eitaa logo
زمینه‌سازان‌ظهور🕊
185 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
618 ویدیو
9 فایل
پیامبر‌اکرم‌ﷺ: برترین‌اعمال‌امت‌من‌انتظارظهور‌وفرج‌امام‌زمان(عج)‌است. 📚الشهاب‌‌فی‌الحکم‌والآداب،ص۱۶ کانال‌زمینه‌سازان‌ظهور(مهاجرین‌محمد‌شهر) محتوای‌کانال اطلاع‌رسانی(مراسمات‌و...) مطالب‌مفید‌،کلیپ‌وتصاویر... #باماهمراه‌باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
زمینه‌سازان‌ظهور🕊
•|🥀‌﷽🥀‌|• #آفتـاب‌_درحجاب🏴 #پارت_۱۳ بہ‌قلم #سیدمهدۍ‌شجاعۍ اکنون نیز دلت می‌خواهد که طاقت بیاوری، ص
🏴 خانمی شده بودی تمام و کمال. سالاری بی‌مثل و نظیر. آوازه فضل و کمال و زهد و عرفان و عبادت و تَهَجُّد تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود. آن قدر که نام زینب از شدت اشتهار، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقب‌ها بود که تو را معرفی می کرد. لزومی نداشت نام زینب را کسی بر زبان بیاورد. اگر کسی می‌‌گفت: عالمه، اگر کسی میگفت عارفه، اگر کسی می گفت فاضله، اگر کسی می‌گفت کامله، همه ذهن ها تو را نشان می‌کرد و چشم همه دل‌ها به سوی تو برمی‌گشت. تجلی گونه‌گون صفت‌های‌تو چون صدف، گوهر ذاتت را در میان گرفته‌ بود و پوشانده بود. کسی نمی‌گفت زینب. همه می‌گفتند: زاهده عابده عفیفه قانته قائمه صائمه متهجده شریفه موثقه مکرمه. این لقب‌ها برازنده هیچ کس جز تو نبود که هیچ‌کس واجد این صفات، در حد و اندازه تو نبود. نظیر نداشتی و دست هیچ معرفتی به کُنه ذات تو نمی‌رسید. القابی مثل: محبوبه‌المصطفی و نائبهُ‌الزهرا، اتصال تو را به خاندان وحی تاکید می‌کرد، اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجلایی نمی‌یافتند. امینه‌الله را جز تو کسی دیگر نمی‌توانست حمل کند. بعد از شهادت زهرا، تشریف 《وَلیه‌الله》 جز تو برازنده قامت دیگری نبود. ندیده بودند مردم. در تاریخ و پیشینه و مُخَّیله خود هم کسی‌ مثل تورا نمی‌یافتند، جز مادرت زهرا که پدید آورنده تو بود و مربی تو. از این روی، تو را صدیقه صغری می‌گفتند و عصمت صغری که فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد، مادر و دختر و باغبان و گل، معلوم باشد و محفوظ بماند. اما در میان همه این القاب و کنیه‌ها و صفات، اشتهار تو به عقیله بنی‌هاشم و عقیله عرب، بیشتر بود که تو عزیز خاندان خود بودی و عزت هیچ دختری به پای عزت تو نمی‌رسید. و چنین یوسفی را اگر از شرق تا غرب عالم، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعی است. و طبیعی است اگر طالبان و خواستگاران، به بضاعت وجودی خویش ننگرند و فقط چشم به عظمت مطلوب بدوزند. ••• می‌آمدند، همه گونه مردم می‌آمدند، از مهمترین قبایل اشراف تا کهترین مردم اطراف و اکناف. و همه تو را از علی طلب می‌کردند و دست تمنا درازتر از پای طلب باز می‌گشتند. پست ترین و فرومایه ترین آنها، اَشعَث‌بن‌قیس کِنْدی بود. همان که در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول، آشکارا مرتد شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد. ایمان مجدد نیاورد. ابوبکر پس از این پیروزی، خواهر نابینایش را به او داد و او دو فرزندی برای اشعث به ارمغان آورد. یکی اسماء که زهر در جام برادرت حسن ریخت و او را به شهادت رساند و دیگری محمد که اکنون در لشگر عمر سعد، مقابل برادر تو ایستاده است. هرچه از پدرت، کلام رد و تلخ می‌شنید، رها نمی‌کرد. گویی در نفس این طلب، تشخصّی برای خود می‌جست. بار آخر در مسجد بود که ماجرا را پیش کشید، پیش چشم دیگران. و علی برآشفته و غضب‌آلود فریاد کشید:《ابوبکر تو را به اشتباه انداخته است ای پسر بافنده! بخدا اگر بار دیگر نام دختر من بر زبان نامحرم تو جاری شود و گوش نامحرم دیگران بشنود، از شمشیرم پاسخ خواهی گرفت.》 این غریو غیرت‌الله، او را خفه کرد و دیگران را هم سرجایشان نشاند. اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق می‌کرد و او عبدالله، پسر جعفر طیار شهید مؤته بود، مشهور به بحر جود و دریای سخاوت. هم فرزند شهیدی با آن مقام و عظمت بود و هم پسرعمو و از افتخارات بنی‌هاشم. پیامبر اکرم بارها در حضور امیر‌المومنان و او و دیگران گفته بود: 《دختران ما برای پسران ما و پسران ما برای دخترمان ما》 و این کلام پیامبر، پروانه خوبی بود برای طلب کردن شمع خانه علی. اما عبدالله شرم می‌کرد از ‌طرح ماجرا. نگاه کردن به ابهت چشم‌های علی و خواستگاری کردن دختر او کار آسانی نبود، هرچند که خواستگار، عبدالله جعفر، برادرزاده علی باشد و نزدیک ترین کس به خاندان پیامبر. عاقبت کسی را واسطه کرد که این پیام را به گوش علی برساند و این مهم را از او طلب کند... ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
