاطیما یه نگاه بهم کرد گفت: زهرا بیا به برادرمم نشونت بدم! رنگم پرید یجور نگاش کردم فهمید نمیخوام اینکارو بکنه  اروم خندید و در گوشم گفت :نترس سوپرایز دارم برات بیا تـو ناچار سری تکون دادم ودنبالش راه افتادم مادرش هم با یه لبخند بدرقمون کرد از هیئت امد بیرون یه نگاه به درو برش کرد و گفت: داداش یه پسره برگشت به فاطیما نگاه کرد  سنش ۲۲,۲۳سالی میخورد وایی استقفرالله سرمو انداختم پایینو استغفار کردم به من چه کیه و چند سالشه! پسره امد سمت ما  گفت: بله ابجی؟ سرم پایین بود نمیدونم چیکار میکرد ولی بعد از چند ثانیه فاطیما گفت: داداش ایشون زهرا خانم هستن تازه امدن اینجا! همون پسره گفت: بله چند باری دیدمشون سلام زهرا خانم. منم سلام کردم اما نمیدونم شنید یانه! دیگه داشتم از خجالت اب میشدم باید میرفتم با صدایی که از ته چاه که چه عرض کنم از ته اقیانوس میومد شمرده شمرده گفتم: -فاطیما خانم.. من.... باید برم داخل کار دارم.. با اجازه! و فورا رفتم تو و رفتم پای دیگـ اخه قرار بود امروزهم شام بدن منم زود امدم کمک کنم تقریبا ساعت ۴امدم. در دیگو بزور بلند کردم خیلی سنگین بود. احساس کردم سبک شد یهو! عه نه یکی اونورشو گرفته سرمو اوردم بالا دیدم برادر فاطیماست.  واای نمیدونستم چیکار کنم فورا در دیگو هدایت کردم به سمت دیگه و گذاشتمش البته با کمک اون پسره! با اخن به کفشام زل زدم و گفتم: -ممنونم برادر فاطیما:خواهش میکنم کاری نکردم پـسره ی .... پووووف نمیدونم چرا ازش عصبی بودم رفتم بالا تا ببینم کسی کاری نداره که! الان من نمیدونم این سوپرایزش کجا بود؟؟ *ادامه دارد....
۹ پارت از رمان جدیدمون زهرای شهید هر شب به جز پنجشنبه ها ساعت ۹🤍✨🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
💞 🍃 اگرچه فیض وصلت را بجویم 🍃 نمی دانم تو را دیدم چه گویم 🍃 جفا کردم وفا بسیار کردی 🍃 خطا کردم تو دادی آبرویم 🍃 الهی هر کجا منزل نمودی 🍃 نگاه لطف تو باشد به سویم 🌹 تعجیل درفرج مولامون صلوات 🤲 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🍁() 🌹 🌺 ---------------------------------------- 🔸کسی که نان به نرخ روز می‌خورد و یا سالکی که هنوز از حال عبور نکرده و به مقام نرسیده را، ابن‌الوقت گویند. 🔹ولی منظور ما از منتظر ابن‌الوقت در ایّام غیبت کبری، کسی است که زمان را تلف نمی‌نماید و چیزی را به فردا موکول نمی‌کند و هرلحظه از زمان برای رسیدن به خواسته‌های امامش استفاده می‌برد. 🔸 اگر چنین پیروی پیدا شود، واقعاً به اهداف خود می‌رسد و موردنظر حضرت قرار می‌گیرد. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
✅ خواص عاشورایی: عبدالله و عبدالرحمن غِفاری 🔻 عبدالله و عبدالرحمن بن عَزرَه غِفاری، دو برادر از بزرگان و افراد شجاع کوفه و از یاران امام حسین علیه السلام بودند که در حادثه کربلا حضور داشتند. 🔹 روز عاشورا، در شرایط سخت نبرد و هجوم همه جانبه دشمن گریان نزد امام ع آمدند. حضرت پرسید: سبب گریه شما چیست؟ عرض کردند: جانمان به فدایت، به حال خویش نمی‌گرییم. 💎 می‌بینیم دشمن شما را احاطه نموده و ما نمی‌توانیم سودی به شما برسانیم. امام فرمود: خدا به شما پاداش پرهیزکاران عطا فرماید. سپاس هر دو به نبرد پرداختند تا سرانجام به فیض شهادت رسیدند. 📚تاریخ طبری، ج۵، ص۴۴۲ _ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۶۸ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
