زنده باد یاد شهدا
🕊🌹🕊 🕊 #بر_بال_خاطره_ها🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت !! 🔹 #قسمت_اول ✨رد شدن از کو
🕊🌹🕊
🕊 #بر_بال_خاطره_ها 🕊
📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!!
🔹 #قسمت_دوم
📌برف کردستان هم که ده سانت یا بیست سانت نبود، بلکه حداقل نیم متر بود.
📌کولاک و سرمای سختی راه افتاده بود و جاده بسته شده و ارتباط تیپ با #شهید_قمی و نیروهایش که در میرآباد بودند، بطور کلی قطع شده بود .
📌از طرفی هم شهید گرانقدر سردار سرلشکر #محمود_کاوه که نگران #شهید_قمی و نیروها بودند، طبیعی بود .
📌 بلاخره #شهید_کاوه به همراه چند نفر توسط یک دستگاه تویوتا کالسکهایی که هر چهار چرخ رو زنجیر بسته بود، به همراه بنده با یک قبضه تیر بار دوشکا بطرف میرآباد حرکت کردیم.
📌وقتی در جاده قرار گرفتیم
بعضی از جاها یک متر برف بود و جاهای دیگر تا دو متر برف جاده را پوشانده بود و عملا کار حرکت ما رو سخت کرده بود.
🎙 #راوی: جانباز، حاج یدالله نویدی مقدم
#ادامه_دارد....
زنده باد یاد شهدا
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_اول ✨ رمز عملیات: یالله ،یاالله ،یاالله 🔻محور
🌹✨🌹
#بر_بال_خاطره_ها 🕊
🔻 #عملیات_والفجر_۴
#قسمت_دوم
🔸تا وقت نماز صبح خواب روی چشم کسی نرفت و آثار خستگی در چهره نیروها
مشهود و پیدا بود. در آن لحظات ناب یکرنگی و اخلاص، بچهها حال و احوال بسیار خوبی داشتند. نماز صبح رو به امامت یک روحانی اهل شیراز خواندیم .
بعد از آن یکی از بچهها دعای زیبایی که هنوز آن صوت و نوا در خاطرم هست، با تمام وجود خواند و دعا رو تمام کرد
🔸برادر اسماعیلی فرمودند یک در میان بین سنگرها بچه تا دو سه ساعتی که وقت
داریم بخوابند. یک کیسه خواب با یک پتو داشتم که
توانستم یک ساعتی بخوابم .
آن یک ساعتی که خوابیدم خیلی چسپید. ناگهان با صدای انفجارات پی در پی بیدار شدم . سریع رفتم بطرف سنگری که داخل کانال
بود. دیدم برادر اسماعیلی با دوربین منطقه رو دیدبانی میکرد .
🔸سئوال کردم که چه خبره ؟
گفتند که اول پاتک است داره گراگیری میکنند و قدرت ما رو میسنجند .
🔸من هم رفتم پیش نیروهای ادوات .دوشکا و خمپاره و ۱۰۶ و دیدم همگی آماده هستند
اما چهرهها خسته بود ولی کسی اهمیت نمیدادند .لباسها خاکی و گاها گلی بود . ساعت یادم نمیاد که چه ساعتی بود اما حدودا هفت صبح بود .
سکوت رادیویی برقرار بود اما تماس بیسیمی بین دیدبان و آتشبارها برقرار بود .
🔸سکوت عجیبی همه رو در بر گرفته بود سمت چپ ما بلندی سورکوه بود که یادم نیست ولی احتمالا تیپ امام رضا (ع) مشهد مستقر بودند .
بچهها شروع کردن به خواندن سوره عصر با صوت و نوای زیبایی که یادم
نمیره و آن لحظات پر از استرس و حساس که در تاریخ دفاع مقدس ثبت
و درج میشد . چون وقتی که عراق در هر نقطه پاتک میزد واقعا منطقه رو وجب به وجب شخم میزد. انواع گلولهها رو بر سر رزمندگان آوار میکرد. لحظات سختی بود و ما با وجود خستگی و بی خوابی شب گذشته در
کانالها و سنگرها منتظر پاتک عراقیها بودیم. با توجه به خستگی مفرط بچهها ولی
در سنگرها بیشتر نیروها یک مفاتیح کوچیکی در دست داشتند و دعا میخواندند مخصوصا زیارت عاشورا
که با خلوص نیت و تواضع و فروتنی همراه بود.