•|🥀﷽🥀|• 🏴 بہ‌قلم ریش سپید واسطه، متوسل شده بود به همان کلام پیامبر که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است:《دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از ان دختران ما》 و برای برانگیختن عاطفه علی، گفته بود: 《در مهر هم اگر اصلاح بدانید، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه‌کبری سلام‌الله‌علیها.》 ازدواج اما برای تو مقوله‌ای نبود مثل دیگر دختران. تو را فقط یک انگیزه، حیات می‌بخشید و یک بهانه زنده نگاه‌می‌داشت و آن حسین بود. فقط گفتی: 《به این شرط که ازدواج، مرا از حسینم جدا نکند.》 گفتند: 《نمی‌کند》 گفتی: 《اقامت در هردیار که حسین اقامت می‌کند‌.》 گفتند: 《قبول》 گفتی: 《به هر سفر که حسین رفت، من با او همراه و همسفر باشم.》 گفتند: 《قبول.》 گفتی: 《قبول.》 و علی گفت: 《قبول حضرت حق.》 پیش و بیش از همه فقرا و مساکین شهر از این خبر، مطلع و مسرور شدند. چرا که عطر ولیمه ازدواج تو، اول سحوری در خانه آنها را نواخت و پس از آن دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارک را تهنیت گفتند. دو نوجوانی که اکنون به سوی تو پیش می‌آیند، ثمره همین ازدواجند. گرچه از مقام حسین می‌آیند، اما مایوس و خسته و دل‌شکسته‌اند. هردو یلی شده‌اند برای خودشان. به شاخه‌های شمشاد می‌مانند. هیچ‌گاه به دیده فروشنده، این‌سان به آنها نگاه نکرده بودی. چه بزرگ‌شده‌اند، چه قد‌کشیده‌اند، چه به کمال رسیده‌اند. جان می‌دهند برای قربانی کردن پیش پای حسین، برای باز پس دادن به خدا‌. برای عرضه در بازار عشق. علت خستگی و شکستگی‌شان را ‌میدانی. حسین به آنها رخصت میدان رفتن نداده است. ازصبح، بی‌تاب و قرار بوده‌اند و مکرر پاسخ منفی شنیده‌اند. پیش از علی‌اکبر بار سفر بسته‌اند، اما امام پروانه پرواز را به علی‌اکبر داده است و این آنها را بی‌تاب‌تر کرده است. علت بی‌تابی‌شان را میدانی، اما آب در دلت تکان نمی‌خورد. میدانی که قرار نیست اینها دنیای پس از حسین را ببینند و ترتیب و توالی رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است‌. لوحی که پیش چشم توست. و اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ این همه سال، پای دو گل نشسته‌ای تا به محبوبت هدیه‌اش کنی. همه آن رنج‌ها برای امروز سپری شده است و حالا مگر میشود که نشود. در مدینه هم وقتی قصد حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر نبودند. اما معطلشان نشدی. میدانستی که هرکجا باشند، نهم محرم، جایشان در کربلاست!! بی درنگ از عبدالله خداحافظی کردی و به خانه حسین در آمدی‌. بهانه زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن، غنیمت بود. هر دو وقتی در منزلی بین راه، به کاروان رسیدند و تورا از دیدارشان متعجب ندیدند، شگفت‌زده شدند. گمان میکردند که تو را ناگهان غافلگیر خواهند کرد و بهت و حیرتت را برخواهند برانگیخت. اما وقتی در نگاه و تبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: 《مگر از آمدن ما خبر داشتید؟》 و تو گفتی:《شما برای همین روز‌ها به دنیا آمده بودید. مگر میشد امام من جایی باشد و عون و محمد من جای دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشق‌های من به یک نقطه منتهی شود. بدون شما دو پاره تن، این ماجرا چگونه ممکن می‌شد؟》 ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
🏴 بہ‌قلم اکنون هر دو بغض کرده و لب برچیده آمده‌اند که:《مادر!! امام رخصت میدان نمی‌دهد، کاری بکن‌.》 محمد می‌گوید: 《چرا مادر؟! تو خواهر امامی! عزیزترین محبوب اویی‌》 و تو می‌گویی: 《به همین دلیل نباید پای مرا به میان کشید. نمی‌خواهم امام گمان کند که من شما را راهی میدان کرده‌ام. نمی‌خواهم امام گمان کند که من دارم عزیزانم را فدایش می‌کنم. گمان کند که من بیشتر از شما شائقم به این ماجرا. گمان کند... چه می گویم. او امام است، در وادی معرفت او گمان راه ندارد. او چون آینه همه‌دل‌ها را می‌بیند و همه نیت‌ها را می‌خواند. اما... اما من این گونه دلخوش‌ترم. این دلخوشی را از مادرتان دریغ نکنید.》 عون می‌گوید: 《امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره‌ای جز این نباشد چه؟ ما همه تلاشمان را کردیم‌. پیداست که امام نمی‌خواهند شما را داغدار ببینند. اندوه شما را تاب نمی‌آورند. این را آشکارا از نگاهشان می‌شود فهمید.》 محمد می‌گوید: 《ماندن پیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!》 تو چشم به آسمان‌ میدوزی، قامت دو نوجوانت را دوره می‌کنی و می‌گویی: 《رمز این کار را به شما می‌گویم تا ببینم خودتان چه می‌کنید.》 