eitaa logo
زندگی بعد از مرگ
3.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4هزار ویدیو
68 فایل
با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند. تالار مشارکت جمعی کاربران https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b ارتباط با ادمین @valayat لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
مشاهده در ایتا
دانلود
عالم برزخ در چند قدمى ما محمد محمدى اشتهاردى - ۷ - فصل چهارم: سيماى برزخ، در روايات اسلامى‏ در اينجا براى آشنائى بيشتر به جهان برزخ، و خصوصيات آن، به ذكر چند نمونه از روايات، با شرح كوتاهى پيرامون پاره‏اى از آنها مى‏پردازيم: 1- امام كاظم (عليه السلام) فرمود: من مات من اوليائنا و شيعتنا و لم يحسن القرآن علم فى قبر ليرفع اللّه به من درجته، فان درجات الجنه على قدر آيات القرآن، يوقال له اقرا وارق، فيقرء ثم يرقى هر كس از دوستان و پيروان ما بميرد، و هنوز قرآن را به طور كامل فرا نگرفته باشد، در قبرش به او تعليم مى‏دهند، تا خداوند بدين وسيله درجاتش را بالا ببرد، چرا كه درجات بهشت به اندازه آيات قرآن است، به او گفته مى‏شود، بخوان و بالا رو، او مى‏خواند( و از درجات بهشت) بالا مى‏رود(144) فلسفه وجودى عالم برزخ‏ از اين روايت و امثال آن، استفاده مى‏شود كه يكى از فلسفه‏هاى وجود عالم برزخ اين است كه: در آن، پاره‏اى از كمبودهاى تعليم و تربيت مومنان، جبران مى‏گردد، درست است كه آنجا جاى عمل صالح نيست، ولى چه مانعى دارد كه محل معرفت بيشتر و آگاهى و تكامل افزونتر گردد. درباره تكامل نفوس در عالم برزخ، روايات متعدد، وارد شده، از جمله: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ان اطفال شيعتنا من المومنين تربيهم فاطمه (عليها السلام) همانا كودكان شيعيان ما از مومنان را حضرت زهرا (سلام الله عليها) تربيت مى‏كند(145) و در ضمن روايتى از امام در مورد معراج پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) آمده: رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) در شب معراج، عبور مى‏كرد ديد پيرمردى در زير درختى نشسته و كودكانى در اطراف او هستند، از جبرئيل پرسيد: اين پيرمرد كيست؟ جبرئيل: اين پير، پدر تو ابراهيم خليل (عليه السلام) است. پيامبر: اين كودكان كيانند؟ جبرئيل، اينان اطفال مومنان هستند كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) به آنها غذا مى‏دهد،(146) 2- امام صادق (عليه السلام) فرمود: من انكر ثلاثه اشياء فليس من شيعتنا: المعراج و المساله فى القبر و الشفاعة: كسى كه سه چيز را انكار كند، از شيعيان ما نيست، 1- معراج پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) 2- سوال در قبر 3- شفاعت.(147) شرح كوتاه در اين روايت، سؤال قبر كه بخشى از ويژگى‏هاى عالم برزخ است به عنوان يكى از حوادث و اعتقاد مسلم اسلام در رديف عقيده به معراج و شفاعت، ذكر شده، و اين نشان مى‏دهد كه اعتقاد به وجود عالم برزخ، از ضروريات اسلام است. به طورى كه انكار آن موجب بيرون رفتن از مرز تشيع و اسلام ناب چهارده معصوم (عليه السلام) مى‏باشد. 3- امام صادق (عليه السلام) در ضمن گفتارى، به يكى از شيعيان فرمود: اما فى القيامة فكلكم فى الجنه بشفاعه النبى المطاع، او وصى النبى، و لكنى و اللّه اتخوف عليكم فى البرزخ. : اما در قيامت، همه شما با شفاعت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه شفاعتش پذيرفته مى‏شود، يا با شفاعت وصى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، در بهشت هستيد، ولى سوگند به خدا در مورد عالم برزخ، در رابطه با شما، ترس دارم(148) نيز امام صادق (عليه السلام) در گفتارى فرمود: و اللّه ما اخاف عليكم الا البرزخ: سوگند به خدا، من تنها از برزخ، بر شما مى‏ترسم. سپس فرمود: فاما اذا صارا الامر الينا فنحن اولى بكم: اما هنگامى كه امور در دست ما قرار گرفت، ما سزاوارتر به شفاعت از شما هستيم(149) شرح كوتاه: مطابق اين روايت، شفاعت اولياء خدا در عالم برزخ، محدود است، و ترس و نگرانى وجود دارد كه شفاعتى در كار نباشد. از طرفى طبق روايات متعدد و حكايات مانند حكايت سيد حميرى (شاعر حماسه سراى اهلبيت (عليه السلام)) هنگام مرگ و... بعضى از مومنين مورد الطاف خاص و نجاتبخش پيامبران (صلى الله عليه و آله و سلم) و امامان (عليه السلام) مى‏شوند، كه مى‏توان اين الطاف خاص را، به عنوان شفاعت آنها، ياد نمود در اين صورت اين سؤال مطرح مى‏شود كه اين دو گونگى روايات را چگونه بايد هماهنگ كرد؟ پاسخ آنكه: در عالم برزخ، شفاعت به طور عموم، براى همه نيست، پس نمى‏توان به شفاعت در عالم برزخ دل بست و اميدوار بود، در حدى كه ايجاد غرور كند، ولى شفاعت براى افراد خاص كه بر اثر تلاشهاى صادقانه و مجاهدتهاى مخلصانه در دنيا توانستند گناهان خود را جبران كنند، خواهد بود، بنابراين، آن رواياتى كه شفاعت در عالم برزخ را نفى مى‏كند، منظور شفاعت عمومى همانند شفاعت روز قيامت است، و آن رواياتى كه الطاف خاص و نجات دهنده اولياء خدا را در عالم برزخ، ثابت مى‏نمايد، منظور شفاعت آنها در مورد افراد خاص و برجسته است و محدود به حد ويژه‏اى مى‏باشد. 4- رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
ان احداكم اذا مات عرض عليه مقعده بالغداة و العشى، ان كان من اهل الجنه فمن الجنه و ان كان من اهل النار فمن النار يقال هذا مقعدك حين يبعثك اللّه يوم القيامه.: هنگامى كه يكى از شما از دنيا برود، اگر از اهل بهشت باشد جايگاهش در بهشت، و اگر از اهل دوزخ باشد، جايگاهش در دوزخ است، و به او گفته مى‏شود : اين جايگاه تو است هنگامى كه خدا تو را در قيامت مبعوث مى‏كند(150) شرح كوتاه اين حديث، بيانگر وجود دوزخ و بهشت برزخى است، و حاكى است كه صبح و شام، جايگاه انسانها در عالم برزخ، هر كدام به تناسب راه و روش آنها، به آنها نشان مى‏دهند، و آنها در جهان برزخ، يا در عذابند و يا در نعمت الهى به سر مى‏برند. 5 - شخصى از امام حسن مجتبى (عليه السلام) پرسيد: مرگ چيست؟ آن حضرت در پاسخ فرمود: اعظم سرور يرد على المومنين اذا نقلوا عن دار النكد الى نعيم الابد و اعظم ثبور يرد على الكافرين اذا نقلوا عن جنتهم الى نار لا تبيد ولا تنفد: مرگ بزرگترين شادى است كه بر مومنان وارد مى‏شود، چرا كه آنها از خانه پر رنج، به سوى نعمتهاى ابدى روانه مى‏شوند، و بزرگترين عذاب است كه بر كافران وارد مى‏گردد، چرا كه از بهشت خود به سوى آتش هميشگى و فناناپذير روانه مى‏شوند(151) 6- امام صادق (عليه السلام) فرمود: قبر هر روز سخنى دارد و آن اينكه مى‏گويد: انا بيت الغربه، انا بيت الوحشه، انا بيت الدود، انا القبر، انا روضه من رياض الجنه او حفره من حفر النار. من خانه غريب، و خانه وحشت، و خانه كرم هستم، من قبرم باغى از باغهاى بهشت، يا گودالى از گودالهاى دوزخ هستم.(152) 7- امام صادق (عليه السلام) فرمود: هنگامى كه انسان از دنيا مى‏رود، .و او را در ميان قبرش مى‏نهند، شخصى در برابر او مجسم مى‏شود، و مى‏گويد: يا هذا كنا ثلاثه، كان رزقك فانقطع بانقطاع اجلك، و كان اهلك فخلفوك و انصرفو عنك و كنت عملك فبقيت معك اما انى كنت اهون الثلاثه. اى آقا! ما سه چيز بوديم، 1- رزق و روزى تو كه با فرا رسيدن مرگ تو، قطع شد 2- بستگان تو كه تو را در اينجا نهادند و از تو روى برگرداندند و رفتند 3- و من عمل تو هستم كه همراه تو باقى هستم، بااين كه من در نزد تو بى ارزشتر از دو چيز ديگر بودم،(153) 8- روزى رسول اكرم(صلى الله عليه و آله و سلم) از كنار قبرى كه يك روز قبل شخصى در آن دفن نموده بودند، عبور كرد، ديد بستگانش در كنار آن قبر به گرد هم آمدند، و گريه مى‏كنند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به آنها فرمود: لركعتان خفيفتان مما تحتقرون احب الى صاحب هذا القبر من دنيا كم كلها. انجام دو ركعت نماز سبك كه شما آن را كوچك مى‏شمريد، براى صاحب اين قبر بهتر از همه دنياى شماست.. (154) شرح كوتاه: گريه كردن بر ميت نه دردى را دوا مى‏كند و نه موجب ثواب و شادى براى ميت مى‏شود، اگر حقيقتا كسى دلش به حال ميت مى‏سوزد، بهتر است با انجام اعمال نيك و نثار ثواب آن به روح او، او را شاد نمايد مثلا دو ركعت نماز بخواند و ثوابش را به روح او اهدا كند، كه طبق روايات فوق، براى ميت بهتر از همه دنياى بستگان او است. 9- امام صادق (عليه السلام): هنگامى كه مومن از دنيا رفت، به او گفته مى‏شود، از غمهاى دنيا خلاص شدى، و هم اكنون رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام) و فاطمه (سلام الله عليه) در پيش روى تو هستند. (155) 10- امام صادق (عليه السلام) فرمود: هنگامى كه به قبر نگاه كردى، بگو: اللهم اجعلها روضه من رياض الجنه، ولا تجعلها حفره من حفر النيران: خدايا! اين قبر را، باغى از باغهاى بهشت قرار بده، و آن را گودالى از گودالهاى دوزخ قرار نده،.(156). 