eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
722 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
218 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | حس دوم     درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم .. باورشون نمی‌شد می‌خوام برگردم ایران!! هر چند، حق داشتن .. نمی‌تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق‌العاده‌ای که برام ترتیب داده بودن .. گاهی اوقات، ازم دلبری نمی‌کرد .. اونقدر قوی که ته دلم می‌لرزید … زنگ زدم ایران و به زبان بی‌زبانی به مادرم گفتم می‌خوام برگردم .. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه‌ست .. حالت صداش تغییر کرد!! توضیحش برام سخت بود .. - چرا مادر؟! اتفاقی افتاده؟ … + اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست، برا همین منم تصمیم گرفتم برگردم .. خدا برای من، شیرین‌تر از خرماست … - که گفت ..  پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت … من نمی‌دونم چرا بابا گفت بیام .. فقط می‌دونم این مدت امتحان‌های خیلی سختی رو پس دادم .. بارها نزدیک بود کل رو به باد بدم .. گرفت .. مامان نمی‌دونی چی کشیدم … من، تک و تنها، شدم …   توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می‌کنم و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می‌کنم .. چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم.. - چطور تونستی بگی تک و تنها .. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ … غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می‌بستم که تلفن زنگ زد : دکتر تیم جراحی عمومی بود .. خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه : دانشگاه با تمام شرایط و درخواست‌های من موافقت کرده … برای چند لحظه حس عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می‌گفت اینقدر خوشحال نباش .. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …    و حق، با حس دوم بود … ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | هوای دلپذیر برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت‌های من، از همه طولانی‌تر شد … نه تنها طولانی .. پشت سر هم و فشرده .. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود … گاهی اونقدر روی پاهام می‌ایستادم که دیگه حس شون نمی‌کردم .. از ترس واریس، اونها رو محکم می‌بستم .. به حدی خسته می‌شدم که نشسته خوابم می‌برد!!   سخت تر از همه، ماه رمضان از راه رسید .. حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم .. عمل پشت عمل!! انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو دربیاره، اما مبارزه و سرسختی توی خون من بود…   از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم .. کل شب بیدار .. از شدت خستگی خوابم نمی‌برد .. بعدازظهر بود و هوا، ملایم و خنک .. رفتم توی حیاط .. هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد .. توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد … - امشب هم شیفت هستید؟ + بله … - واقعا هوای دلپذیری شده … + با لبخند، بله دیگه ای گفتم .. و ته دلم التماس می‌کردم به جای گفتن این حرف‌ها، زودتر بره .. بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم .. اون هم سر چنین موضوعاتی .. به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد : - خانم حسینی … من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه، می‌خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم … ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۶۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خانواده     برای چند لحظه واقعا بریدم … - خدایا، بهم رحم کن .. حالا جوابش رو چی بدم؟!!   توی این دوسال، دکتر دایسون .. جز معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می‌کرد .. از طرفی هم، ارشد من .. و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود .. و پاسخم، می‌تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده!!    – دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما .. کوچک‌ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت .. پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده .. نه رئیس تیم جراحی!! چند لحظه مکث کردم .. تا ذهنم کمی آروم‌تر بشه!! – دکتر دایسون! من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم!! علی‌الخصوص که بیان کردید، این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه .. اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره .. بین ما تعریفی نداره … اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال‌ها زیر یه سقف زندگی کنن، حتی بچه‌دار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه … ولی بین مردم من، نه .. ما برای خانواده حرمت قائلیم!! و نسبت بهم احساس مسئولیت می‌کنیم!! با کمال احترامی که برای شما قائلم، پاسخ من منفیه ..   ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
594026240_1575051899.pdf
92.7K
💠 متن پیاده‌سازی شده اولین همایش از سلسله همایش‌های *چگونگی انس یافتن کودکان با قرآن* دوران شیرخوارگی 🎙️ استاد احمدرضا اخوت 🗓️ 1403/05/12 @NasleTohidi @NasleTohidiArchive ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
زن_زندگی_آرامش🌻
#تمرین_عملی از امشب همه باید شکوه تامین دهندگی را تمرین کنید و عملی. هر خدماتی که امروز اقا میدن را
از تمرین این هفته چ خبررررررر منتظر نتایجتون هستما باید بدونم پای عمل هستید تا محتوای جدید بارگزاری کنم ان شاءلله
تاحالا کسی نتونسته بود به این زیبایی اموزش بده😍😍
2سال پیش تماس گرفت و از بنده مشاوره خواست.. خوب پای حرفاش شنیدم و دیدم اوووه هرچی عوامل اقتدارشکن بود این دختر نازمون انجام داده، از عدم کنترل دخالت والدین، و قهر طولانی وـ... اقا بشدت دنبال طلاق بود البته بماند که دختر گلمون اول اسم طلاق و درخواست پیش اورده بود ولی بعدا که متوجه شد اکثر اشتباهات از سمت خودش بوده خیلی تلاش کرد که اقا هم از طلاق منصرف بشه... البته بماند که اقا هم اشتباهاتی داشت، مثل عدم کنترل دخالت والدین..