عون و محمد هر دو با تعجب می‌پرسند: 《رمز؟!》 و تو می‌گویی: 《آری، قفل رضایت امام به رمز این کلام، گشوده می‌شود. بروید بروید و امام را به مادرش قسم بدهید. همین‌. به مقصود می‌رسید... اما...》 هر دوبار هم می‌گویند: 《اما چه مادر؟!》 بغضت را فرو می‌خوری و می‌گویی: 《غبطه می‌خورم به حالتان. در آن سوی هستی، جای مرا پیش حسین خالی کنید. و از خدای حسین، آمدن و پیوستنم را بخواهید.》 هر دو نگاهشان را به حلقه اشک‌ چشم‌های تو می‌ دوزند و پاهایشان سست می‌شود برای رفتن. مادرانه تشر می‌زنی: 《بروید دیگر، چرا ایستاده‌اید؟!》 چند قدمی که می‌روند، صدا می‌زنی: - راستی! و سرهای هر دو برمی‌گردد. سعی می‌کنی محکم و آمرانه سخن بگویی: - همین وداعمان باشد. برنگردید برای وداع با من، پیش چشم حسین. و بر‌می‌گردی و خودت را درون خیمه می‌اندازی و تازه نفس اجازه می‌یابد. برای رها شدن و بغض مجال پیدا می‌کند برای ترکیدن و اشک راه می‌گشاید برای آمدن. چقدر به گریه می‌گذرد؟ از کجا بدانی؟ فقط وقتی طنین فریاد عون - به رجز - در میدان می‌پیچد، به خودت می‌آیی و می‌فهمی که کلام رمز، کار خودش را کرده است و پروانه شهادت از سوی امام صادر شده است... ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
🏴 بہ‌قلم شاید این اولین بار باشد که صدای فریاد عون را می‌شنوی، از آنجا که همیشه باتو و دیگران، آرام و به مهر سخن می‌گفته نمی‌توانستی تصور کنی که ذخیره و ظرفیتی از فریاد هم در حنجره داشته باشد. فریادش، دل تو را که از خودی و مادری؛ می‌لرزاند، چه رسد به دشمن که پیش روی او ایستاده است: - آهای دشمن! اگر مرا نمی‌شناسید، بشناسید! این منم فرزند جعفر طیار، شهید صادقی که بر تارک بهشت می‌درخشد و با بال‌های سبزش در فردوس پرواز می‌کند. و در روز حشر چه افتخاری برتر از این؟! ذوق می‌کنی و از این‌همه استواری و صلابت و این اشک که می‌خواهد از پشت پلک‌ها سرریز شود، اشک‌شوق است، اما اشک‌و شیون و آه، همان چیزهایی هستند که در این لحظات نباید خودی نشان دهند. حتی بنا نداری پا را از خیمه بیرون بگذاری. آن هنگام که بر تل پشت خیمه‌ها می‌رفتی و حسین و میدان را نظاره می‌کردی، فرزند تو در میدان نبود. اکنون از خیمه در آمدن و در پیشِ چشم حسین ظاهر شدن یعنی به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک. و این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پای حسین! اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، همه را فدای یک نگاه حسین می‌کردی و عذر می‌خواستی. اکنون شرم از این دو هدیه کوچک، کافیست تا تلاقی نگاه تو را با حسین پرهیز دهد‌. ••• یال خیمه افتاده‌است و هیچ‌گوشه‌ای از میدان پیدا نیست. اما این اختفا نه برای توست که پرده های ظلمت و نور را دریده‌ای و نگاهت به‌راه‌های آسمان آشناتر است تا زمین. می‌بینی که سه سوار و هجده پیاده، به شمشیر عون، راهی دیار عدم می‌شوند و خدا نیامرزد عبدالله‌بن‌قطبه نبهانی را که با ضربه‌ای‌ نامردانه، عون را از اسب به زیر می‌کشد. هنوز بدن عون به زمین نرسیده، فریاد محمد است که در آسمان می‌پیچد: - شکایت به درگاه خدا باید برد از قساوت این قوم کوردل امام ناشناس؛ قومی که معالم قرآن و محکمات تنزیل و تبیان را به تحریف و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را آشکار کردند. تعجیل محمد شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت می‌هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم اوست، رغبت می‌ورزد‌. ده‌پیاده او را دوره می‌کنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله می‌اندازد. یازدهمی عامربن‌نهشل تمیمی است که شمشیرش کینه‌اش‌ را از خون محمد سیراب می‌کند. عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد. ای وای!! این کسی که پیکر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته و چشم‌های گریان، آن دو را به سوی خیمه می‌کشاند است. جان عالم به فدایت حسین‌جان، رها کن این دو قربانی کوچک را خسته می‌شوی! از خستگی و خمیدگی توست که پاهایشان به زمین کشیده می‌شود. رهایشان کن حسین‌جان! اینها برای همین خاک آفریده شده‌اند. آن‌قدر به من فکر نکن. من که این دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمی‌بینم. وای وای وای! حسین جان! رها کن اندیشه مرا. زینب! کاش از خیمه بیرون می‌زدی و خودت را به حسین نشان می‌دادی تا او ببیند که خم به ابرو نداری و نم اشکی هم حتی مژگان تو را تر نکرده است. تا او ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالی و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ می‌زند. تا او ببیند که زخم علی‌اکبر، بر دلت عمیق‌تر است تا این دو خراش کوچک. تا او... اما نه، چه نیازی به این نمایش معلوم؟ بمان! در همین خیمه بمان! دل تو چون آینه در دست‌های حسین است‌. این دل تو و دست‌های حسین! این قلب تو و نگاه حسین...! پل‌ ارتباطی‌ ما‌، براۍ‌ پیشنهاد و انتقادهای شما: @Didar505 ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
