eitaa logo
باشگاه زیتون‌ پرورده‌ها
1.1هزار دنبال‌کننده
113 عکس
5 ویدیو
0 فایل
اینجا دورهمی رفقای عزیز و خوانندگان خوش‌تیپ مجله‌ی زیتون هست؛ فصل‌نامه‌ای برای ۸ تا ۱۳ساله‌ها.🙋🏻 دوستان‌تون رو دعوت کنید!📨 😽☎️ این هم ادمین‌مون: @Zeitoon_Mag 📲 آدرس ما در تلگرام و ایتا: 🏕https://t.me/ZeitoonMag 🏝https://eitaa.com/ZeitoonMag
مشاهده در ایتا
دانلود
واااای! نکنه خانواده‌ی من، ازم ناراحت باشن🥺😳 به دوستات هم بگو: @ZeitoonMag
گوشه ای از نظرات شما در مورد داستان باغ عمو حیدر. به دوستات هم بگو: @ZeitoonMag
فردا منتظر قسمت اول داستان جدیدمون باشی ها
4_5785282524934575115.mp3
9.05M
نام داستان: دختری به نام شنیسل نویسنده: سمیه شاکریان گوینده: قسمت اول به دوستات هم بگو: @ZeitoonMag
به نام خدا ✔️دختری به نام شنیسل ✔️✔️قسمت اول رها عاشق شنیسل بود. هر وقت مامان غذا درست می‌کرد باید حتما برای او شنیسل می‌پخت. 🍟 او دلش می‌خواست به جای صبحانه و نهار و شام فقط شنیسل بخورد. این طور شد که از یک روزی به بعد او را شنیسل صدا کردند. مامان دیگر نمی‌دانست باید چه کار کند. هر روز برای رها غصه می‌خورد. با خودش فکر می‌کرد:« مگه می‌شه دختر خوب و مهربونی مثل رها، فقط شنیسل بخوره؟ پس بقیه غذاهای مفید چی میشه؟ بدنش بدون بقیه ویتامینها چطوری بزرگ و قوی بشه؟🍗🥩 خدایا کمکم کن. نمیدونم باید با رها چی کار کنم که همه جور غذایی بخوره.»🤲🥺 بعضی وقتها با نامیدی از رها می‌پرسید: - رها جون! نهار چی درست کنم؟قرمه‌سبزی می‌خوری؟🍛 رها در حالیکه یک شنسیل توی دفتر نقاشی‌اش می‌کشید یا توی خاله‌بازی به عروسکش شنیسل می‌داد بلند می‌گفت: - شنیسل لطفا.🙏😉 آن وقت مامان با شانه‌های افتاده می‌رفت توی آشپزخانه و در کنار غذاهای دیگری که می‌پخت یک تکه شنیسل هم سرخ می‌کرد. مامان دلش نمی‌خواست دخترکش گرسنه بماند؛ یک روز آنقدر دلش شکست که قطره اشکی از روی گونه‌اش سر خورد و روی پیراهنش افتاد.🥲 مامان اشکهایش را پاک کرد و توی دلش دعا کرد که خدا به او و رها کمک کند. بابا هم هر روز موقع خواب، برای رها قصه می‌خواند و از فایده‌ها و ویتامین‌های مفید غذاهای مختلف برای او صحبت می‌کرد. 🥬🍏🍲 آن شب هم رها باز شنیسل خورده بود. بابا صورت دخترش را بوسید و گفت: - رهای بابا. یکم بیشتر به حرف‌هایی که برات زدم فکر کن. 🧠 رها بابا را بوسید؛ اما توی دلش گفت:« مگه میشه من از شنیسل دست بردارم؟»😋 بابا چند لحظه منتظر جواب رها ماند و وقتی دید او چشمهایش را بسته است، دستی توی موهایش کشید و از اتاق بیرون رفت. 🙃 به محض بیرون رفتن بابا، شنیسل خانم دل درد گرفت. آنقدر دردش زیاد بود که اشکهایش گوله‌گوله روی صورتش می‌ریخت. 🤒😭 داد زد: - مامان! وای. کمک. و از روی تخت افتاد. بابا و مامان که صدای افتادن و کمک خواستن شنیسل را شنیده بودند با عجله توی اتاق آمدند. مامان خیلی نگران بود.🥺 به دست و پای دخترش دست می‌کشید و می‌گفت: - چی شده مامان جان! کجات درد می‌کنه؟ و به بابا می‌گفت: - نکنه دست و پاش شکسته باشه؟ بابا رها را توی آغوش گرفت؛ اما رها شکمش را گرفته بود و فشار می‌داد. با زرو خودش را از توی بغل بابا بیرون کشید و روی زمین افتاد.🤒🤕 حالا بیشتر گریه می‌کرد. تا به حال همچین دردی سراغش نیامده بود. انگار که چند فوتبالیست توی دلش شوت می‌کردند.⚽️🏟 بابا از اتاق بیرون رفت و با سوئیچ ماشین برگشت، رها را بغل کرد و راهی شد. مامان هم حاضر شد. در خانه را بست و پشت سر بابا و رها دوید. 