eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
723 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
217 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️یا خَیرَ الرّازِقین☀️ در دعای شنبه حضرت مادر سلام الله علیها میفرماید... اللّهُمَّ افتَح لَنا خَزائِنَ رَحمَتِک، وهَب لَنَا اللّهُمَّ رَحمَةً لا تُعَذِّبُنا بَعدَها فِی الدُّنیا وَالآخِرَةِ، وَارزُقنا مِن فَضلِک الواسِعِ رِزقاً حَلالاً طَیباً... خدایا! گنجینه های رحمتت را برای ما بگشای و به ما رحمتی ارزانی دار که از آن پس، ما را در دنیا و آخرت، عذاب نکنی، و از نعمت گسترده ات ما را رزق حلال و پاکیزه روزی کن... هر کسی برای اصلاح زندگی خود و قرار گرفتن در مسیر حیات طیبه لازمست چهار محور زیر را مورد بررسی قرار دهد: 👈🏻نیازهای حقیقی 👈🏻مقاصد 👈🏻وظایف مرتبط با آن نیازها و مقاصد 👈🏻حقایق 💧* *نیاز** آن چیزی است که مورد طلب انسان است و نداشتن آن برایش موجب نابودی یا نقص است. ☁️ نیاز به گشایش در امور 🌤 نیاز به موهبت رحمت ⛅️ نیاز به امنیت از عذاب 🌧 نیاز به رزق حلال طیب ☀️ نیاز به خدا 🌦 نیاز به زیادشدن شکر ⛈ نیاز به توجه به خدا در نداری و بیچارگی 🌧 نیاز به بی نیاز شدن و خودنگهداری از غیرخدا ❄️ نیاز به وسعت 🌤 نیاز به رغبت به خدا ☀️ نیاز به رو کردن خدا 🌧 نیاز به صلوات بر محمد و آل محمد ⛈ نیاز به عطای محبوب خدا @sahifeye_fatemieh💚 https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
. با یه مرور ساده ببینید اضطراب، چه بلایی سر ما میاره تا بعد در مورد راهکارهای حلش با هم صحبت کنیم.
. برخی میدونن علائمی که دارن از استرسه😟 اما متأسفانه برخی استرس پنهان دارن و فقط از علائمش رنج میبرن😦 بریم ببینیم علائم اضطراب مخفی چیه🤔⁦⁉️⁩
. علائم عاطفی اضطراب: افراد با این شرایط: به راحتی آشفته، ناامید😔 و بد خلق😠 می‌شن احساس غرق شدن می‌کنن🌀، گویی در حال از دست دادن کنترل هستن یا نیاز به کنترل دارن به راحتی نمی‌تونند ذهن خودشون رو آرام کنند🤯 احساس بد نسبت به خود (عزت نفس پایین) و احساس تنهایی، بی‌ارزشی و افسردگی😑😶 اجتناب از دیگران .
و البته علائم فیزیکی استرس: انرژی کم🥴 سردرد🤕 ناراحتی معده، اسهال، یبوست و حالت تهوع🤮🤢 درد و گرفتگی عضلات😩 درد قفسه سینه و ضربان قلب سریع🥵 بیخوابی🥱 سرماخوردگی و عفونت های مکرر🤧 از دست دادن میل یا توانایی جنسی😶 عصبی بودن 😡و لرزش، زنگ زدن در گوش‌ها‌👂🏻⁩ و سردی یا عرق کردن دست‌ها و پاها‌😥 خشکی دهان و سختی در بلعیدن🥺 فک فشرده و دندان قروچه😬 .
. علائم شناختی استرس عبارتند از: نگرانی دائمی😣 افکار مکرر رقابت اشتباه با دیگران🧐 فراموشی و بی نظمی🙄 ناتوانی در تمرکز😕 قضاوت ضعیف🤐 بدبین بودن🤨 یا دیدن فقط جنبه منفی😏
. و آخریشم بگم که ببینید اگه این علائمو دارید، سریعا باید برای درمان اضطراب پنهان یا آشکارتون اقدام کنید⁦☺️⁩🥰 .
. علائم رفتاری استرس: تغییر در اشتها یا نخوردن😐 یا زیاد خوردن🤢 عقب انداختن کار و دوری از مسئولیت😴 استفاده بیشتر از الکل، مواد مخدر یا سیگار😱🙈 داشتن رفتارهای عصبی بیشتر، مثل جویدن ناخن، بی قراری و قدم زدن🙃 .  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. این رو بخونید تا ببینید ریشه اضطرابهای ما در زندگی چیه⁦☺️⁩ .
. ملاحظه کردید🥰، ریشه اضطرابها و حتی خیلی تصمیمات عجولانه و اشتباه ما در زندگی 📚کتاب شرح طهارت نفس شرح رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم علامه حسن زاده آملی (ره) ⁦➰➰➰➰➰➰➰ حالا برای اینکه «قلب، به هم ّ واحد برسه» یه سری راهکارهای گام به گام نیاز داره در قالب یه صوت روان و ساده ان شاالله تا بعد از ظهر خدمتتون ارائه میدم. .