•|🥀﷽🥀|• 🏴 بہ‌قلم قصه غریبی است این ماجرای عطش. و از آن غریب‌تر، قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگی، التیام و دلداری دهد. گفتن درد، تحمل آن را آسان تر می‌کند، اما نهفتنش و به رو نیاوردنش، توان از کف می‌رباید و نهال طاقت را می‌سوزاند، چه رسد به این که علاوه بر هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش، بخواهی به تسلای دیگران بایستی و به تحمل و صبوری دعوتشان کنی‌. باری که بر پشت توست، ستون فقراتت را خم کرده است، صدای استخوان‌هایت را در آورده است، پیشانی‌ات را چروک انداخته است، چشم‌هایت را از حدقه بیرون نشانده است، میان مفصل‌هایت، فاصله انداخته است، تنت را خیس عرق کرده است و چهره‌ات را به کبودی کشانده است و ... تو در این حال باید بخندی و به آرامش و آسایش تظاهر کنی تا دیگران اولا سنگینی بار تو را در نیابند و ثانیا بار سبک‌تر خویش را تاب بیاورند. این، حال و روز توست در کربلا. در کربلا، شاید هیچ‌کس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد. بچه‌ها که فریاد العطش سر داده‌اند، همگی در سایه‌سار خیمه بوده‌اند. معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتی خون رگ‌های تو را تبخیر کرده است. تو اگر با همین حجاب، در عرصه نینوا می‌نشستی، عطش تمام وجودت را به آتش می‌کشید، چه رسد به اینکه هیچ‌کس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است. ندویده است، هروله نکرده است _ مگر البته خود حسین. و اکنون تو با این حال و روز باید فریاد العطش بچه‌ها را بشنوی و تاب بیاوری. باید تشنگی را در تار و پود جوانان بنی‌هاشم ببینی و به تسلایشان برخیزی. باید زبانه‌های عطش را در چشم‌های کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم بر نیاوری. باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانی تا بچه‌ها با دیدن چشم‌های تو به یاد آب نیفتند. باید آوند‌های خشکیده این‌همه نهال را به اشک‌ چشم آبیاری کنی تا تصویر پژمردگی در خیال دشمن بخشکد و‌ گل‌های باغ رسوالله را شاداب‌تر از همیشه ببیند. اما از همه اینها مهم‌تر و در عین حال سخت‌تر و شکننده‌تر، کار دیگری است و آن این که نگذاری آتش عطش بچه‌ها از در و دیوار خیمه‌ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذاری طنین تشنگی بچه‌ها به گوش عباس برسد. چرا که تو عباس را می‌شناسی و از تُردی و نازکی دلش باخبری. می‌دانی‌ که تمام صلابت و استواری و دلیری او، در مقابل دشمن است. و می‌دانی که دلش در پیش دوست، تاب کمترین لرزشی را ندارد. پس او نباید از تشنگی بچه‌ها باخبر شود، او علمدار لشکر است و پشت و پناه برادر. او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در کائنات می‌پیچد. او اگر از تشنگی بچه های حسین باخبر شود، آنی طاقت نمی‌آورد، خود را به آب و آتش می‌زند تا ریشه عطش را در جهان بخشکاند. ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
🏴 بہ‌قلم او تاب دیدن اشک‌ بچه‌ها را ندارد. او در مقابل گریه‌های رقیه دوام نمی‌آورد. لزومی ندارد که سکینه از او چیزی بخواهد، او خواستنش را از نگاه سکینه در می‌یابد. او کسی نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بی‌تفاوت بماند. سکینه فقط کافی‌است که لب به خواستن آب، تر کند؛ او تمام دریاهای عالم را به پایش می‌ریزد. اما خدا چه صبر و طاقتی به این سکینه داده است. دلش را دوپاره کرده است. نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را در زیر پای کودکان، پهن کرده است. ولی مگر چقدر می‌شود به تسلای کودک نشست. سخن هرچقدر هم شیرین، برای کودک تشنه، آب نمی‌شود. این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان، آب می‌شود. نه، نه، نه، عباس نباید لب‌های به خشکی نشسته سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقی کند. عباس جانش را بر سر این نگاه می‌گذارد و روحش را به پای این نگاه می‌ریزد و بی عباس... نه... نه...