11- امير مومنان على (عليه السلام) مى‏فرمايد: فانكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم لجزعتم و وهلتم و سمعتم و اطعتم، ولكن محجوب عنكم ما قد عاينوا و قريب ما يطرح الحجاب . اگر آنچه مردگان پس از مرگ، مشاهده كرده‏اند شما هم مى‏ديديد وحشت مى‏كرديد و مى‏ترسيديد (سخنان حق را) مى‏شنيديد و اطاعت مى‏كرديد، ولى آنچه آنها ديدند، از شما پوشيده است، اما بزودى پرده‏ها كنار مى‏رود، (و شما نيز مشاهده خواهيد كرد)(157) شرح كوتاه: جمله: لو قد عاينتم بيانگر آن است كه هنگام مرگ، پرده از پيش چشم انسان به كنار مى‏رود و او حقايق را بروشنى مى‏نگرد. دانشمند معروف، ابن ابى الحديد مى‏گويد: ممكن است مقصود اين باشد كه همه هنگام مرگ، امام على (عليه السلام) را مى‏بينند، سپس اشعارى را كه (مضمون آن را) امام على (عليه السلام) به حارث همدانى فرموده نقل مى‏كند، كه دو شعر نخست آن اين است: يا حار همدان من يمت يرنى من مومن او منافق قبلايعرفنى فنى طرفه و اعرفه بعينه و اسمه و ما فعلا (158) سپس ابن ابى الحديد مى‏گويد: كلام فوق امام على (عليه السلام) فرازى از خطبه 20) دلالت دارد كه عذاب قبر، صحيح است، و همه اصحاب ما معتزله بر اين عقيده‏اند، ولى مخالفان يعنى اشاعره و... آن را انكار مى‏كنند.(159)
فرمود: هنگامى كه بيمار شدم، كم كم بر بيماريم افزوده شد و شدت يافت و به راز و نياز با خدا پرداختم كه مرا نجات دهد، كه ناگهان شخص بزرگوارى نزد من آمد و كنار پايم نشست و از احوال من پرسيد و از احوال من پرسيد، از دردهاى شديدى كه داشتم به او شكايت كردم، دستش را روى انگشتان پايم نهاد، و گفت: آيا دردش آرام شد. گفتم: همانجا كه شما دست نهاديد، دردش بر طرف گرديد، آن شخص دستش را به هر جاى بدنم مى‏كشيد، دردش رفع مى‏شد تا اينكه دستش را روى سينه‏ام گذارد، به طور كلى دردم بر طرف گرديد، و ديدم جسدم در كنار افتاده و خودم در گوشه خانه ايستاده‏ام و با پريشانى به جسدم نگاه مى‏كردم، بستگان و همسايه‏ها و مردم آمدند و گريه مى‏كردند، من به آنها مى‏گفتم: شيون نكنيد، من از درد و بيمارى راحت شدم، چرا گريه مى‏كنيد؟ ولى آنها همچنان مى‏گريستند و نصيحت مرا گوش نمى‏كردند، و بعد جمعيت آمدند و جسد مرا برداشتند و غسل دادند و كفن كردند و نماز بر آن خواندند و كنار قبر بردند، ديدم قبرى را كنده‏اند و مى‏خواهند جسدم را در ميان آن بگذارند، من با خودم گفتم: من از جسدم جدا مى‏شوم، و با او وارد قبر نخواهم شد، ولى وقتى كه جسدم را در ميان قبر نهادند، من از شدت علاقه و انسى كه به جسدم داشتم، وارد قبر شدم، و مردم روى قبر را پوشانيدند. ناگاه منادى حق ندا كرد: اى بنده من محمد باقر، براى امروز چه آوردى؟. من اعمال نيك خود را برشمردم، قبول نشد (يعنى به عنوان عمل فوق العاده و كامل پذيرفته نشد). باز همان صدا را از آن منادى شنيدم، مضطرب گشتم و در تنگنا قرار گرفتم، در اين هنگام ناگاه به يادم آمد كه يك روز سواره در بازار بزرگ اصفهان مى‏گذشتم، ديدم گروهى در اطراف يك نفر مومن، اجتماع كرده‏اند و از او مطالبه طلب خود مى‏كنند، و او را مى‏زنند و به او ناسزا مى‏گويند، او مى‏گفت : الان ندارم به من مهلت بدهيد، ولى به او مهلت نمى‏دادند، من به جلو رفتم و اعلام كردم كه او را رها كنيد، بدهكارى‏هاى او را من مى‏پردازم، مردم او را رها كردند و من بدهكارى‏هاى او را پرداختم، و او را به خانه خود آوردم و به او احترام و كمك كردم. همين حادثه يادم آمد و عرض كردم، خدايا چنين عملى دارم، اين عمل را از من پذيرفتند و امر كردند درى از قبرم به بهشت باز شد و مشمول نعمتهاى بى كران الهى شدم، و به دعاهاى مومنان و زيارت آنها از قبر من، بهرمند هستم، و من آنها را مى‏بينم ولى آنها من را نمى‏بينند. بنابراين اى سيد (نعمت اللّه جزائرى) اگر من در دنيا داراى مكنت مالى نبودم، چگونه مى‏توانستم مومنى را در بازار از چنگ خلق نجات دهم و نتيجه‏اش را امروز اين چنين بگيرم. سيد نعمت اللّه مى‏گويد: از خواب بيدار شدم و فهميدم كه آنچه را كه علامه مجلسى در دنيا جمع كرده بود، چون در راه مصالح مردم و اسلام مصرف مى‏شد، مايه نجات او گرديد(165) 4- نمونه‏اى از عذاب قبر امام صادق (عليه السلام) فرمود: شخصى از احبار (علماى خوب يهود) از دنيا رفت، در عالم قبر (فرشتگان) او را نشاندند، چند فرشته به او گفتند: مى‏خواهيم صد تازيانه به تو بزنيم، او جواب داد: طاقت ندارم. گفتند: 99 تازيانه به تو بزنيم، او باز جواب داد طاقت ندارم. به همين ترتيب (چون آدم خوب بود) يك يك كم كردند، تا اين كه گفتند: يك تازيانه را حتما بايد بخورى. او گفت: چرا، مگر چه كرده‏ام؟ به او گفتند: زيرا تو يك روز بدون وضو نماز خواندى، و بر يك شخص مظلومى مى‏گذشتى، و او را يارى نكردى، به خاطر اين دو خصلت، بايد تازيانه بخورى. به او يك تازيانه زدند، بر اثر آن، قبرش پر از آتش گرديد. (166). 5- سگى بر روى جنازه‏ نويسنده كتاب معادشناسى، علامه سيد محمد حسين حسينى نقل مى‏كند: دوستى به نام دكتر حسين احسان داشتم، زمستانها شش ماه به كربلا مسافرت مى‏كرد و در آنجا مطب داشت و از فقراء مزد نمى‏گرفت، بسيار شخص باصفا و خيرانديش بود كه حدود پانزده سال قبل از دنيا رفت، او نقل مى‏كرد، براى زيارت به كاظمين مشرف شدم در كنار شط دجله ديدم جنازه‏اى را با ماشين آوردند و پياده كردند و بر دوش گرفتند و به طرف حرم مطهر امام كاظم (عليه السلام) و امام محمد تقى (عليه السلام) بردند، من هم كه عازم حرم بودند، به دنبال جنازه حركت كردم، ناگاه ديدم يك سگ سياه و وحشت انگيز بر روى جنازه نشسته است، بسيار تعجب كردم، با خود مى‏گفتم، چرا آن سگ روى جنازه رفته، ولى متوجه نبودم كه آن سگ بدن برزخى آن جنازه است، نه سگ خارجى، از افرادى كه نزديكم بودم پرسيدم: روى جنازه چيست؟. گفتند: چيزى نيست، همان پارچه‏اى است كه مى‏بينى، در اين هنگام دريافتم، آن سگى را كه مى‏بينم شكلى مثالى و برزخى صاحب آن جنازه است كه تنها من مى‏بينم ولى ديگران نمى‏بينند، ديگر چيزى نگفتم تا جنازه را به صحن مطهر رسانيدند، هنگام ورود به صحن ديدم آن سگ از روى تابوت به پائين پريد و در گوشه‏اى در بيرون صحن ايستاد، تا اين كه آن جنازه را طواف دادند و بيرون
12- شخصى از رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيد: عزرائيل روح مومن را چگونه قبض مى‏كند؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در پاسخ فرمود: عزرائيل وقتى كه براى قبض روح مومن وارد مى‏شود، همانند بنده ذليل در برابر مولايش، در پيشگاه مومن توقف مى‏كند، و با همراهانش نزديك مومن نمى‏آيد مگر اين كه نخست بر آن مومن سلام مى‏كند و او را به بهشت مژده مى‏دهد.(160) 13- رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) در ضمن گفتارى فرمود: من مات على حب آل محمد مات شهيدا... الا و من على حب آل محمد بشره ملك الموت بالجنه، ثم منكر و نكير. كسى كه با داشتن حب آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بميرد، شهيد مرده است... آگاه باشيد! كسى كه با داشتن حب آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بميرد، فرشته مرگ (عزرائيل) او را به بهشت مژده دهد. و سپس دو فرشته منكر و نكير (در عالم قبر) او را به بهشت مژده مى‏دهند(161) 14-امام باقر (عليه السلام) فرمود: ما من مومن يموت و لا كافر فيوضع فى قبره، حتى يعرض عمله على رسوا اللّه و على على (عليه السلام) فهلم جرا... . هيچ مومنى و هيچ كافرى نيست، مگر اين كه هنگامى كه او را در قبرش مى‏نهند، اعمال او بر رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) و امام على (عليه السلام) و امامان ديگر، ارائه مى‏شود.(162) (پايان فصل چهارم) فصل پنجم: 37 داستان از جهان برزخ نشانگر اوضاع آن جهان‏ 1- عذاب دروغگو در عالم برزخ‏ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: شخصى نزد من آمد و گفت: برخيز برخاستم و با او به جايى رفتم، در آنجا دو نفر، يكى ايستاده و يكى نشسته ديدم، آن شخص ايستاده، يك انبر آهنى بزرگى در دست داشت و به دهان آن شخص نشسته مى‏گذاشت، و دو طرف دهان او را با انبر مى‏گرفت، و مى‏كشيد، به طورى كه به هر طرف مى‏كشيد، آن شخص نشسته به همان طرف، خم مى‏شد، من از آن شخص كه مرا صدا زد و مرا از جاى خود بلند كرد، پرسيدم : اين صحنه چيست؟ گفت: اين شخص نشسته در دنيا دروغگو بود (ولى بى توبه از دنيا رفت) اكنون در اين عالم برزخ تا فرا رسيدن قيامت، همواره اين گونه عذاب مى‏شود.