eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
722 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
219 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۵۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | اتاق عمل دوره زبان تموم شد .. و آغاز دوره تحصیل و در بیمارستان بود ... اگر دقت می‌کردی مشخص بود به همه کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن .. تا حدی که نماینده دانشگاه، یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد!! جالب‌ترین بخش، ریز اطلاعات من بود .. همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود .. از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می‌کرد .. حالا اطلاعات و سابقه کاری، چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ... هر چی جلوتر می‌رفتم حدس‌هام از شک به یقین نزدیک‌تر می‌شد .. فقط یه چیز از ذهنم می‌گذشت!! - چرا بابا؟ .. چرا؟ ... توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها می‌شدم .. و همچنان با قدرت پیش می‌رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می‌کردم .. بالاخره زمان حضور رسمی من، در عمل فرارسید .. اون هم کنار یکی از بهترین جراح‌های بیمارستان!! همه چیز فوق العاده به نظر می‌رسید .. تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم .. رختکن جدا بود .. اما ... ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | شعله‌های جنگ آستین لباسی که برام گذاشته بودند کوتاه بود .. یقه هفت .. ورودی اتاقِ عمل هم برای شستن دست‌ها و پوشیدن لباسِ اصلی، یکی ... چند لحظه توی ورودی ایستادم و به و راهروهای داخلی که در اتاق‌های عمل بهش باز میشد، نگاه کردم .. حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می‌کرد .. بود!! برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن .. حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می‌کردم .. - اونها که مسلمان نیستن .. تو یه پزشکی .. این حرف‌ها و فکرها چیه؟ .. برای چی تردید کردی؟ ...حالا مگه چه اتفاقی می‌افته .. اگر بد بود که ، تو رو به اینجا نمی‌فرستاد .. خواست خدا این بوده که بیای اینجا .. اگر خدا نمی‌خواست شرایط رو طور ترتیب می‌داد .. خدا که می‌دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می‌دونی چی میشه؟ .. چه عواقبی در برداره؟ .. این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز از دست نده .. شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود .. حس می‌کردم دارم زیر فشارش میشم .. سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم : - بابا .. من رو کجا فرستادی؟!! تو .. یه مسلمان شهید .. دختر مسلمان محجبه‌ات رو .. آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود .. شعله می‌کشید .. چشم‌هام رو بستم .. - خدایا! توکل به خودت .. یا زهرا .. دستم رو بگیر!! از جا بلند شدم و رفتم بیرون .. از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم .. پرستار از داخل گوشی رو برداشت .. از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم : شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست .. و .. از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود .. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم .. حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی .. چیزهای با در قلب من وجود داشت ... ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۵۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | من یک دختر مسلمانم سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود چند لحظه مکث کردم .. - یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم .. - شما از روز اول دیدید من یه دختر مسلمان و محجبه‌ام … - شما خودتون چنین آدمی رو دعوت کردید .. حالا هم این مشکل شماست، نه من؛ و اگر نمی‌تونید این مشکل رو حل کنید، اون کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …  و از جا بلند شدم .. همه خشک‌شون زده بود .. یه عده مبهوت … یه عده عصبانی … فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده‌اش گرفته بود!! به ساعتم نگاه کردم … – این جلسه خیلی طولانی شده .. حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره .. هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید .. با کمال میل برمی‌گردم ایران!! نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد … – دکتر … واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟!! - این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می‌کردید … جمله‌اش تا تموم شد، جوابش رو دادم … می‌ترسیدم با کوچک ترین مکثی، دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه‌اش بهم حمله کنه … این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم، پاهام حس نداشت … از شدت فشار، تپش قلبم رو توی شقیقه‌هام حس می‌کردم … ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | دزدهای انگلیسی   وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی‌فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا … خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می‌شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم !! مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور … توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد : – دکتر حسینی؟! … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی ! در زدم و وارد شدم .. با دیدن من، لبخند معناداری زد .. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی!! – شما با وجود سن‌تون واقعا شخصیت خاصی دارید … + مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی‌کردید … خنده اش گرفت … – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می‌کنه .. اما کمک هزینه‌های زندگی‌تون کم میشه … و خب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید!! ناخودآگاه خنده‌ام گرفت : – اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید … اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه‌تون جواب مثبت بدم … هم نمی‌خواید من رو از دست بدید؛ و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می‌دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم … چند لحظه مکث کردم … - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید: برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی‌ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن … و از جا بلند شدم … ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | تقصیر پدرم بود   این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید … – دزد؟!! از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ … – کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می‌کنه .. چه اسمی میشه روش گذاشت؟! هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید : هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی‌کنم … از جاش بلند شد … - تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتم .. هر چند فکر نمی‌کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …   نفس عمیقی کشیدم … – چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم … و از اتاق خارج شدم … برگشتم خونه .. خسته‌تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها … از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته .. هر بار با یه بهانه‌ای تماس‌ها رو رد می‌کردم .. سعی می‌کردم بهانه‌هام دروغ نباشه .. اما بعد باز هم عذاب وجدان می‌گرفتم .. به خاطر بهانه آوردن‌ها از خدا خجالت می‌کشیدم .. از طرفی هم، نمی‌خواستم مادرم نگران بشه … حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم .. رفتم بالا توی اتاق .. و روی تخت ولا شدم … – بابا!! .. می‌دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی‌ترسم .. اما من، یه نفره و تنها، بی‌یار و یاور .. وسط این همه مکر و حیله و فشار .. می‌ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام .. