#داستان_پند_آموز😍🦋
در یکی از روستاها کشــ🌾ـاورزی زندگی می کرد که الاغ پیری داشت؛ از بد روزگار یک روز، الاغ به درون یک چاه عمیق🕳 افتاد
کشـ🌾ـاورز هر چه سعی کرد، نتوانست الاغ را از درون چـ🕳ـاه بیرون بیاورد! تصمیم گرفت برای این که حیوان بیچاره بیشتر زجر نکشد، چاه را با خاک پر کند تا زودتر الاغ بمیرد و مرگ تدریجی او را عذاب ندهد😫
هر بار که با سطل🗑 روی سر الاغ خاک می ریخت، الاغ خاک ها را می تکاند و زیر پایش می ریخت!
کشاورز همین طور بر سر الاغ خاک می ریخت و او هم خاک ها را زیر پایش می گذاشت و بالا می آمد تا این که به لب چاه رسید و از آن خارج شد🐴
مشکلات نیز همانند خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:
یا 🌱 زنده به گور شویم
یا 🌱از آن ها سکویی بسازیم برای صعود
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
#کپی_با_صلوات_آزاد☘
**✿❀ ❀✿**
❥❥❥❥••
❀ مُحِبان_زِینَب❀
♡❁@zeinabl❁♡
#داستان_پند_آموز 💛
وی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.☘
نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.☘
ورق ورقش کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.☘
روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یادم داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند..... ☘
☔️****************☔️
#کپی_تنها_با_ذکر_آیدی_کانال 🌿
╔━━━๑ ☆🍊☆๑━━━╗
Eitaa.com/zeinabl🌱
╚━━━๑☆🍊☆๑━━━╝
#داستان_پند_آموز🌸
آمدند اسمم را صدا زدند و فرستادنم انفرادی. می گفتند گفته «ای عراقی ها دزدند» ☘
انفرادی تنبیه زیاد داشت . فلک می کردند. می بستند به پنکه، توی کیسه می کردند و می زدند.☘
دو ساعت به دو ساعت هم که نگه بان عوض می شد، باز همه ی این ها. باید یک هفته آن تو می ماندم.☘
روز چهارم امانم برید. از حضرت زهرا خواستم بیاوردم بیرون. ☘
کمی بعد آمدند و در سلول را باز کردند.
☔️****************☔️
#کپی_تنها_با_ذکر_آیدی_کانال✨
╔━━━๑ ☆🍊☆๑━━━╗
Eitaa.com/zeinabl🌱
╚━━━๑☆🍊☆๑━━━╝
#داستان_پند_آموز ☘
سالها قبل از انقلاب با اتومبیل تصادف کرده بود و زنده ماندنش شبیه یک معجزه بود
می گفتند در آن حال بیهوشی و بی خودی هی زیر لب می گفت :
«امام زمان مرا نگه داشته است ...»
چند سال پس از انقلاب مرتضی سیگارش را ترک کرد . دلیلی که برای این کار گفت این بود که امام زمان (عجل الله فرجه) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند.
در اینصورت چطوری می توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟
اینگونه بود که هرگز لب به سیگار نزد .
**
#شهید_آوینی🌸
#کپی_تنها_با_ذکر_آیدی_کانال 🌿
╔━━━๑ ☆🍊☆๑━━━╗
Eitaa.com/zeinabl🌱
╚━━━๑☆🍊☆๑━━━╝
#داستان_پند_آموز 🌸
حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان
💛🌻♥️🌻💛
#کپی_تنها_با_ذکر_آیدی_کانال
╔━━━๑ ☆🍊☆๑━━━╗
Eitaa.com/zeinabl🌱
╚━━━๑☆🍊☆๑━━━╝
#داستان_پند_آموز 🌸
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند
صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل
کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند
امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،
قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،
این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد،
چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند
و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان
باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند
و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که
دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باش
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است
که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت
می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ
فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها
بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی
#کپی_تنها_با_ذکر_آیدی_کانال
╔━━━๑ ☆🍊☆๑━━━╗
Eitaa.com/zeinabl🌱
╚━━━๑☆🍊☆๑━━━╝
#داستان_پند_اموز♥️
ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ
☘🌱
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭي ﭘﺎﺩﺷﺎهي بود که ﻭﺯﻳﺮي داشت که همیشه ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ حادثه و ﺍﺗﻔﺎﻕ خير ﻳﺎ ﺷﺮي ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ شاه می افتاد،ﺑﻪ پادشاه ميگفت : "ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!" ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ چاقو ﺑﺮﻳﺪ ﻭ ﻭﺯﻳﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺣﻜﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ! »
شاه ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ بسیار ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ به شدت ﺑﺎ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ که ﺑﻪ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ معتقد نبود، ﻭﺯﻳﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁن رﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭگاه ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ این بار ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩ. پادشاه ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﺪﻩ ﺍي از ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﻣﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ خواستند ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻳﺎﻧﺸﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻛﻨﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کردن، ﻣﺘﻮﺟﻪ شدند ﺩﺳﺖ پادشاه ﺯﺧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻘﺺ می خواستند. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ پادشاه ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ کردند. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ پیش ﻭﺯﻳﺮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:« ﺣﻜﻤﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﻜﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ!»
ﻭﺯﻳﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:« ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎً قرباني می شدم.»
#کپی_ممنوع🚫🚫
#داستان_پند_اموز 🌸
چوپان و سنگ سرد💜
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را براي چرا در حوالی آن جا نگه دارد. زیر درخت سه تکه سنگ بود که چوپان همیشه از آن ها براي آتش درست کردن استفاده میکرد و براي خود چای آماده میکرد . هر بار که وی آتشی بین سنگها می افروخت متوجه ميشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است ولی علت آن را نمی دانست.
چند بار تلاش کرد با تغییر دادنجای سنگها چیزی دست گیرش شود ولی هم چنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود تا این که یک روز تحریک شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. بین سنگ موجودی بسیار ریز مثل کرم زندگی ....
ر و به اسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:« خدایا، ای مهربان، تو که براي کرمی اینگونه می اندیشی و به فکر ارامش وی هستی پس ببین براي من چه کرده ای و من اصلاً سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را بخود ببینم
•°🍃🌼🍃•°
#کپی_ممنوع🚫
╔━━━๑ ☆🍊☆๑━━━╗
Eitaa.com/zeinabl🌱
╚━━━๑☆🍊☆๑━━━╝
#داستان_پند_اموز 🌸🌱
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند
صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل
کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند
امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،
قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،
این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد،
چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند
و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان
باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند
و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که
دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باش
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است
که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت
می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ
فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها
بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.
<🌼🌿🌼🌿🌼>
#کپی_ممنوع 🚫
╔━━━๑ ☆🍊☆๑━━━╗
Eitaa.com/zeinabl🌱
╚━━━๑☆🍊☆๑━━━╝
#داستان_پند_اموز ♥️🌱
روز یه کوهنوردی تصمیم به فتح یه قله میگیره. بعدازاینکه بار سفر میبنده واسه اینکه این افتخار تنها نصیب خودش بشه، تنها راه می افته. باتجربه ای که داشته و چون عجلهام داشته سر شب به نزدیکی قله میرسه؛ و چون میخواسته بین مردم بیشتر محبوب بشه که یه شبه قله رو فتح کرده و قهرمان دلیر مردمش بشه، شب رو هم به راه خودش ادامه میده. شب بود، فقط سفیدی کمرنگ برف رو میشد دید و صدای زوزهی باد و سوزش سرما بود و دگر هیچ! مرد به خودش دلداری میداد که دیگه چیزی نمونده، الانا دیگه میرسم که یکدفعه پاش سر خورد و از اون بالا پرت شد پایین. وسط آسمون و زمین بود که دونه دونه خاطراتش اومد جلو چشمش که خداحافظ ای زندگی ناگهان بیاختیار چشماش رو بست و فریاد زد خدایا کمکم کن، یکدفعه احساس کرد که کسی دستش رو دور کمرش حلقه کرد و اون رو بین آسمون و زمین نگهداشت. دوباره فریاد زد خدایا کمکم کن، تو همین لحظه از آسمون یه صدایی اومد که آیا تو ایمان داری که من کمکت خواهم کرد؟ مرد گفت … آری ایمان دارم که آن صدا دوباره گفت پس طنابی که از آن آویزانی را پاره کن، ولی مرد خیال کرد که خیالاتی شده و طناب رو پاره نکرد.
فرداش تو همه روزنامهها نوشته شد که امروز جسد یخزده مردی که به یک طناب آویزان بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت، در قسمت پایینی کوه پیدا شد.
#کوهنورد_ماهر🏞
#کپی_ممنوع 🚫🚫
🌱💖🌱💖
#داستان_پند_اموز 💛✨
روزی پادشاه از هریک از سه وزیرش خواست تا کیسهای برداشته و به باغ قصر برود و کیسهها را برای پادشاه با میوهها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچکس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کیسهای برداشته و بهسوی باغ به راه افتادند…
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوهها و باکیفیتترین محصولات را جمعآوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب میکرد تا اینکه کیسهاش پر شد.