(163) 2- كشف گوشه‏اى از عالم برزخ و مسخ بنى اميه‏ امام صادق (عليه السلام) فرمود: روزى پدرم امام باقر (عليه السلام) در كنار كعبه با مردى گفتگو مى‏كرد، ناگهان در آنجا ديد جانورى شبيه سوسمار مى‏جنبد و دهانش حركت مى‏كند، پدرم به آن مرد گفت: آيا مى‏دانى كه اين جانور چه مى‏گويد؟. او گفت: نه نمى‏دانم امام باقر (عليه السلام) فرمود: (اين گوشه‏اى از عالم برزخ است كه يكى از افراد بنى اميه كه مرده‏اند به اين صورت درآمده و) مى‏گويد: اگر عثمان را به بدى ياد كنى، حتما به على (عليه السلام) ناسزا مى‏گويم. سپس فرمود: همه بنى اميه هنگام مرگ به صورت اين جانور (شبيه سوسمار) مسخ شدند، از جمله عبدالملك بن مروان (پنجمين خليفه اموى) كه به اين صورت در آمده، حتى فرزندانشان او را به اين شكل ديدند، حيران بودند كه با او چه كنند، ناگهان ناپديد شد، آنها تنه درختى را كفن كردند و به صورت ظاهر آن را بردند و دفن كردند، تا مردم با خبر نشوند (164) 3- نجات علامه مجلسى، در عالم برزخ‏ علامه بزرگ، سيد نعمت اللّه جزائرى (رحمة الله عليه) از علماى برجسته عصر علامه محمدباقر مجلسى (رحمة الله عليه) (متوفى 1111 ه. ق) بود، و به اصفهان آمد و در محضر علامه مجلسى، بهره‏هاى علمى فراوان برد، و آنچنان به او نزديك شد كه مانند يكى از اهالى خانه علامه مجلسى به شمار مى‏آمد. علامه مجلسى (ره) نظر به اينكه داراى شاگردان و خدمتكاران، و مورد احترام مقامات دولتى و مردم بود، زندگيش تا حدودى داراى تشكيلات به نظر مى‏رسيد، به نظر بعضى مى‏آمد كه مثلا بر خلاف زهد و پارسايى اسلامى است. مرحوم سيد نعمت الله جزايرى مى‏گويد: روزى با كمال تواضع، به علامه مجلسى (رحمة الله عليه) تذكر دادم، سرانجام گفتم: من كوچكتر از آن هستم كه با شما در اين خصوص كه ظاهر متمايل به دنيا شده‏ايد، بحث كنم. ولى با شما عهد مى‏كنم كه هر كدام قبل از ديگرى از دنيا رفتيم، به خواب ديگرى بيائيم، تا روشن گردد كه آيا حق با من است (كه بايد با كمال سادگى، دور از تشكيلات دنيا زندگى كرد) يا حق با شما است ؟ علامه مجلسى اين پيشنهاد را پذيرفت. پس از مدتى علامه مجلسى (رحمة الله عليه) از دنيا رفت، عموم مردم عزادار شدند، و به عزادارى پرداختند، بعد از يك هفته كنار قبرش رفتم، و پس از قرائت قرآن و دعا، همانجا خوابم برد، در عالم خواب ديدم گويا علامه مجلسى از قبر بيرون آمده، لباسهاى زيبا در تن داشت و چهره‏اش با شكوه بود در همين هنگام يادم آمد كه علامه مجلسى از دنيا رفته است دستش را گرفتم و گفتم: اى مولاى من، هم اكنون طبق معاهده‏اى كه داشتم به من خبر بده كه حق با من بود يا با تو، و به تو چه گذشت؟.
آوردند، ديدم دوباره آن سگ به روى تابوت پريد و بر بالاى آن جنازه رفت. صاحب آن جنازه يك فرد مجرم و متجاوزى بود كه صورت برزخى او به صورت سگ، مجسم شده بود، و چون مرحوم دكتر حسين احسان داراى صفاى باطن، و ذهن پاك بود، داراى چشم برزخى شده و آن منظره را مى‏ديد، ولى ديگران چيزى نمى‏ديدند(167) 6- علاقه خاص آيت اللّه حائرى به كربلا، و رسيدن او به مراد، در عالم برزخ‏ مرحوم آيت اللّه العظمى حاج شيخ عبد الكريم حائرى (رحمة الله عليه) موسس حوزه علميه قم، در سنين بين هفتاد و هشتاد، در بهمن ماه سال 1315 شمسى (17 ذيقعده 3551ه.ق) وفات كرد، قبر شريفش در مسجد بالاسر، كنار مرقد حضرت معصومه (سلام الله عليه) در قم است. دوران تحصيلات و تدريس او در نجف اشرف و سامره و كربلا و سپس اراك و قم بود، اين مرد بزرگ در سال 1340 قمرى به قم آمد (عجب اينكه نام شريف او الشيخ عبدالكريم الحائرى اليزدى به حساب ابجد، مطابق با 1340 است). او در همين سال، حوزه علميه قم را تاسيس كرد و بنيان يك حوزه علمى وسيع را در آن سال در سرزمين مبارك قم پديد آورد. او علاقه خاصى به كربلا داشت، مى‏گفت : من آرزو دارم باز به كربلا بروم و آرزو بر جوانان عيب نيست (اين كلمه را به صورت مزاح مى‏گفت). و مى‏فرمود: افسوس ديگر نمى‏توانم به كربلا بروم، با اين بارى كه از امور مادى و معنوى مردم بر دوش من است. گرچه تا آخر عمر نتوانست به كربلا برود، ولى در خواب مسلم ديده شده كه روح آن مرد بزرگ، پس از وفاتش به كربلا و عتبات رفته است، در اينجا به ذكر دو خواب مى‏پردازيم: 1- آقاى حاج آقا شمس الضحى اراكى، در همان شب فوت آيت اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى (رحمة الله عليه) در خواب مى‏بيند، آيت اللّه حاج ميرزا مهدى بروجردى (محرر و سرپرست امور بيت مرحوم حائرى)، به ايشان تلفن كرد كه آقاى شيخ (عبدالكريم) به اراك مى‏آيند كه از آنجا به كربلا بروند و شمس الضحى در عالم خواب مشاهده مى‏كند كه آقاى حاج شيخ (عبدالكريم) به خانه كرهرورد (قريه‏اى نزديك اراك) آمدند و از كنار ديوار باغ، به طرف آسمان اوج گرفتند و به سوى كربلا رفتند، همراه ايشان كسى يا كسانى نيز بودند. 