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم .. توی مسیر حق باشم .. بین حق و باطل دودل و سرگردان نشم!! همون‌طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می‌زدم، و بی‌اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می‌شد … ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | حس دوم     درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم .. باورشون نمی‌شد می‌خوام برگردم ایران!! هر چند، حق داشتن .. نمی‌تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق‌العاده‌ای که برام ترتیب داده بودن .. گاهی اوقات، ازم دلبری نمی‌کرد .. اونقدر قوی که ته دلم می‌لرزید … زنگ زدم ایران و به زبان بی‌زبانی به مادرم گفتم می‌خوام برگردم .. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه‌ست .. حالت صداش تغییر کرد!! توضیحش برام سخت بود .. - چرا مادر؟! اتفاقی افتاده؟ … + اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست، برا همین منم تصمیم گرفتم برگردم .. خدا برای من، شیرین‌تر از خرماست … - که گفت ..  پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت … من نمی‌دونم چرا بابا گفت بیام .. فقط می‌دونم این مدت امتحان‌های خیلی سختی رو پس دادم .. بارها نزدیک بود کل رو به باد بدم .. گرفت .. مامان نمی‌دونی چی کشیدم … من، تک و تنها، شدم …   توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می‌کنم و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می‌کنم .. چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم.. - چطور تونستی بگی تک و تنها .. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ … غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می‌بستم که تلفن زنگ زد : دکتر تیم جراحی عمومی بود .. خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه : دانشگاه با تمام شرایط و درخواست‌های من موافقت کرده … برای چند لحظه حس عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می‌گفت اینقدر خوشحال نباش .. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …    و حق، با حس دوم بود … ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | هوای دلپذیر برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت‌های من، از همه طولانی‌تر شد … نه تنها طولانی .. پشت سر هم و فشرده .. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود … گاهی اونقدر روی پاهام می‌ایستادم که دیگه حس شون نمی‌کردم .. از ترس واریس، اونها رو محکم می‌بستم .. به حدی خسته می‌شدم که نشسته خوابم می‌برد!!   سخت تر از همه، ماه رمضان از راه رسید .. حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم .. عمل پشت عمل!! انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو دربیاره، اما مبارزه و سرسختی توی خون من بود…   از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم .. کل شب بیدار .. از شدت خستگی خوابم نمی‌برد .. بعدازظهر بود و هوا، ملایم و خنک .. رفتم توی حیاط .. هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد .. توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد … - امشب هم شیفت هستید؟ + بله … - واقعا هوای دلپذیری شده … + با لبخند، بله دیگه ای گفتم .. و ته دلم التماس می‌کردم به جای گفتن این حرف‌ها، زودتر بره .. بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم .. اون هم سر چنین موضوعاتی .. به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد : - خانم حسینی … من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه، می‌خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم … ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۶۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خانواده     برای چند لحظه واقعا بریدم … - خدایا، بهم رحم کن .. حالا جوابش رو چی بدم؟!!   توی این دوسال، دکتر دایسون .. جز معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می‌کرد .. از طرفی هم، ارشد من .. و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود .. و پاسخم، می‌تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده!!    – دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما .. کوچک‌ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت .. پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده .. نه رئیس تیم جراحی!! چند لحظه مکث کردم .. تا ذهنم کمی آروم‌تر بشه!! – دکتر دایسون! من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم!! علی‌الخصوص که بیان کردید، این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه .. اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره .. بین ما تعریفی نداره … اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال‌ها زیر یه سقف زندگی کنن، حتی بچه‌دار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه … ولی بین مردم من، نه .. ما برای خانواده حرمت قائلیم!! و نسبت بهم احساس مسئولیت می‌کنیم!! با کمال احترامی که برای شما قائلم، پاسخ من منفیه ..   ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
594026240_1575051899.pdf
92.7K
💠 متن پیاده‌سازی شده اولین همایش از سلسله همایش‌های *چگونگی انس یافتن کودکان با قرآن* دوران شیرخوارگی 🎙️ استاد احمدرضا اخوت 🗓️ 1403/05/12 @NasleTohidi @NasleTohidiArchive ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
زن_زندگی_آرامش🌻
#تمرین_عملی از امشب همه باید شکوه تامین دهندگی را تمرین کنید و عملی. هر خدماتی که امروز اقا میدن را
از تمرین این هفته چ خبررررررر منتظر نتایجتون هستما باید بدونم پای عمل هستید تا محتوای جدید بارگزاری کنم ان شاءلله
تاحالا کسی نتونسته بود به این زیبایی اموزش بده😍😍
2سال پیش تماس گرفت و از بنده مشاوره خواست.. خوب پای حرفاش شنیدم و دیدم اوووه هرچی عوامل اقتدارشکن بود این دختر نازمون انجام داده، از عدم کنترل دخالت والدین، و قهر طولانی وـ... اقا بشدت دنبال طلاق بود البته بماند که دختر گلمون اول اسم طلاق و درخواست پیش اورده بود ولی بعدا که متوجه شد اکثر اشتباهات از سمت خودش بوده خیلی تلاش کرد که اقا هم از طلاق منصرف بشه... البته بماند که اقا هم اشتباهاتی داشت، مثل عدم کنترل دخالت والدین..