🎤راوی: #جانباز_سرافراز
#حاج_یدالله_نویدی_مقدم
#ادامه_دارد...
🍀
زنده باد یاد شهدا
🌹💠🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 🔻 #تصرف_ارتفاع_آلواتان 🌹 شهادت سردار گمنام #صمد_بیلرام🌷 #قسمت_اول 🌴
🌹💠🌹
#بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊
🔻 #تصرف_ارتفاع_آلواتان
🌹 شهادت سردار گمنام #صمد_بیلرام🌷
#قسمت_دوم
🌴ساعت تقریبا یادم نیست. سرشب بود که مشغول روغنکاری و پاک کردن تیربار دوشکا شدیم. هوا بسیار سرد بود.
🌴آرام ،آرام از پادگان بیرون زدیم و از جاده خاکی کنار شهر پیرانشهر عبور کردیم. حدود بیست تا بیست و پنج کیلومتر تا محل مورد نظر فاصله داشتیم در جاده قرار گرفتیم.
🌴بچهها داخل نفربرها و تویوتاهای وانت، آرام دعا و نوحه میخواندند. حالات معنوی بچهها درآن لحظات بسیار دیدنی بود. به قول بر و بچههای جبهه، بیشتر بچهها
نور بالا میزدند .
🌴در طول راه شهید گرانقدر ستون رو بررسی میکرد. بنده هم پشت دوشکا بودم سرما تمام وجودم رو گرفته بود طوری بود که دسته آتش دوشکا که گرفته بودم، دستانم یخ کرده بود و باز نمیشد.
🌴وقتی که به یک یا دو کیلومتری محل عملیات رسیدیم، همه بچهها از خودروها و نفربرها پیاده
شدند تا بصورت پیاده و ستونی حرکت کنند .
🎙 راوی: #جانباز_سرافراز
#حاج_یدالله_نویدی_مقدم
#ادامه_دارد...
🌺
۳
هدایت شده از زنده باد یاد شهدا
🌹💠🌹
#بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊
🔻 #تصرف_ارتفاع_آلواتان
🌹 شهادت سردار گمنام #صمد_بیلرام🌷
#قسمت_دوم
🌴ساعت تقریبا یادم نیست. سرشب بود که مشغول روغنکاری و پاک کردن تیربار دوشکا شدیم. هوا بسیار سرد بود.
🌴آرام ،آرام از پادگان بیرون زدیم و از جاده خاکی کنار شهر پیرانشهر عبور کردیم. حدود بیست تا بیست و پنج کیلومتر تا محل مورد نظر فاصله داشتیم در جاده قرار گرفتیم.
🌴بچهها داخل نفربرها و تویوتاهای وانت، آرام دعا و نوحه میخواندند. حالات معنوی بچهها درآن لحظات بسیار دیدنی بود. به قول بر و بچههای جبهه، بیشتر بچهها
نور بالا میزدند .
🌴در طول راه شهید گرانقدر ستون رو بررسی میکرد. بنده هم پشت دوشکا بودم سرما تمام وجودم رو گرفته بود طوری بود که دسته آتش دوشکا که گرفته بودم، دستانم یخ کرده بود و باز نمیشد.
🌴وقتی که به یک یا دو کیلومتری محل عملیات رسیدیم، همه بچهها از خودروها و نفربرها پیاده
شدند تا بصورت پیاده و ستونی حرکت کنند .
🎙 راوی: #جانباز_سرافراز
#حاج_یدالله_نویدی_مقدم
#ادامه_دارد...
🌺
۳
هدایت شده از زنده باد یاد شهدا
🌹💠🌹
#بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊
🔻 #تصرف_ارتفاع_آلواتان
🌹 شهادت سردار گمنام #صمد_بیلرام🌷
#قسمت_دوم
🌴ساعت تقریبا یادم نیست. سرشب بود که مشغول روغنکاری و پاک کردن تیربار دوشکا شدیم. هوا بسیار سرد بود.