حل اضطراب.mp3
12.06M
. ❌اگه از اضطراب، رنج میبری❌ حتما صوت رو تا آخر گوش بده✅ و ۵ راهکار رو دقیق انجام بده👌 . ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مردهای عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه!! آدم و بی‌حوصله‌ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می‌گفت: درس می‌خواد بخونه چکار؟ نذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد!! اما من، فرق داشتم من درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می‌کرد می‌تونم ساعت‌ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می‌خواستم بخونم، برم سر کار و خودم رو از اون و اخلاق گند پدرم نجات بدم!! چند سال که از خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی!! شوهر خواهرم بدتر از پدرم، ناجوری بود، یه ارتشی بداخلاق و بی‌قید و بند دائم توی مهمونی‌های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می‌کرد اما خواهرم اجازه نداشت پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می‌کرد، به شدت رو کتک می‌زد این بزرگ پ‌ترین زندگی من بود... مردها همه شون عوضی هستن... هرگز ازدواج نکن... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت : هر چی درس خوندی، کافیه ... . . ... 🖇❣ ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎗 ۳ 🎬 این قسمت | آتش چند روز به همین منوال می‌رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می‌زد خونه تا مطمئن بشه من می‌رفتم و سریع برمی‌گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، زودتر برگشت با های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می‌زد .. بهم زل زده بود، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... . اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی‌تونستم درست راه برم!! حالم که بهتر شد دوباره رفتم به زحمت می‌تونستم روی چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می‌فهمید بدتر از دفعه قبل می‌خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم .. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود!! . بالاخره پدرم رفت و پرونده‌ام رو گرفت ... وسط آتیشش زد ... هر چقدر کردم ... نمرات و تلاش‌های تمام اون سال‌هام جلوی چشم‌هام می‌سوخت هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت، اون آتش داشت جگرم رو می‌سوزوند تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان کردن من شروع شد !! اما هر میومد جواب من بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل .. علی الخصوص اون‌هایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می‌اومد ... ولی من به شدت از و دچار شدن به سرنوشت و خواهرم وحشت داشتم ترجیح می‌دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادرِ زنگ زد ... . . ... ❣ ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣🖇❣ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎗 ۲ 🎬 این قسمت | ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون‌طور که سرش پایین بود... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: !! ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم حرفی بود که می‌تونستم اون موقعِ روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم : ولی من هنوز ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد : همین که من میگم، دهنت رو می‌بندی میگی چشم!! درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می‌گفت و می‌رفت اشک توی چشم‌هام زده بود ... اما اشتباه می‌کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون ... - هانیه جان، مادر ... تو رو نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی!!! . . ... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | نقشه بزرگ به توسل کردم و روز نذر کردم ... التماس می‌کردم : خدایا! تو رو به عزیزترین هات ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده هر که زنگ می‌زد، مادرم قبول می‌کرد ... صاف و ساده‌ای بود علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست لجباز و سرسختش خلاص بشه تا اینکه مادرِ زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد!! است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح می‌دم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم عین همیشه داد می‌زد و اینها رو می‌گفت مادرم هم بهانه‌های مختلف می‌آورد آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره اما همون اول، جواب نه بشنون ولی به همین راحتی‌ها نبود من یه ایده داشتم! که تا شب خواستگاری روش کار کردم به خودم گفتم : خودشه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده علی، گندم گون، و بلندقامتی بود چهره‌اش همون روز اول چشمم رو گرفت کمی دلم براش می‌سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار بود اما دهن‌مون رو هم می‌تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد!! ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم گفتم : اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!! این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق خانواده رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم‌های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم‌های من ... و من در حالی که خنده‌ی پیروزمندانه ای روی هام بود بهش نگاه می‌کردم می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... . .... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | می‌خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ خوردم بی‌حال افتاده بودم کف خونه مادرم سعی می‌کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت، نعره می‌کشید و من رو می‌زد اصلا یادم نمیاد چی می‌گفت چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود : شرمنده، نظر عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد : من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم گفت : شما آدمی نیست که همین طوری روی یه حرفی بزنه و پشیمون بشه تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره بالاخره مادرم کم آورد، اون شب با و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه شد : - بیخود کردن!! چه حقی دارن می‌خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ؟ ؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... یه شرط دارم باید بزاری برگردم .... . ... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | داماد طلبه با شنیدن این جمله چشماش پرید می‌دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد هم ، هم فکرهای مختلف، روی همه چیز فکر کردم یَاس و خلا بزرگی رو درونم حس می‌کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... ، قطره قطره از هام می‌اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد ... اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم به چهره نجیب علی نمی‌خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله‌اش درست بود : من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم‌های احساسی نمی گرفتم حداقل کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه هر چقدر هم سخت و باشه از این بهتره ... اما چطور می‌تونستم پدرم رو راضی کنم؟ .. چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست‌ها، و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می‌خواستم و در نهایت : - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ما اون شب خوردیم بله، است ... خیلی خوبیه کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم .. "اما خیلی زود عقد من و علی خونده شد" البته در اولین زمانی که های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ... 🌸 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
این داستان واقعی و من هرسال یکبار در کانال بخاطر نذری که دارم قرار میدهم تا شخصیت این داستان را معرفی کنم😍 هرشب میتونین داستان را در کانال دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🙆🏻‍♀️🥲🥲🫣🫣🫣