تو این 2سال کلی تدابیر پیش بردیم و سعی کردیم همه فرصت هارا دربیاریم و از همشون استفاده کنیم... یکسری تکنیک های اقتداربخشی و... پیش بردیم، تا اینکه شکرخدا بالاخره رفتن سر خونه زندگیشون.
و واقعا الان خوشحالم که خوشحال.... خیلی از مسائل و طلاق ها از یک رفتار کوچیک شروع میشه که کم کم زوجین اونو بزرگش میکنن و اونقدر کش میدن و حرمت هارا میشکنن و بهای زیادی میدن تا دوباره بتونن زندگی را بسازن...
بنظرشما چی میشه عده ای هم اینطور میشن.. میدونن باید عمل کنن ولی نمیتونن @azad_sepide
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خیانت روزهای اولی که درخواستش رو کرده بودم .. دلخوریش از من واضح بود، سعی می‌کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه … مشخص بود تلاش می‌کنه باهام مواجه نشه … توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من و من رو خطاب قرار نمی‌داد … اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم؛ حقیقتا کار و زندگی از هم جدا بود … سه، چهار ماه به همین منوال گذشت، توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که ... از در اومد تو … بدون مقدمه و در حالی که اصلا رو نداشتم، یهو نشست کنارم … - پس شما چطور با هم آشنا می‌شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می،تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می‌خورن یا نه؟ …   همه به ما نگاه می‌کردن،.. با دیدن رفتار ناگهانی دایسون، شوک و تعجب توی صورت‌شون موج می زد … هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم، - دکتر دایسون!! واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟!! - اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟! یا اینکه حتی بعد از بچه‌دار شدن، به زندگی‌شون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد، بعد از سال‌ها زندگی، از اون زن خواستگاری می‌کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می‌پره و میگن این حقیقتا عشقه؟… یعنی تا قبل از اون، عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده؟ …   خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود … منم بی سر و صدا و خیلی آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می‌کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری .. که یهو از پشت سر، صدام کرد!! ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زمانی برای نفس کشیدن دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد!! می‌خواستم گریه کنم .. چشم‌هام مملو از التماس بود .. تو رو خدا دیگه نیا … که صدام کرد : - دکتر حسینی؟! دکتر حسینی؟؟! پیشنهاد شما برای آشناییِ بیشتر چیه؟ … ایستادم و چند لحظه مکث کردم … + من چطور آدمی هستم؟ … جا خورد … شما شخصیت من رو چطور معرفی می‌کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …   معلوم بود متوجه منظورم شده … - پس علائق تون چی؟ … + مثلا اینکه رنگ مورد علاقه‌ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … + واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ‌ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی‌تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … + طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن … + در کنار اخلاق، بقیه‌اش هم به شخصیت و روحیه است .. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می‌کنن یا چه واکنشی دارن …   اما این بحثا و حرفا تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف می‌زد … با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف‌های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش، یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم … دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم : + دکتر دایسون میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف‌ها صرفا کاری باشه؟ … خنده‌اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد … - یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خدای تو کیست؟ خنده اش محو شد … - یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف‌هایی برام سخت بود … اما حالا … + صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی‌کنم … نه به شما، که به هیچ شخص دیگه‌ای هم فکر نمی‌کنم؛ نه فکر می‌کنم، نه … بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد … - شخص دیگه که خیلی خوبه .. اما نمی‌تونید واقعا به من فکر کنید؟ … خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود … + نه نمی‌تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه .. شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می‌کنید …  - ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …    + انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می‌کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … + بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم!! + و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره … در لاکر رو بستم … – خواهش می‌کنم تمومش کنید …   و از اتاق رفتم بیرون… ... 🌸🍃