، زندگی بدون آب ممکن تر است تا بدون عباس. عباس دلارام عرصه زندگی است، آرام جان برادر است. حیات، بدون عباس بی‌معناست و زندگی بدون ابوالفضل، میان‌تهی است و آسمان و زمین؛ بی قمر بنی‌هاشم، تاریک و ظلمانی است. نه، نه، عباس نباید از تشنگی بچه‌ها باخبر شود. این تنها راز عالم هستی است که باید از او مخفی بماند. اما مگر او با گفتن و شنیدن، خبردار می‌شود؟! دل او آیینه آفرینش است. و آیینه، تصویر خویش را انتخاب نمی‌کند. مگر همین دیشب نبود که تو برای سرکشی به خیمه‌های خودی از خیمه خودت در آوردی و از دور عباس‌را، استوار، و باصلابت در کار محافظت از خیمه‌ها دیدی؟! مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که " چه علمدار خوبی دارد برادرم!" از میان زمزمه‌های او با خودش شنیدی که:《چه مولای خوبی دارم من.》 مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که 《چه برادر خوبی دارد برادرم!》 شنیدی که: 《من نه برادر، که خدمتگزار حسینم و زندگی‌ام در بندگی حسین معنا می‌شود.》 آری، دل عباس به آسمانی آبی و بی‌ابر می‌ماند. پرواز هیچ پرنده خیالی در نظر گاه دلش مخفی نمی‌ماند. چگونه میتوان رازی به این عظمت را از عباس مخفی کرد؟! همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین می‌زده است. انگار پیش از آن که لب و دهان حسین، تشنگی را احساس کند، قلب عباس از آن خبر می‌داده است. اکنون که روز تشنگی است، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه‌های جبهه حسین بی‌خبر بماند؟! بی‌خبر نمی‌ماند. بی‌خبر نمانده است. همین خبر است که او را از صبح مثل مرغ سرکنده کرده است. همین خبر است که او را میان خیمه و میدان، هاجروار به سعی و هروله واداشته است. او معدن و سرچشمه ادب است. او کسی نیست که با سماجت از امام چیزی طلب کند. او کسی است که با احتمال پاسخ منفی، از اصل مطلب می‌گذرد. اما این خواهش، این طلب، این تقاضا، خواسته‌ای متفاوت بوده است. این خوده او بوده است که در میان دو سوی دلش، در تعارض مانده بوده است. با خود عجب کلنجار سختی داشته است عباس؛ میان دو خواسته، میان دو عشق، میان دو ایثار... ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
•|🥀﷽🥀|• 🏴 بہ‌قلم هرم عطش بچه‌ها او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و برای آوردن آب، دل به دریای دشمن بزند. اما به آنجا که رسیده است و تنهایی امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است، طاقت نیاورده است و تقاضای خویش را فروخورده و بازگشته است. بار دیگر وقتی کودکان را دیده است که پیراهن‌های خود را بالا زده‌اند و شکم به رطوبت جای مشک پیشین سپرده‌اند، تا هرم تشنگی را فرو بنشانند، بار دیگر وقتی‌... هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضای خویش با امام گریخته است و به آنجا که رسیده است، فلسفه حیات خویش را به یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستی خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را برای همین امروز زندگی کرده است؛ برای دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و برای علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است. او لحظه‌های همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه می‌تواند لحظاتی را بی‌حسین سپری کند، حتی به قصد آوردن آب، برای بچه‌های حسین. اما در این سعی آخر میان خیمه و میدان، کاری شده است که دل او را یکدله کرده است. سکینه سکینه سکینه، اینجا همان جاست که جاده های محبت به هم‌ می‌رسد. عشق های مختلف به هم گره‌میخورد و یکی می‌شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه‌ها در سکینه باهم تلاقی می‌کند. عشق او به حسین و عشق حسین به بچه‌ها در سکینه به هم می‌رسند. اینجا همان‌جاست که او در مقابل حسین و بچه‌ها یکجا زانو می‌زند. این سکینه همان‌طور سینایی است که حضور حسین در آن به تجلی می‌نشیند. این سکینه مرز مشترک میان حسین و بچه‌هاست. و لزومی ندارد که سکینه به عباس، حرفی زده باشد. لزومی ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد. لزومی ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس، خواستن را از چشم های او بخواند. همین قدر کافیست که او پیش روی عباس ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشم‌هایش کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته باشد. همین برای عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند. اگر سکینه بگوید آب، هستی عباس آب می‌شود پیش پای سکینه، نه، سکینه لب به گفتن آب، تر نکرده است و عباس که عباس‌ادب، عباس معرفت، عباس ماموم، عباس خضوع، پیش روی امام ایستاده است و گفته است: "آقا!تابم تمام شده‌است" و آقا رخصت داده است. خب، اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمی‌روی عباس! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه می‌کنی؟ عمر‌من! عباس! تو را به این جان‌ِ نیم‌سوخته چه کار؟ آمده‌ای که داغ مرا تازه کنی؟ آمده‌ای که دلم را بسوزانی؟ جانم را به آتش بکشی؟ تو خود جان منی عباس! برو و احتضار مرا این قدر طولانی نکن. رخصت از من چه می‌طلبی عباس! تو کجا دیده‌ای که من نه بالای حرف حسین، که هم‌طراز حرف حسین، حرفی گفته باشم؟ تو کجا دیده‌ای که دلم غیر از حسین به امام دیگری اقتدا کند؟ تو کجا دیده‌ای که من به سجاده‌ای غیر خاک پای حسین نماز بگذارم. آمده‌ای که معرفت را به تجلی بنشینی؟ ادب را کمال ببخشی؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانی؟ چه نیازی عباس‌ من؟! نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است. وقتی که مادر خطابش کردیم، پیش پای ما نشست و زار زار گریه کرد و گفت: " مرا مادر خطاب نکنید مادر شما فاطمه بوده است، این کلام، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست. من خدمتگزار شمایم. کنیز شمایم" ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
🏴 بہ‌قلم عباس من! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده‌ای. وقتی پدر او را به همسری برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه نمی‌آمد تا از من، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و‌تا من به پیشواز او نرفتم، او قدم به داخل خانه نگذاشت. عباس من! تو خود معلم عشقی! امتحان چه را پس می‌دهی؟ جانم فدای ادبت عباس! عرفان، شاگرد و معرفت توست و عشق، در کلاس تو درس پس می‌دهد. بارها گفته‌ام که خدا اگر از همه عالم و آدم، همین یک عباس را می‌آفرید، به نشان " فَتَبارَک‌َ‌الله‌ُاَحسَن‌َالخالِقین "ش می بالید. اگر آمده‌ای برای سخن گفتن، پس چیزی بگو. چرا مقابل من بر سکوی سکوت ایستاده‌ای و نگاهت را به خیمه‌ها دوخته ای. عباس من! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می‌شود: " وَ‌تَکونُ‌الجِبالُ‌کَالعِهنِ‌المَنفُوش " آخر این نگاه تو نگاه نیست. قارعه است. قیامت است: " یَومَ یَکُونُ‌الناسُ‌کَالفَراشِ‌المَبثُوث " عالم، شمع نگاه تو را پروانه می‌شود. اما مگر چه مانده‌است که نگفته‌ای؟! شیواتر از چشم‌های تو چیست؟ بلیغ‌تر از نگاه تو کدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه، راه می‌بری. سخن گفتن با نگاه‌ که اصلا برای تو مشکل نیست. و اصلا نگاه آن زمان به کار می‌آید که از دست و زبان، کار بر نمی‌آید‌. برو عباس من که من بیش از این تاب نگاه تو را ندارم. وقتی نمی‌توانم نرفتنت را بخواهم، ناگزیرم به رفتن ترغیب کنم، تا پیش خدای عشق رو سپید بمانم؛ خدایی که قرار است فقط خودش برایم بماند. اگر برای وداع هم آمده‌ای، من باتو یکی دردانه خدا!! تاب وداع ندارم. می‌بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته‌ای و شمشیر را در دست چپ، یعنی که قصد جنگ نداری...!! ••• با خودت می‌اندیشی؛ اما دشمن که الفبای مروت را نمی‌داند، اگر این دست مشک‌دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه می‌کنی؛ بریده باد این دست در مقابل جمال یوسف من! و این شعر در ذهنت نقش می‌بندد که: وَاللهِ اِنْ قَطَعتُمُوا یَمینی اِنّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی وَ عَنْ اِمامٍ صادِقِ الیقینِ نَجْلِ النَّبیِ الطاهِرِ الامینِ چه حال خوشی داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا می‌کنی... که ناگهان سایه‌ای از پشت نخل‌ها بیرون می‌جهد و غفلتاً دست راست تو را قطع می‌کند. اما این که تو را غفلت نیست، عین حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی که می‌بینی، دیگران چه جای دیدن دارند؟! تو حتی وقتی در شریعه، به آب نگاه می‌کنی، به جای خودت، تمثال حسین را می‌بینی و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات بر‌می‌خیزی. نه فقط از این‌که آب هم آینه‌دار حسین توست، بل از این که به مقام فناء رسیده‌ای و در خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامی حسین شده است. پس این که تو داری غفلت نیست، حین حضور است. دلت را پرداخته ای برای همین روز... ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