یاران امام زمان (عج) ✅ فقداء ⁉️ فقداء چه کسانی هستند؟ 🔵 امام سجاد علیه السلام فرمودند: 🟢 فُقَداء کسانی هستند که از بسترهایشان ناپديد می‌شوند و صبح در مکّه خواهند بود؛ و اين است سخن خداى عزّوجلّ‌: «أَیْنَ ما تَکُونُوا یَأْتِ بِکُمُ اللهُ جَمِیعاً»(بقره/۱۴۸)؛ "هر كجا باشيد خداوند همگى شما را حاضر می‌کند" و آنان ياران حضرت قائم عليه السّلام هستند. 📗الغيبة(للنعمانی)، ب۲٠، ح۴ 📗تفسيرالبرهان، ج۱، ص۳۴۷ 🟢 طبق این حدیث و دیگر احادیث مرتبط در این زمینه، یاران خاص امام زمان علیه السلام، به صورت اعجاز آمیز و به قدرت الهی(سوار شدن بر ابر و طی الارض)، به مکّه می‌رسند؛ اینان هر لحظه منتظرند.. و در یک حالت آماده باش دائمی به سر می‌بَرند؛ هیچگونه تعلق و دلبستگی به این دنیا ندارند.. بدهی و همسر و بچه را بهانه نمی‌کنند.. برای همین است که بدون لحظه‌ای درنگ و توقف از رختخواب هایشان غیب می‌شوند و در پیشگاه امام حاضر می‌شوند. ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
❇️ زیارت حسین(ع) عامل «افزایش روزی» و «پیشگیری از بلاهای سخت» ✅ امام باقر(ع): 🔸 پیروان ما را به زیارت مزار حسین(ع) امر کنید؛ زیرا زیارتش روزى را فراوان، و عمر را دراز می‌کند و بلاهای سخت را دور می‌کند، و بر هر مؤمن که امامتش از جانب خدا را باور دارد، «لازم» است. 📜 عنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع قَالَ: مُرُوا شِیعَتَنَا بِزِیَارَةِ قَبْرِ الْحُسَیْنِ ع فَإِنَّ إِتْیَانَهُ یَزِیدُ فِی الرِّزْقِ وَ یَمُدُّ فِی الْعُمُرِ وَ یَدْفَعُ مَدَافِعَ السَّوْءِ وَ إِتْیَانَهُ مُفْتَرَضٌ عَلَى کُلِّ مُؤْمِنٍ یُقِرُّ لِلْحُسَیْنِ بِالْإِمَامَةِ مِنَ اللَّهِ. ⬅️ تهذیب الاحکام، جلد ۶، صفحه‌ی ۱۲۱ 🏷 علیه السلام ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
سلام 🤗 دوستان جدید به کانال جوانان مهدویت خوش آمدید 🪴 برای خواندن رمان ها و محفل های کانال پیام سنجاق شده کانال رو چک کنین✨🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه حَرم فقططططط رفیق با مَعرفت:)😭💔 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
درسته‌الان‌زائرت‌نیستیم‌‌ اما... ماهیچ‌وقت‌یادمون‌نمیره؛ تواوج‌ناامیدی‌هاوسختی‌ها هروقت‌پشت‌سرمون‌رو‌نگاه‌کردیم شمارو‌دیدیم‌آقای‌امام‌حسین❤️‍🩹🥲 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین:) ❤😞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باچاۍ‌ِروضھ‌ی‌توشَفاگرفتیم‌حُسین .؏ . ♥️' ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
کربلایم دیر دارد میشود کاری بکن بی کسی ام را نکن با دوری ات یادآوری🥲💔 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
میگن‌هرکی‌نفسش‌تنگ‌میشه ؛ توی‌بیمار‌ستان‌بستریش‌میکنند . خدایامانفسمون‌تنگ‌حسینه ! کربلابفرستی‌همه‌چی‌اوکی‌میشه❤️‍🩹:)