تو این 2سال کلی تدابیر پیش بردیم و سعی کردیم همه فرصت هارا دربیاریم و از همشون استفاده کنیم... یکسری تکنیک های اقتداربخشی و... پیش بردیم، تا اینکه شکرخدا بالاخره رفتن سر خونه زندگیشون.
و واقعا الان خوشحالم که خوشحال.... خیلی از مسائل و طلاق ها از یک رفتار کوچیک شروع میشه که کم کم زوجین اونو بزرگش میکنن و اونقدر کش میدن و حرمت هارا میشکنن و بهای زیادی میدن تا دوباره بتونن زندگی را بسازن...
بنظرشما چی میشه عده ای هم اینطور میشن.. میدونن باید عمل کنن ولی نمیتونن @azad_sepide
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خیانت روزهای اولی که درخواستش رو کرده بودم .. دلخوریش از من واضح بود، سعی می‌کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه … مشخص بود تلاش می‌کنه باهام مواجه نشه … توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من و من رو خطاب قرار نمی‌داد … اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم؛ حقیقتا کار و زندگی از هم جدا بود … سه، چهار ماه به همین منوال گذشت، توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که ... از در اومد تو … بدون مقدمه و در حالی که اصلا رو نداشتم، یهو نشست کنارم … - پس شما چطور با هم آشنا می‌شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می،تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می‌خورن یا نه؟ …   همه به ما نگاه می‌کردن،.. با دیدن رفتار ناگهانی دایسون، شوک و تعجب توی صورت‌شون موج می زد … هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم، - دکتر دایسون!! واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟!! - اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟! یا اینکه حتی بعد از بچه‌دار شدن، به زندگی‌شون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد، بعد از سال‌ها زندگی، از اون زن خواستگاری می‌کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می‌پره و میگن این حقیقتا عشقه؟… یعنی تا قبل از اون، عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده؟ …   خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود … منم بی سر و صدا و خیلی آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می‌کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری .. که یهو از پشت سر، صدام کرد!! ... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زمانی برای نفس کشیدن دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد!! می‌خواستم گریه کنم .. چشم‌هام مملو از التماس بود .. تو رو خدا دیگه نیا … که صدام کرد : - دکتر حسینی؟! دکتر حسینی؟؟! پیشنهاد شما برای آشناییِ بیشتر چیه؟ … ایستادم و چند لحظه مکث کردم … + من چطور آدمی هستم؟ … جا خورد … شما شخصیت من رو چطور معرفی می‌کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …   معلوم بود متوجه منظورم شده … - پس علائق تون چی؟ … + مثلا اینکه رنگ مورد علاقه‌ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … + واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ‌ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی‌تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … + طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن … + در کنار اخلاق، بقیه‌اش هم به شخصیت و روحیه است .. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می‌کنن یا چه واکنشی دارن …   اما این بحثا و حرفا تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف می‌زد … با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف‌های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش، یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم … دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم : + دکتر دایسون میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف‌ها صرفا کاری باشه؟ … خنده‌اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد … - یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خدای تو کیست؟ خنده اش محو شد … - یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف‌هایی برام سخت بود … اما حالا … + صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی‌کنم … نه به شما، که به هیچ شخص دیگه‌ای هم فکر نمی‌کنم؛ نه فکر می‌کنم، نه … بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد … - شخص دیگه که خیلی خوبه .. اما نمی‌تونید واقعا به من فکر کنید؟ … خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود … + نه نمی‌تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه .. شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می‌کنید …  - ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …    + انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می‌کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … + بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم!! + و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره … در لاکر رو بستم … – خواهش می‌کنم تمومش کنید …   و از اتاق رفتم بیرون… ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن .. برق از سرم پرید .. شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم .. باورم نمی شد .. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می‌شد ... دلم می‌خواست رسما گریه کنم ... برای اولین عمل آماده شده بودیم .. داشت دست‌هاش رو می‌شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد، ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ... - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می‌کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ... داشتم از خجالت نگاه‌ها و حالت‌های بقیه آب می‌شدم .. زیرچشمی بهم نگاه می‌کردن و بعضی‌ها لبخندهای معناداری روی صورت‌شون بود ... چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ... + اگر این خصوصیاتی که گفتید در مورد شما صدق می‌کرد، می‌دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید .. حتی اگر دستیار باشه ... خندید ... سرش رو آورد جلو !! - مشکلی نیست .. انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه .. اگر بخوای، می‌تونی بایستی و فقط نگاه کنی!!! برای اولین بار توی عمرم، دلم می‌خواست، از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ... با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود؛ حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود .. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله‌ای در مورد شخصیتش نطق می‌کرد .. و من چاره‌ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ... توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم .. به نوبت جراحی‌های ما می‌گفتن ... جراحی !!! ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۶۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | برو دایسون یکی از بچه‌ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد : - واقعا نمی‌فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می‌کنی … اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه!! همین‌طور از دکتر دایسون تعریف می‌کرد و من فقط نگاه می‌کردم .. واقعا نمی‌دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان .. فشار دو برابر عمل‌های جراحی .. تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی‌تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که …  چند لحظه بهش نگاه کردم، با دیدن نگاه خسته من ساکت شد .. از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته‌تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم … سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه.ام رو عوض کنن … تب بالا، سر درد و سرگیجه .. حالم خیلی خراب بود .. توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد … چشم‌هام می‌سوخت و به سختی باز شد .. پرده اشک جلوی چشمم .. نذاشت اسم رو درست ببینم .. فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن : - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست … گریه‌ام گرفت .. حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید … حالم خراب‌تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم … - حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست … و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در میومد .. صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود … ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | با پدرم حرف بزن . پشت سر هم زنگ می‌زد … توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی‌کرد که می‌تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم .. دایسون هم پشت سر هم زنگ می‌زد … - چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ برو پی کارت … + در رو باز کن زینب .. من پشت در خونه‌ت هستم .. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه!! - دارو خوردم!! اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان .. یهو گریه‌م گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه، وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی‌تونستم بغضم رو کنترل کنم … - دست از سرم بردار .. چرا دست از سرم برنمی‌داری؟! اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟! اشک می‌ریختم و سرش داد می‌زدم !! + واقعا داری گریه می‌کنی؟!! من واقعا بهت علاقه دارم .. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی‌داری؟ … پریدم توی حرفش … - باشه!! واقعا بهم علاقه داری؟! با پدرم حرف بزن .. این رسم ماست .. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می‌کنم !!   چند لحظه ساکت شد .. حسابی جا خورده بود!! + توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟! آخرین ذره‌های انرژیمو هم از دست داده بودم .. دیگه توان حرف زدن نداشتم … + باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می‌تونه انگلیسی صحبت کنه؟! من فارسی بلد نیستم!! - پدرم شهید شده .. تو هم که به خدا و این چیزا اعتقاد نداری!! به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو … و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | ۴۶ تماس بی‌پاسخ نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه‌ام قطع شده بود .. تبم هم خیلی پایین اومده بود .. اما هنوز به شدت بی‌حس و جون بودم!! از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم .. بلند که شدم، دیدم تلفنم روی زمین افتاده !! باورم نمی‌شد .. ۴۶ تماس بی‌پاسخ از دکتر دایسون … با همون بی‌حس و حالی، رفتم سمت پریز، و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد!! پتوی سبکی رو که روی شونه‌هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله‌ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم، انگار نصف جونم پریده بود … در رو باز کردم .. باورم نمی‌شد .. یان دایسون پشت در بود!! در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می‌زد، با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … - با پدرت حرف زدم!!!! گفت : از صبح چیزی نخوردی .. مطمئن‌شو تا آخرش رو می‌خوری … اینو گفت و بی معطلی رفت .. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل!! توش رو که نگاه کردم، چند تا ظرف غذا بود، با یه کاغذ .. روش نوشته بود : از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم .. دیگه هیچ بهانه‌ای برای نخوردنش نداری … نشستم روی مبل، ناخودآگاه خنده‌ام گرفت …  ... 🌸🍃 ❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 اینجا کلیک کن و حرفتو بزن https://harfeto.timefriend.net/16825410407252 پنجشنبه ها و نذر فرهنگی و پاسخ گویی سوالات شما در حوزه تربیت کودک و نوجوان و... 5سوال اول و سوالات کمتر از ده خط پاسخ داده میشود... در خدمتیم😊 📬منتظر نظرات و پیشنهادات خودتون در جهت بهبود اهداف کانال هستیم. پاسخ سوالات در کانال: https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d حرف دلتو باما بزن...