🏴 بہ‌قلم مشک را به دست چپت می‌گیری و با خودت می‌اندیشی؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک - این رسالت من - چه خواهد شد؟ و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتی، شمشیر ناجوانمردی، خیال تو را به واقعیت پیوند میزند و تو با خودت زمزمه می‌کنی: یا نَفْسُ لا‌تَخْشَیْ مِنَ‌الْکُفّارِ و اَبْشِری بِرحْمَه الْجَبّارِ مَعَ النَّبیِ السَیدِ الْمُخْتارِ قَد قَطَعُوا بِبَغْیهِم یَساریِ فَاَصْلِهِم یا رَبِّ حرِ النّارِ مشک را به دندان می‌گیری و به نگاه سکینه فکر می‌کنی...!! ••• عباس جان! من که این صحنه‌های نیامده را پیش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم. من تماما به لحظه‌ای فکر میکنم که تو هرچیز، حتی آب را می‌دهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه‌ای که تو در پرهیز از تلاقی نگاه سکینه، چشم‌هایت را به حسین می‌بخشی. جانم فدای اشک‌های تو! گریه نکن عباس من! دشمن نباید چشم‌های تو را اشکبار ببیند. میان تو و سکینه فراقی نیست. سکینه از هم اکنون در آغوش رسول‌الله است. چشم انتظار تو. اول کسی که در آنجا به پیشواز تو می آید، سکینه است، سکینه فقط جسمش اینجاست. آن چنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است. تو آنجا بی‌سکینه نمی‌مانی، عموی وفادار! من؟! به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نکند. تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا است. خدا همین جاست که من ایستاده‌ام. برو آرام جانم! برو قرار دلم! من از هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم! غم برادری چون تو، پشت حسین را می‌شکند. جانم فدای این دو برادر! ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
•|🥀﷽🥀|• 🏴 بہ‌قلم عجب سکوتی بر عرصه کربلا سایه افکنده است! چه طوفان دیگری در راه است که آرامشی این چنین را به مقدمه می‌طلبد؟ سکون میان دو زلزله! آرامش میان دو طوفان! یک‌سو جنازه است و خاک‌های خون‌آلود و سوی دیگر تا چشم کار می‌کند اسب و سوار و سپر و خود و زره و شمشیر. و این همه برای یک تن؛ امام که هنوز چشم به هدایتشان دارد. قامت بلندش را می‌بینی‌ که پشت به خیمه‌ها و رو به دشمن ایستاده است، دو دستش را بر قبضه شمشیر تکیه‌زده و شمشیر را عمود قامت خمیده‌اش کرده است و با آخرین رمق‌هایش مهربانانه فریاد می‌زند: هَلْ‌ مِنْ‌ ذابٍ یَذُّبُ عَنْ حَرَمِ رَسول‌ِالله... آیا کسی هست که از حریم رسول خدا دفاع کند؟ آیا هیچ خدا پرستی هست که از به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یاری ما برخیزد؟ آیا کسی هست... و تو گوش‌هایت را تیز می‌کنی و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور می‌دهی و ... می‌بینی که هیچ‌کس نیست، سکوت محض است و وادی مردگان حتی آنان که پیش از این هلهله می‌کردند، بر سپر های خویش می‌کوبیدند، شمشیرها را به هم می‌ساییدند، عمودها را به هم می‌زدند و علم‌ها را در هوا می‌گرداندند و در این همه، رعب و وحشت شما را طلب می‌کردند، همه آرام گرفته‌اند، چشم به برادرت دوخته‌اند، زبان به کام چسپا‌نده‌اند و گویی حتی نفس نمی‌کشند، مرده‌اند. اما ناگهان در عرصه نینوا احساس جنب و جوش می‌کنی، احساس می‌کنی که این سکون و سکوت سنگین را جنبش و فریادهای محو، به هم‌ می‌زند. هرچه دقیق‌تر به سپاه دشمن خیره ‌می‌شوی کمتر نشانی از تلاطم و حرف و حرکت می‌یابی، اما ‌‌طنین این تلاطم را هم نمی‌توانی منکر شوی. بی‌اختیار چشم می‌گردانی و نگاهت را مرور می‌دهی و ناگهان با صحنه‌ای مواجه می‌شوی که چهارستون بدنت را می‌لرزاند و قلبت را می‌فشرد. صدا از قتلگاه شهیدان است. بدن‌های پاره پاره، جنازه‌های چاک چاک، بدن‌های بی‌سر، سرهای از بدن جدا افتاده، دست‌های بریده، پاهای قطع شده، همه به تکاپو و تقلا افتاده‌اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند، انگار این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است. انگار ارواح این شهیدان، نرفته باز آمده‌اند، بدن‌های تکه تکه خویش را به التماس از جا می ‌کنند تا برای یاری امام راهی‌شان کنند. حتی چشم‌ها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده‌اند تا از حدقه بیرون بیایند و به یاری امام برخیزند. دست‌ها بی‌تابی می‌کنند و بدن‌ها بی‌قراری، و پاها تلاش می‌کنند که بدن‌های چاک چاک را بر دوش بگیرند و بایستانند. مبهوت از این منظره هول‌انگیز، نگاهت را به سوی امام بر‌میگردانی و میبینی که امام با دست آنان را به آرامش فرا می‌خواند و برایشان دعا می‌کند. گویی به ارواحشان میفهماند که نیازی به یاوری نیست مقصود تکاندن این دل‌های مرده است، مقصود، هدایت این جان‌های ظلمانی است. هنوز از بهت این حادثه در نیامده‌ای که صدای نفس نفس از پشت سر توجهت را برمی‌انگیزد و وقتی به عقب بر‌میگردی، سجاد را میبینی... ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