2- آيت اللّه حاج سيد على لواسانى، در آن وقت در نجف بود، همان شب فوت حاج شيخ عبدالكريم، در خواب مى‏بيند، مردم براى استقبال جنازه به طرف بازار بزرگ و جانب دروازه نجف اشرف مى‏روند، ايشان مى‏پرسد مردم را براى چه بيرون آمده‏اند؟ مى‏گويند: جنازه حاج شيخ عبدالكريم را مى‏آورند. فرداى آن شب، آقاى لواسانى به صحن حضرت على (عليه السلام) وارد مى‏گردد، مى‏بيند، بعضى از طلبه‏ها صحبت از قم و بيت حاج شيخ عبدالكريم، مى‏نمايند، آقاى لواسانى از آنها مى‏پرسد: به چه مناسبت از قم صحبت مى‏كنيد؟. مى‏گويند: مگر خبر ندارى آقاى حاج شيخ در قم فوت شده است (168). اين مطلب نيز، در حقيقت نشان دهنده گوشه‏اى از عالم برزخ است، و حاكى است كه آن مرجع بزرگ، پس از مرگ به مراد خود، (رفتن به كربلا) رسيده است. 7- سخن گفتن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با كشته شدگان بدر هنگامى كه مسلمانان در جنگ بدر، بر مشركان پيروز شدند و جمعى از بزرگان قريش به هلاكت رسيدند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) دستور داد جنازه دشمنان را در ميان چاه بدر انداختند، سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر دهانه چاه ايستاد و به كشته شدگان خطاب كرد و فرمود: و شما همسايگان و معاصران بدى براى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) بوديد، او را از خانه‏اش مكه، بيرون نموده سپس همه با هم اجتماع نموده و به جنگ با او پرداختند، اكنون آنچه را كه خدا به من وعده داده است ديدم كه حق است. عمر بن خطاب گفت: اى رسول خدا! سخن با پيكرهائى كه روح از آنها جدا شده، چه فايده‏اى دارد؟ رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى پسر خطاب! ساكت باش، سوگند به خدا كه تو از آنها شنواتر نيستى، و بين آنها و فرشتگان كه با گرزهاى آهنين آنها را بگيرند هيچ فاصله‏اى نيست مگر آنكه من صورت خود را اين گونه از آنها برگردانم. (169) و در بعضى از روايات آمده: رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) كنار دهانه چاه بدر، سران مشترك را كشته شده بودند، يك يك نام برد، و فرمود: من آنچه را خداوند به من وعده داده بود ديدم و به حق يافتم، آيا شما هم به آنچه وعده داده شده بوديد به حق يافتيد؟. يكى از حاضران گفت : اى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) آيا با مردگان سخن مى‏گوئى؟. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: سوگند به كسى كه جانم در دست او است، آنها سخن مرا بهتر از شما مى‏شنوند، ولى قدرت بر جواب دادن را ندارند. (170)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عالم برزخ در چند قدمى ما محمد محمدى اشتهاردى - ۸ - 8- سخن گفتن على (عليه السلام) با جنازه كعب و طلحه‏ پس از جنگ جمل كه در عصر خلافت امام على (عليه السلام) با سپاه طلحه و زبير، در بصره رخ داد، امام على (عليه السلام) در ميان كشته‏ها عبور مى‏كرد، ناگاه چشمش به جنازه كعب بن سوره (قاضى گمراه بصره) افتاد، همان كسى كه قرآنى به گردن خود آويزان كرد و با بستگان خود در صف دشمن به جنگ با سپاه على (عليه السلام) پرداخت و سرانجام در همين جنگ به هلاكت رسيد. امام على (عليه السلام) به حاضران فرمود: كعب را بنشانيد، او را نشاندند، امام على (عليه السلام) خطاب به او فرمود: اى كعب! من آنچه را كه خداوند به من وعده داده بود به حق يافتم، آيا تو نيز به آنچه خدايت وعده داده بود به حق يافتى؟. سپس فرمود: جنازه كعب را بخوابانيد، از آنجا اندكى عبور كردند، ناگاه چشم امام على (عليه السلام) به جنازه طلحه افتاد، فرمود: او را بنشانيد، او را نشاندند، امام على (عليه السلام) همان سخن را به او نيز فرمود، سپس دستور داد، جنازه او را نيز به زمين خواباندند. يكى از حاضران عرض كرد: اى امير مومنان! به دو كشته‏اى كه نمى‏شنوند چه مى‏گفتى؟. امام على (عليه السلام) به او فرمود: سوگند به خدا آنها سخن مرا شنيدند چنانكه كشته شدگان افتاده در ميان چاه بدر، سخن رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) را شنيدند(171) 9- تجسم عمل به صورت سگ و جوان زيبا در عالم برزخ‏ علامه بزرگ شيخ بهاءالدين عاملى (رحمة الله عليه) روزى به ديدار يكى از مردان وارسته و عارف و زاهد كه در حجره يكى از قبرستانهاى اصفهان زندگى مى‏كرد، رفت، آن عارف زاهد به شيخ بهاء گفت: روز گذشته در اين قبرستان حادثه عجيبى را مشاهده نمودم و آن