واسه‌دیدنت‌‌لحظه‌شماری‌میکنم🥺❤️‍🩹 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
575_48884895910988.mp3
4.23M
در تب و تابم از دم جانان تربت و خاکت ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 مادر فاطیما جلوم سبز شد! هول شده بودم خیلی تند گفتم;سلام مادر فاطیما:سلام دخترم جایی میرفتی؟ -میخواستم ببینم اینجا کاری هست کمک کنم؟ لبخندی زدو مهربون گفت: دخترم زیاد زحمت کشیدی برو یکم استراحت کن! -نه خاله خسته نیستم کاری دارید بگید؟! مادر فاطیما:باشه عزیزم پس لطفا اون پرچم هارو ببر پایین بده به حاج صالح  یک ساعت دیگه دسته از هیئت حرکت میکنه. -چشم مادر فاطیما:چشمت بی گناه دختر قشنگم لبخندی زدم و رفتم سراغ پرچما زیاد بودن ولی باید میبردم چند تاشونو برداشتم نام اقا حسین روی پرچم چشماممو نوازش کرد چه حال خوبی داره وقتی واسه حسین (ع) کار میکنی.... از پله ها رفتم پایین، حالا حاج صالح کیه؟ فاطیما رو از دور دیدم گفتم شاید بهتر باشه از فاطیما بپرسم! فکر کنم همسن خودم بود یا شاید یکم بزرگتر اروم اروم سمتش قدم برداشتم -فاطیـما؟ برگشت سمتم. +عه زهرا تویی جانم -جانت سلامت یه سوال داشتم +بفرما خواهر -حاج صالح کیه؟ +دنبال حاجی بیا نشونت بدم دستشو به سمت یه اقای تقریبا مسن نشونه گرفت که لباس روحانیون تنش بود! +ایشونند -واقعا ممنونم فاطیما خانم کاری ندارید +نه گلم برو بسلامت! رفتم سمت اون اقا یا همون حاجی اروم و در حالی که نگاهم به زمین بود صداشون زدم ! -حاج اقا؟
🥀 برگشتن و گفتن: بله دخترم؟ نفس عنیقی کشیدم! -حاج اقا به من گفتن این پرچم هارو به شما بدم و بعد پرچم هارو گرفتم سمتشون. حاج صالح:محمد رضا بیا پسرم...! واا محمد رضا دیگه کیه هوووف خودت بگیر دیگه حاجی. محمدرضا:بله حاج اقا؟ حاجی: پرچم هارو از خانم بگیر بعدم باهاشون برو بقیه پرچم هارو بیارید محمدرضا:چشم حاجی واااای خدا میخواستم جیغ بکشم واسه چی این بیوفته دنبالم محمدرضا:زهرا خانم بدین به من..! جاان این اسم منو از کجا میدونست سرمو اوردم بالا اییییی دل غافل همون داداش فاطیماست سرم انداختم پاینو گفتم: بفرمایید 😒/// بعد راه افتادم سمت بالا اونم اون پرچمارو گذاشت یه گوشه سریع خودشو رسوند بهم. محمد رضا:زهرا خانم -میشه انقدر اسم منو نگید محمدرضا:خوب چی بگم بهتون -حیدری،خانم حیدری دیگه نصف پرچم هارو اون برداشتو نصفشو من بعدم گفت: +اطاعت خانم حیدری دیگه چیزی نگفتیم و باهم پرچم هارو بردیم پایین منم رفتم یه گوشه نشستم وایی داشتم از خستگی میمردم. یکم با گوشیم ور رفتم بعدم انداختمش تو کیفم هیئت داشت شلوغ میشد فاطیما امد کنارم فاطیما:زهرا پاشو باید بریم پیش مامانم الان دسته راه میوفته -باشه بریم رفتیم بالا پیش مامانش در گوش فاطیما گفتم: فامیلی مادرتون چیه؟ فاطیما:صالحی -واقعا با حاج اقا نسبتی دارن؟ فاطیما::)اره هم دختر عموشه هم همسرش -راست میگی حاجی پدرته پس چرا بهم نگفتی😢 فاطیما:خوب نپرسیدی دختر😁 دیگه چیزی نگفتیم حاج خانم امد حاج خانم:دخترا اقایون که دسته شون درست شد همه با فاصله یک متر از دسته می ایستید و وقتی حرکت کردن شما هم اروم حرکت میکنید *ادامه دارد...