🏴 بہ‌قلم سجاد که با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه درآمده است، با تکیه بر عصا، به تَعَب خود را ایستاده نگاه داشته است، خون در چهره زرد و نزارش دویده است، و چشم‌هایش را حلقه اشکی آذین بسته است: - شمشیرم را بیاور عمه‌جان! و یاری‌ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم. دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صدای تب‌دارش که در کویر غربت امام می‌پیچد، کافیست تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه‌ات را به آسمان بکشاند و موهایت را به چنگ‌هایت پرپر کند و صورتت را به ناخون هایت بخراشد، اما اگر توهم در خود بشکنی، توهم فرو بریزی، توهم سر بر زمین استصال بگذاری، تو هم تاب و توان از کف بدهی، چه کسی‌امام را در این برهوت غربت و تنهایی، همدلی کند. این انگار صدای دلنشین هم‌اوست که: " خواهرم! سجاد را دریاب که زمین از نسل آل‌محمد، خال نماند " فرمان امام، تو را بی‌اختیار از جا می‌کند و تو پروانه‌وار این شمع نیم‌سوخته را به آغوش می‌کشی و با خود به درون خیمه می‌بری‌. - صبور باش علی‌جان! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است. بارهای رسالت ما بر زمین است. تا تو سجاد را در بسترش بخوابانی و تیمارش کنی، امام پشت به خیام رسیده است و تو را باز فرا می‌‌خواند: - خواهرم دلم برای علی کوچکم می‌تپد، کاش بیاوریش تا یکبار دیگر ببینمش و... هم با این کوچک‌ترین عُلقه هم وداع کنم. با شنیدن این کلام در درونت با همه وجود فریاد می‌کشی که: نه! اما به چشم‌های شیرین برادر نگاه می‌کنی و می‌گویی: چشم! آن سحرگاه که پدر برای ضربت خوردن به مسجد می‌رفت، در خانه تو بود. شب‌های خدا را تقسیم کرده بود میان شما و دو برادر و خواهر و هرشب بالش را بر سر یکی از شما می‌گشود. تنها سه لقمه، تمامی افطار او در این شب‌ها بود و در مقابل سوال شما می‌گفت: " دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم " آن شب، بی‌تاب در حیاط قدم می‌زد، مدام به آسمان نگاه می‌کرد و به خود می فرمود: " به خدا دروغ نیست، این همان شبی است که خدا وعده داده است!" آن شب، آن سحرگاه، وقتی اذان گفتند و پدر کمربندش را برای رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود: اُشدُد حَیازِیمَکَ لِلموُت فَان الموت لاقیکا وَ لا تَجزَع مِنَ المَوت اِذا حِّل بِوادیکا¹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. کمربند عزمت را برای مرگ محکم کن/ ‌که مرگ به دیدار تو خواهد آمد/ و مرگ پشیمانت نکند/ آن‌هنگام که به حضورت خواهد رسید. ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ
🏴 بہ‌قلم حتی مرغابیان خانه نیز به فغان درآمده‌اند و او را از رفتن بازداشتند. نو‌ک‌هایشان را به ردای پدر آویختند و التماس آمیزناله کردند. آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدی که: " نه! پدرجان! نروید" اما به چشم‌های با صلابت پدر نگاه کردی و آرام گفتی: " پدرجان! جُعده را برای نماز بفرستید" و پدر فرمود: " لا مَفَرّ مِن‌اَلقَدَر " از قدر الهی گریزی نیست... ••• کودک شش ماهه را گرم در آغوشت می‌فشری. سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غرق بوسه می‌کنی و او را چون قلب از درون سینه در می‌آوری و به دست‌های امام می‌سپاری. امام او را تا مقابل صورت خویش بالا می‌آورد، چشم در چشم‌های بی رمق او می دوزد و بر لب‌های به خشکی نشسته‌اش بوسه می‌زند. پیش از آن که او را به دست‌های بی‌تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش می‌کند، جلوتر می آورد، عقب می‌برد و ملکوت چهره‌اش را سیاحت می‌کند. اکنون باید او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت خیمه برگردانی که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز گونه‌های لطیفش را بیازارد. اما ناگهان میان دست‌های تو و بازوان حسین، میان دو دهلیز قلب هستی، میان سر و بدن لطیف علی‌اصغر، تیر سه‌ شعبه فاصله می‌اندازد و خون کودک شش‌ماهه را به صورت آفرینش می پاشد. نه فقط هرمله‌بن‌کاهل اسدی که تیر را رها کرده است، بلکه تمام لشکر دشمن، چشم‌انتظار ایستاده است تا شکستن تو و برادرت را تماشا کند و ضعف و سستی و تسلیم را در چهره‌هاتان ببیند. امام با صلابت و شکوهی بی‌نظیر، دست به زیر خون علی‌اصغر می‌برد، خون‌ها را در مشت میگیرد و به آسمان می‌پاشد. کلام امام انگار آرامشی آسمانی را بر زمین نازل میکند: - نگاهِ خد، چقدر تحمل این ماجرا را آسان می‌کند. این دشمن است که در هم می‌شکند و این تویی که جان دوباره میگیری و این ملائکه‌اند که فوج فوج از آسمان فرود می‌آیند و بال‌هایشان را به تقدس این خون زینت می‌بخشد، آن چنان که وقتی نگاه می‌کنی یک قطره از خون را بر زمین، چکیده نمی‌بینی! ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ــ ـ ــ ـ ـ 💭.! - ڪٰانـٰال‌ِاطلٰاع‌رسٰانۍٖ 🌿.! - زمینھ‌سٰازانِ‌ظهُــورْ