اين بود كه ديدم: جماعتى جنازه‏اى آوردند و در اين قبرستان در فلان محل به خاك سپردند و رفتند، پس از ساعتى بوى بسيار خوشى به مشام رسيد، كه از بوهاى اين عالم نبود، حيران بودم و به راست و چپ نگاه مى‏كردم تا بدانم اين بو از كجا است، ناگاه ديدم جوان زيبا چهره‏اى كه لباس جالب و فاخر در تن داشت، در قبرستان عبور مى‏كند، او رفت تا به آن قبر رسيد وقتى كه كنار آن قبر نشست، ناگاه ديدم مفقود شد، گويا وارد آن قبر گرديد، پس از مدتى ناگاه بوى بسيار ناراحت كننده و بدى به مشامم رسيد، كه از هر بوى بد اين عالم، پليدتر بود، نگاه كردم ديدم سگى حركت مى‏كند، آن سگ به كنار همان قبر رفت و همانجا پنهان شد، تعجب كردم، و در همين حال بودم ناگاه ديدم آن جوان زيبا چهره، از قبر بيرون آمد، در حالى كه مجروح شده بود و بسيار ناراحت به نظر مى‏رسيد، از همان راهى كه آمده بود، باز مى‏گشت، من به دنبال او رفتم و به او رسيدم و از او خواهش كردم كه حقيقت حال را براى من بگويد. آن جوان گفت: من عمل نيك اين مرده بودم، و مامور بودم كه در قبر او باشم، اين سگى كه ديدى آمد، اعمال ناصالح او بود، من خواستم او از قبر بيرون كنم، و از صاحبم دفاع نمايم، ولى آن سگ مرا دندان گرفت، و گوشت مرا كند و بر من غالب گرديد، ناچار از قبر بيرون آمدم، مى‏بينى كه مجروح هستم، آن سگ نگذاشت كه من با صاحبم در قبر بمانم. شيخ بهاءالدين پس از شنيدن اين حادثه عجيب از آن عارف زاهد، به او گفت: راست گفتى: چرا كه ما اعتقاد داريم اعمال انسان به صورت‏هاى مناسب خود، مجسم مى‏گردد. 10- عمل صالح فرزند، و برطرف شدن عذاب قبر پدر رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: روزى حضرت عيسى (عليه السلام) از كنار قبرى عبور مى‏كرد، (با چشم برزخى) ديد، صاحب آن قبر را عذاب مى‏كنند، سپس در سال آينده از آنجا عبور كرد، ديد عذاب از صاحب آن قبر برداشته شده است، به خدا متوجه شد و عرض كرد: پروردگارا سال قبل از كنار اين قبر عبور كردم، صاحبش عذاب مى‏شد، ولى اكنون از اينجا عبور مى‏كنم، عذاب او برداشته شده است، رازش چيست؟. خداوند به او وحى كرد: يا روح اللّه انه ادرك له ولد صالح، فاصلح طريقا و اوى يتيما فغفرت له بما عمل ابنه. اى روح خدا ! صاحب اين قبر داراى فرزند نيكوكارى بود، كه به حد بلوغ رسيده، پس راهى را اصلاح كرد و به يتيمى پناه داد، به خاطر اين دو كار نيك پسر او، او را بخشيدم(172). 11- همدم عالم برزخ و حشر و نشر قيس بن عاصم همراه جماعتى از بنى تميم به محضر مبارك پيامبر اكرم(صلى الله عليه و آله و سلم) آمدند صيلصال بن دلهمش (يكى از اصحاب) در نزد آن حضرت بود. قيس عرض كرد. اى پيامبر خدا! ما را موعظه كن تا از آن بهرمند شويم، زيرا ما در صحرا رفت و آمد مى‏كنيم (و نياز شديد به موعظه داريم). پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پس از گفتارى فرمود: اى قيس ! قطعا وقتى كه مرگ به سراغت آمد قرينى ( همدمى) با تو دفن شود، او زنده است و تو مرده‏اى، اگر او كريم و ( بزرگوار و با شخصيت) باشد، تو را گرامى مى‏دارد و اگر لئيم ( پست و فرومايه) باشد، تو را به خودت وا مى‏گذارد، تو محشور نمى‏شوى مگر با آن،
همدم، مبعوث نشوى، مگر به او، سؤال كرده نشوى، مگر از او، بنابراين همدم صالحى براى خود قرار بده، زيرا اگر صالح باشد، با او انس مى‏گيرى، و اگر فاسد باشد، از هيچ چيزى وحشت نمى‏كنى، مگر از او، و آن همدم عمل تو است. صلصال عرض كرد: دوست داشتم، اين سخن در چند شعر در آيد، و ما به آن، بر هر كه نزديك ما است، افتخار كنيم، و آن را گنجينه‏اى ماندنى براى خود سازيم. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به دنبال ( شاعر معروف آن عصر) حسان بن ثابت فرستاد، تا او را حاضر كنند، و آن گفتار را به شعر تبديل نمايد. قيس مى‏گويد: هنوز حسان نيامده بود، من اشعارى را كه تا حدودى معناى كلام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را ترسيم كرد، پيش خود، سرودم، و به رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) عرض كردم : من اشعارى دارم كه به گمانم با مضمون سخن شما تطبيق كند، فرمود بگو، گفتم: تخير قرينا من فعالك انما قرين الفتى فى القبر ما كان يفعلولا بد بعد الموت من ان تعده ليوم ينادى المرء فيه فيقبلفان كانت مشغولا بشيى‏ء فلا تكن بغير الذى يرضى به اللّه تشغلفلن يصحب الانسان من بعد موته و من قبله الا الذى كان يعملالا انما