اما وزیر دوم با خود فکر میکرد که شاه این میوهها را برای خود نمیخواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمیکند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمیکرد تا اینکه کیسه را با میوهها پر نمود. و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمیدهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود…
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسههایی که پرکردهاند بیاورند…
وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جداگانه با کیسهاش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زنداني دور که هیچکس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آنها نرسانند. وزير اول پيوسته از میوههای خوبي که جمعآوری کرده بود میخورد تا اينکه سه ماه به پايان رسيد. اما وزير دوم، اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار میوههای تازهای که جمعآوری کرده بود سپري کرد. و وزير سوم قبل از اينکه ماه اول به پايان برسد از گرسنگي مرد.
پندها: حال از خود اين سؤال را بپرسيم، ما از کدام گروه هستيم؟ زيرا ما الآن در باغ دنيا بوده و آزاديم تا اعمال خوب يا اعمال بد و فاسد را جمعآوری کنيم، اما فردا زماني که ملکالموت امر میشود تا ما را در قبرمان زنداني کند در آن زندان تنگ و تاريک و در تنهايي، نظرت چيست؟ آنجاست که اعمال خوب و پاکیزهای که در زندگي دنيا جمع کردهایم به ما سود میرسانند. الله تعالي میفرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ يَا أُوْلِي الأَلْبَابِ) (بقره ۱۹۷) و توشه برگيريد که بهترين توشه پرهيزگاري است و اي خردمندان! از (خشم و کيفر) من بپرهيزيد.
پس کمي بايستيم و با خود بیندیشیم… فردا در زندانمان چه خواهيم کرد! انتخاب با توست؛ کیسهات را با چه چيزي پر میکنی
#کپی_ممنوع 🚫🚫
╔━━━๑ ☆🍊☆๑━━━╗
Eitaa.com/zeinabl🌱
╚━━━๑☆🍊☆๑━━━╝
#داستان_پند_اموز 💛💛
مصلحت خداوند🍃🌿
(ثعلبه بن حاطب انصاری مرد فقیری بود كه هر روز در مسجد حاضر میشد و نمازهای پنجگانه را با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به پا میداشت. روزی ثعلبه از پیامبر خواست در حق او دعا كند، تا وی ثروتمند گردد.
پیامبر فرمود: ای ثلعبه، اندكی قناعت و شكرگزاری در درگاه خدا، از مال زیادی كه نتوان شكر آن را به جای آورد بهتر است. آیا روش من برای شما سرمشق نشده است؟ به خدا قسم، اگر بخواهم میتوانم كوه را برای خود مبدل به طلا و نقره نمایم. (در صورتی كه گاه پیامبر تا سه روز گرسنه میماندن. )
باز روز دیگر ثلعبه آمد و در خواست خود را تكرار كرد. این بار رسول خدا در حق او دعا فرمود.
ثعلبه که یك راس گوسفند داشت، در اثر دعای پیامبر گوسفندان زیادی به دست آورد. لذا در بیرون از مدینه محلی را برای نگهداری گوسفندان درست كرد و فقط نماز ظهر و عصر را میتوانست با رسول خدا بخواند و از نماز جماعتهای دیگر محروم شد، به تدریج گوسفندان زیادتر شده و او را مشغول كرد به حدی كه دیگر تنها روزهای جمعه میتوانست در نماز شركت كند.
بالاخره كار به جایی رسید كه مجبور شد بیابانی دور از مدینه را برای خود انتخاب كند و بدین ترتیب از نماز جمعه هم محروم ماند؛ و گاهی اگر كسی از آنجا عبور میكرد، اخبار مدینه را از او میپرسید.
پس از مدتی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حال ثعلبه را پرسید. وقتی از وضع او باخبر شد، سه مرتبه فرمود: ویح لثلعبه: وای بر ثلعبه (كه ثروت مانع سعادت او شد).
وقتی آیه زكات نازل شد، پیامبر مامور جمع آوری زكات را نزد ثعلبه فرستاد؛ ولی حرص و بخل او نه تنها باعث شد كه از پرداخت زكات امتناع ورزد، بلكه به اصل تشریع آن نیز اعتراض نمود و گفت: این حكم برادر جزیه است؛ یعنی اگر ما زكات بدهیم چه فرقی میان ما و غیر مسلمانان است كه جزیه میدهند! خبربه پیامبر رسید حضرت سه بار فرمودند: ویح لثلعبه: وای بر ثلعبه و این آیات نازل شد:
(وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحینَ) (1)
از آنها كسانی هستند كه با خدا پیمان بستهاند كه اگر خداوند ما را از فضل خود روزی كند، قطعاً صدقه خواهیم داد و از شاكران و صالحان خواهیم بود
#نویسنده:محمد غفار نیا✨
#کپی_ممنوع