🚖 بابا ماشین را روشن کرده بود و منتظر مامان بود. مامان توی ماشین نشست و شکم رها را مالش داد. درد رها خیلی زیاد شده بود. رها احساس می‌کرد تمام شنیسل‌هایی که توی عمرش خورده، دارند از شکمش بیرون می‌ریزند. چشمهایش را بسته بود و تند‌تند نفس می‌کشید. مدام می‌گفت: - مامان. مامان. دلم خیلی درد می‌کنه."🥺🤒 مامان با گوشه روسری عرق‌های شنسیل را پاک می‌کرد و می‌گفت: - بمیرم برات مادر. الان می‌رسیم دکتر. بابا هیچ حرفی نمی‌زد. نگران بود و فقط هر چند دقیقه یکبار از توی آینه صورت مامان و رها را نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست ماشینشان دکمه پرواز کردن داشت و می‌توانست آنها را با سرعت به بیمارستان برساند. فقط زیر لب گفت: - این همه گفتم شنیسل نخور، گوش نکرد.🤔🥺 آنها به بیمارستان رسیدند. دکتر رها را معاینه کرد و برای او نسخه نوشت.🚑🏨 وقتی همگی با هم به خانه برگشتند، دل درد رها بهتر شده بود؛ اما هنوز درد داشت. انگار این دردها نمی‌خواستند دست از سرش بردارند. او درحالیکه دستهایش توی دست مامان و بابا بود خوابید. اشکهایش بالش را خیس کرده بود و درد توی دلش می‌پیچید؛ اما در خواب توی شهر عجیبی بود. شهری که در و دیوار و حتی هوایش هم بوی غذاهای خوشمزه مامان را می‌داد...🍲🍔🍡🍖🧀🥩🍗🍳 ادامه دارد.... ✍نویسنده: سمیه شاکریان به دوستات هم بگو: @ZeitoonMag
تا حالا آدمای خوش صحبت رو دیدی؟ 🗣😊🤔⁉️ به دوستات هم بگو: @ZeitoonMag
💡وظایف مادرانه 📌، زندگی کودک است. 💥او مهارتها و ارزش‌های آینده‌ را در بازی یاد می‌گیرد.👌 💥رفتارهای کودک در بازی ها ساختار زندگی او را در آینده شکل خواهد داد. 💥مامان بازیِ این روز های دختر بچه‌ی شما، درآینده از او مادری دلسوز و مهربان خواهد ساخت👩‍🍼 تا از کارهای روزمره‌اش در خانه نترسد.☺️ به دوستات هم بگو: @ZeitoonMag
سلام سلام🙋‍♂ خوبی؟ منو که میشناسی؟ زیتوونم 🫒 یه زیتون خوشمزه همینطور که میدونی امروز عید مبعث هستش🎆 «عیدت مبارک دوست من» به مناسبت این روز قشنگ من یه داستان نیمه کاره برای تو می‌نویسم تو کاملش کن و برای من بفرست بیشتر از دوازده خط نشه ها باشه نویسنده کوچولو؟✍✍ بعدش چی میشه؟ خب معلومه امتیاز میگیری🎁 و اگه داستانت جذاب باشه میذارم توی کانال 😳 اصلا بگو ببینم تا حالا در مورد بهت گفتم؟ توی پیام بعدی بهت میگم 👇 منتظر باش به دوستات هم بگو: @ZeitoonMag
یک وقت فکر نکنی توی باشگاه‌زیتون‌پرورده‌ها ورزش می‌کنیم و دمبل می‌زنیم ها 🏋️‍♀️ نه، اینجا این خبر ها نیست اصلا زیتون مگه دمبل میزنه🤔 توی این باشگاه تو هرکاری انجام بدی و برام بفرستی امتیاز میگیری حالا هر فعالیتی که نه.... مثلا میتونی: 💥در مورد داستان هایی که میگم نقاشی بکشی 💥معما هایی که می فرستم رو حل کنی 💥داستان های نیمه تمام رو تمام کنی 💥سوالای‌ توی ذهن منو جواب بدی 💥وووو پنج نفر از دوستاتو به جمع ما اضافه کنی🤝 اگه این کارا رو انجام بدی منم خبر کنی و برام بفرستی یک امتیاز از زیتون‌جان میگیری + بعدش چی میشه ؟ ـ آخر هر ماه به سه نفری که بیشترین امتیاز رو دارن جایزه میدم🏆🏆 به دوستات هم بگو: @ZeitoonMag
(همه جا تاریک بود هیچ کس و هیچ چیز دیده نمیشد. تنهایی و ترس تمام وجود فرهاد را گرفته بود اما ناگهان...........) دوست عزیزم! داستان بالا رو👆 در دو پاراگراف(حدود ۱۰خط) ادامه بده و برای من بفرست.‌ منتظر داستان قشنگت هستم ها... بفرست برام: @Zeitoon_mag به دوستات هم بگو: @ZeitoonMag
و اما بعضی از داستان های قشنگی که شما برای من فرستادید👇👇