محبانزینبˇˇ!'
!'☕️🌿|•°
.
روشنۍ را بچشیم
صبح ها وقتے خورشید در مۍآید
متولد بشویم!. ☕️♥️
➺@Zeinabl 💛
گردشچرخ،بد ونيڪزهمنشناسد
آسیاتفرقھازهمنکندگندموجو
-صائبتبریزۍ🌿!
➺ @Zeinabl 💛
#رمان_چغڪ˘˘♥️!
-قسمت:ششم🌿
میدان شال یکی از میدانهای شهر تهران است که رژیم پهلوی، ۴ ماه پیش در آنجا اما حمام خون به راه انداخت و در تظاهرات، مردم بی گناه و بی دفاع را قتل عام کرد. آن روز، جمعه، ۱۷ شهریور بود.
چه می گوید عجب دل و جراتی پیدا کردند مردم...
آیه ای از قرآن برای مادرم، میخوانم آیه ای که این روزها در اعلامیهها زیاد دیده می شود:((معنی: خدا کسانی را که در راه او مبارزه می کنند، دوست دارد کسانی در صف های جهاد و مبارزه مثل سد آهنین هستند و از هیچ چیز نمی ترسند.
با خواندن این آیه، لبخندی بر صورت مادر می نشیند و از نگرانی اش کم میشود.
سرش را بالا می گیرد و می گوید: خدا بخیربگذارند ان شا الله. خدا این ظالم ها را به زودی نابود کند.
مادر عاشق قرآن است و از اینکه می گویند من هم قرآن را خوب بلدم، قلبا خوشحال است
علاقه مادرم به قرآن، آنقدر زیاد است که در خانه مان کلاس روخوانی قرآن راه انداخته و به بچه های کم سن و سال قران یاد می دهد.
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛📒
چونخداوندیارۍاتڪرد
کارتوبهخوبۍصورتگرفتˇˇ🧡!'
اوکارخویشکردتوچراکارخویش نمیۍکنے🍃'
-عطارنیشابورۍ🌸!
┊!🍓@Zeinabl
کِۍمیخواۍبفهمےکهـ
اگہخدارهاتکنهنابودمیشے
#استادپناهیان🌼!
┊!💛@Zeinabl
#رمانچغڪ ˘˘♥️!
قسمت:هفتم🌱
پدرم معمولاً بعد از نماز صبح به مغازه اش می رود و دو سه ساعت مانده به نماز مغرب، برمیگردد خانه. البته این روزها یک عضو تازه هم به جمع ما اضافه شده؛آقا سلمان، که نامزد مرضیه است و همین دو هفته پیش با هم عقد کردند.
می پرسم :راستی برایم اسپری رنگ خریدی؟
_ از عباس آقا خریدم. وقتی فهمید برای تو می خواهم، پولش را نگرفت. گذاشتم توی حیاط ،زیر بشکه نفت.
کتم را می پوشم و می روم به اتاقی که خواهر های کوچکتر م، آبجی راضیه و آبجی معصومه در آن خوابیده اند.
آرام میبوسمشان. الان باید در مدرسه می بودند، اما به خاطر تظاهرات، مدرسه نرفته اند. چند روز است که مدرسه های شهر، به خاطر نرفتن بچه ها و معلم ها ،به مدرسه تعطیل شده.
مادر جلوی در اتاق با قرآن ایستاده. از زیر قرآن که رد میشوم، زیر لب، دعاهایی میخواند و به من فوت میکند.
بعد سر و صورتم را غرق بوسه می کند.
#ادامھدارد. . .↻
⇉ @zeinabl 💛📒