🌴آرام ،آرام از پادگان بیرون زدیم و از جاده خاکی کنار شهر پیرانشهر عبور کردیم. حدود بیست تا بیست و پنج کیلومتر تا محل مورد نظر فاصله داشتیم در جاده قرار گرفتیم.
🌴بچهها داخل نفربرها و تویوتاهای وانت، آرام دعا و نوحه میخواندند. حالات معنوی بچهها درآن لحظات بسیار دیدنی بود. به قول بر و بچههای جبهه، بیشتر بچهها
نور بالا میزدند .
🌴در طول راه شهید گرانقدر ستون رو بررسی میکرد. بنده هم پشت دوشکا بودم سرما تمام وجودم رو گرفته بود طوری بود که دسته آتش دوشکا که گرفته بودم، دستانم یخ کرده بود و باز نمیشد.
🌴وقتی که به یک یا دو کیلومتری محل عملیات رسیدیم، همه بچهها از خودروها و نفربرها پیاده
شدند تا بصورت پیاده و ستونی حرکت کنند .
🎙 راوی: #جانباز_سرافراز
#حاج_یدالله_نویدی_مقدم
#ادامه_دارد...
🌺
۳
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: ۲۵ سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت_دوم
#تولد_پرماجرا
🍃در یکی از محله های قدیمی شهر زیبای اصفهان زندگی می کردیم. درست در اولین روزهای فروردین سال ۱۳۳۷ بود که صدای گریه ی نوزاد، خبر از تولد پسری دیگر در خانه ما می داد. پدر خوشحال بود. اسم او را مصطفی گذاشتند. پسری بسیار زیبا و دوست داشتنی. مصطفی را خیلی دوست داشتم. تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف می زد.
🍃تا اینکه اتفاق بدی افتاد! شدیداً تب کرد. دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده نداشت. کم کم نفس های او به شماره افتاد. تشنج کرد. مادر و من گریه می کردیم. سه روز بود که حال برادرم خراب بود و هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. ساعاتی بعد صدای شیون و ناله مادر بلند شد! مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد. برادر دوست داشتنی من در یک سالگی از دنیا رفت!! مادر بزرگ برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی مصطفی را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت. به من گفت: صبح فردا پدرت از روستا برمی گردد و بچه را دفن می کند.
🍃صبح روز بعد که چهارشنبه بود. پدر هنوز از روستا برنگشته بود که صدای مرشد آمد! پیرمرد عارفی در محله ما بود که هر روز در کوچه ها راه می رفت و مدح امیرالمومنین (علیه السلام) را می خواند. مردم هم به او کمک می کردند. مادرم به من گفت: برو این پول را بده مرشد. رفتم دم در. دیدم مرشد پشت در ایستاده پول را دادم به او و بی مقدمه گفت: برو به مادرت بگو بچه را شیر بده!! گفتم: داداشم مرد! ما بچه کوچیک نداریم. مرشد از دهانه در وارد شد. با صدای بلند گفت: همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفتم! برو بچه ات را شیر بده!! مادربزرگ گفت: این بچه مرده. منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند.مرشد بازم جمله خود را تکرار کرد و رفت.
🍃مادربزرگ جنازه بچه را که سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت. وارد اتاق شد. مادر بچه را از داخل بغچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود. هر چه مادر تلاش کرد بی فایده بود. بچه هیچ تکانی نمی خورد.! مادربزرگ گفت:من مطمئنم این بچه مرده است! حال روحی همه ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق برم بیرون که یکدفعه مادر با گریه فریاد زد: مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!!
🍃لب های مصطفی آرام آرام تکان خورد!! آهسته آهسته شروع به شیر خوردن کرد و سه ساعت شیر خورد. مو بر بدن ما راست شده بود. نمی توانم آن لحظه را ترسیم کنم. همه از خوشحالی اشک می ریختیم. از بیماری و تب هم خبری نبود. خدا عمری دوباره به برادرم داده بود.
📚 کتاب مصطفی، صفحه ۱۶ الی ۱۸
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