eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
_بازم حرف سیلی و کوچه شد💔 امان از دل حسن😭 _خانه ام روضہ‌ۍ‌زهراست بیا‌مهمانی🚩 #مادر🏴 #پیشنهاد_تماشا📥
نصفه‌شب‌نشسته‌بودگۅشـه‌حـٌجره آروم‌بـودسـٰاکِـت‌بودتـاریک‌بود . . . آروم‌واردحجره‌شدصدازد🚶‍♀ پسرم‌چرابامن‌حرف‌نمیزنۍ؟ تـوکـه‌میدونۍچراحالم‌بده .. حَـسنم‌تـوکه‌میدونۍچی‌شدبه‌کسی‌نگو . . ھی‌حرف‌زددیدجـَواب‌نمیـٰادگفت: مـٰادربمیره‌حسنم‌چرا جواب نمیدی ؟ تااینوگفت‌یهوصداۍگریه‌بلند شد گفت‌مادرمن‌حسن‌نیستم حسینم . . 💔😭😭😭😭😭😭😭
عزیزان بروجردی کسانی که از مراسم امروز شهدای گمنام فیلم و عکس گرفتن به این ایدی ارسال کنن👇 @Yazeynab00
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
اجرای سرود بسیار زیبا در شبی با شهدا پیشنهاد ویژه گوشش کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان💔 قسمت نهم ♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️ با صوت قشنگ قرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماشایش کرد که زیر نور کم سوی آپاژور، آهسته و با لحن دلنشینی قرآن میخواند. محمد که متوجه حضور حلما شد، سرش را بالا آورد. بلند شد و او را آورد کنار خودش روی مبل نشاند. حلما طوری که انگار چیزی از صحبت های دیشب بخاطر ندارد، پرسید: اذانو گفتن؟ محمد لبخندی زد و جواب داد: -نه هنوز...ده دقیقه ای مونده...ام....امروز حال داری باهام یه جا سربزنیم؟ +موتورتو ک... -ماشین بابامو میگیرم حالا میای؟ +کجا؟ -بریم میبینی +با تو باشم هرجا باشه -قربانت +نگو اینجور، زنده باشی (ساعت ۱۱:۲۷- بیمارستان تخصصی کودکان) +چرا منو آوردی اینجا حالم بد میشه -میخوام یکی رو ببینی +کی؟ -بیا فضای داخلی بیمارستان با بقیه بیمارستانهایی که حلما تا آن موقع دیده بود، فرق داشت. دیوارهایش نقاشی شده و رنگارنگ بودند. کنار تخت های کوچک عروسک های قد ونیم قد به چشم میخورد. بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل هم کمتر به مشام میرسید ولی...صدای سرفه های مداوم از گلو های نازک بچه ها گوش را چون خاطر انسان می آزرد. کمی که جلو رفتند محمد با پرستار بخش صحبتی کرد و بعد رو به حلما گفت: اون درِ سمت راست راهرو رو میبینی؟ حلما بهت زده و غمگین پاسخ داد: +آره -هلش بده و برو داخل با کمک پرستار لباس مخصوص بپوش و برو پشت شیشه کسی اونجاست که میخوام ببینیش. حلما بعد از مکث کوتاهی با قدم هایی مردد به طرف در رفت. بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن پاپوش های مخصوص، رفت ایستاد پشت شیشه مراقبت های ویژه، پرستار داخل اتاق شد و پرده سبز رنگ را از جلوی شیشه کنار زد. یک نوزاد شش،هفت ماهه در دستگاه زیر ماسک اکسیژن بود. به سرش سِتِ سِرُم وصل کرده بودند و سینه کوچکش آرام بالا و پایین میرفت. یکدفعه یک دختربچه سه، چهار ساله دست حلما را کشید و گفت: اون داداشمه اسمش آرشه، میای اتاق منم ببینی خاله؟ حلما مات چشم های گود افتاده و بی مژه دخترک بود. بی اختیار به سر بی مویش هم نگاهی انداخت و با بغض گفت: اتاقت کجاست؟ دخترک با خوشحالی دست حلما را دنبال خودش کشید و شروع به دویدن کرد. آنها از راهرو مقابل چشمان سرپرستار و محمد عبور کردند و به اتاق صورتی رنگی رسیدند که چهار تخت کوچک درونش قرارداده شده بود. دخترک دست حلما را سمت اولین تخت کشید و خرس کوچک پارچه ای را از زیر تخت بلند کرد و گفت: ×اینو مامانم برام خریده من خیلی دوستش دارم ولی خانم پرستار میگه برای نفسم ضرر داره و باید بندازمش دور، ولی من قایمش میکنم و هر شب به جای صورت مامانم بوسش میکنم ببین... و خرس را بغل کرد و نفس عمیقی کشید انگار آغوش مادرش را گم کرده باشد، شروع به بوسیدن عروسکش کرد بعد عروسک را سمت حلما گرفت و گفت: ×بوی مامانمو میده +داره از بینیت خون میاد...خیلی...زیاد....خانم پرستار... پرستار ♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️
رمان💔 قسمت دهم ♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️ -چرا چیزی نمیگی +نمیدونم چی بگم -تو فقط چند دقیقه از زندگی بچه های سرطانی رو دیدی + خدا میدونه با اون جسم نحیفشون چطور این همه دردو تحمل میکنن -میخوای کمکشون کنی؟ +به اون بچه ها؟ ولی منکه کاری ازم برنمیاد حتی اگه بخواییم برای هزینه دارو و درمانشون کمک کنیم مگه چند نفرو میتونیم... -حلما جان +جانم -اصرار من برای رفتن به سازمان انرژی اتمی یه دلیل مهمش همین تحقیقات داروییه. هرچی زودتر به نتیجه برسیم بچه های بیشتری از مرگ و درد نجات پیدا میکنن حلما همانطور که روی نیمکت های محوطه نشسته بودند، سرش را به شانه محمد تکیه داد و با خودش فکر کرد که چقدر عاشق اوست! همان موقع موبایل حلما زنگ خورد. سرش را بلند کرد و تلفنش را جواب داد: +سلام مامان ×سلام عزیزدلم پس چرا نمیایید؟ +وای مامان یادم رفت به محمد بگم ناهار دعوتیم ×خب گوشی رو بده خودم بهش میگم الان +نه خب الان بریم خونه فعلا... ×میگم گوشی رو بده دوکلام با دامادم حرف بزنم +با...شه خداحافظ محمد گوشی را گرفت و شروع به احوال پرسی کرد: -سلام مامان خوبی؟ میلاد جان خوبه؟ ×سلام پسرم، الحمدلله میلادم سلام میرسونه...مادرجون پاشید بیایید خونه ما ناهار دعوتید -جدی؟ آخه...مزاحم نباشیم ×پاشو بیا دختر لوس منم بردار بیار کارتون دارم -خیر باشه، چشم ×چشمت روشن پسرم پس منتظرم...خداحافظ -یا علی حلما اخمی کرد و گفت: +چرا قبول کردی؟ محمد تلفن حلما را دستش داد و درحالی که بلند میشد گفت: مامانت گفت کارمون داره، احضار شدیم دیگه پاشو ♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدم دیشب که میخوای نماز شب بخونی می‌‌پیچه درد تو تنت تو سجده هات میمونی!💔
فاطمیون وقت نماز است! زشته برای بانو گریه کنی ولی نمازت اول وقت نباشه؛ -قامت می‌بندم به نمازش الله اکبر:)🕊🌿
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
فاطمیون وقت نماز است! زشته برای بانو گریه کنی ولی نمازت اول وقت نباشه؛ -قامت می‌بندم به نمازش الله
حاج مهدی با این نوای گرمش انگار شاهد لحظه لحظه این شب ها بوده:) بارها گوش میدم این نوای قشنگ رو ولی برام تکرای که نمیشه هیچ بلکه باعث میشه بیشتر بفهمم فاطمیه چه داغیه رو دل ما بچه شیعه ها ..💔
صنوبری که خمیده خدانگهدارت ..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشیع شهید گمنام بروجرد
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
مراسم تشیع پرشکوه پیکر شهید گمنام در بروجرد را به تمامی مادران شهداو مردم شهید پرورایران زمین تسلیت میگوییم 🥀😔
إِنَّا‌للّه‌وإِنّا‌إِلَیهِ‌رَاجِعُون... بی‌مادر‌شدیم((:💔 مراسم‌تشـییع‌پیکر‌مادرشهیده‌‌مان امشب،نیمه‌ها‌ۍ‌شب' مکان‌﴿مدینه؛........﴾ ارادتمندان‌لطفا‌بنا‌بہ‌معذوریت‌هایی ...🖐🏼🥀 .....