الانسان ضيف لا هله يقيم قليلا بينهم ثم يرحل همدم و دوستى از كارهايت انتخاب كن، كه همانا همدم انسان در قبر عمل اوست. و چاره‏اى نيست كه بايد (براى) بعد از مرگ آن همدم را آماده كنى، براى آن روزى كه انسان را ندا مى‏زنند و او مى‏آيد. پس اگر به كارى مشغول هستى، به چيزى جز آنچه موجب خوشنودى خدا است، مشغول نباش. و هرگز بعد از مرگ و قبل از آن : جز عمل، چيزى همنشين او نيست. آگاه باش كه انسان ( در اين دنيا) مهمان خويشان خود است، ولى پس از اندك زمانى از ميان آنها كوچ مى‏كند(173) 12- عذاب معاويه در عالم برزخ‏ امام صادق (عليه السلام) فرمود: همراه پدرم در بيابان عشفان (نزديك مكه) سوار بر استر حركت مى‏كرديم، ناگهان استر رم كرد، به پيش نگاه كرديم ديديم زنجيرى به گردن مردى بسته‏اند، و دو طرف آن زنجير در دست مرد ديگرى است، و او را مى‏كشاند، آن مردى كه زنجير در گردنش بود به پدرم عرض كرد: به من آب بياشام. آن مردى كه او را با زنجير مى‏كشيد، به پدرم گفت: آب به اين مرد نرسان، خدا به او آب نرساند من به پدرم گفتم : اين مرد تشنه با اين حال، كيست؟ فرمود: اين معاويه است (كه در عالم برزخ) عذاب مى‏شود. ( بحار، ج 6، ص 248، به نقل از الاختصاص شيخ مفيد، نظير اين مطلب در برابر امام سجاد (عليه السلام) رخ داد، يحيى بن ام طويل كه همراه آن حضرت بود، پرسيد: اين مرد تشنه و گرفتار عذاب كيست ؟ امام سجاد(ع) فرمود: این ملعون معاویه است(همان مدرک)) 13- عذاب قبر دو نفر به خاطر دو گناه‏ جابر بن عبداللّه انصارى مى‏گويد: همراه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) عبور مى‏كردم تا به كنار دو قبر رسيديم، آن حضرت فرمود: صاحبان اين دو قبر اكنون عذاب مى‏شوند، عذاب يكى از اينها از اين رو است كه در دنيا غيبت مى‏كرد و عذاب ديگرى از اين روست كه از پاشيدن قطرات ادرار به بدنش، پرهيز نداشت. سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، چوب تازه‏اى طلبيد و آن را دو نيمه كرد و فرمود: هر كدام را در يكى از آن دو قبر فرو كنيد، همين كار را انجام داديم فرمود: تا هنگامى كه اين دو چوب تازه و تر هستند، آنها عذاب نمى‏شوند (174) 14- عذاب ابن زياد در عالم برزخ‏ در ماجراى قيام مختار كه در سال 66 و 67، هجرى قمرى واقع شد، عبيداللّه بن زياد در كنار شهر موصل به دست ابراهيم بن مالك اشتر كشته شد، ابراهيم سرهاى بريده ابن زياد و سران دشمن را براى مختار فرستاد، مختار در اين هنگام غذا مى‏خورد، كه سرهاى بريده دشمنان را كنار مسند مختار به زمين ريختند. مختار گفت: حمدو سپاس خداوند را كه سر مقدس حسين (عليه السلام) را هنگامى كه ابن زياد غذا مى‏خورد نزدش آوردند، اكنون سر نحس ابن زياد را در اين هنگام كه غذا مى‏خورم نزد من آوردند. در اين هنگام ديدند مار سفيدى در ميان سرها پيدا شد و وارد سوراخ بينى ابن زياد شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گرديد و از سوراخ بينى او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار گرديد. مختار پس از صرف غذا برخاست و با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت: اين كفش را بشوى كه آن را به صورت كافر نجس نهادم، مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمد حنفيه در حجاز فرستاد، محمد حنيفه سر ابن زياد را نزد امام سجاد (عليه السلام) فرستاد، امام سجاد در آن وقت، غذا مى‏خورد، فرمود، روزى سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آوردند، او غذا مى‏خورد، عرض كردم: خدايا مرا نميران تا اينكه سر بريده ابن زياد را در كنار سفره‏ام كه غذا مى‏خورم بنگرم، حمد و سپاس خدا را دعايم را اكنون به استجابت رسانيده است‏(175).
نكته قابل توجه اينكه: مرحوم حاج شيخ عباس محدث قمى مى‏نويسد: آن مار، مكرر از بينى ابن زياد وارد مى‏شد و از گوش او بيرون مى‏آمد، و تماشاچيان مى‏گفتند: قد جائت قد جائت: مار باز آمد، مار باز آمد. و مى‏نويسد،: همان هنگام كه ابن زياد در مجلس خود با چوب خيزان مكرر بر لب و دندان امام حسين (عليه السلام) مى‏زد، شايد بر اساس تجسم اعمال همان چوب خيزران در عالم برزخ به صورت مار در آمده و مكرر از بينى او وارد مى‏شد و از سوراخ گوش او بيرون مى‏آمده، تا در همين دنيا، مردم مجازات ننگينش را ببينند.(176) 15- دور نماى عذاب دنيا پرستان طاغوتى در عالم برزخ‏ روزى عيسى (عليه السلام) همراه حواريون (دوستان نزديكش) در بيابان عبور مى‏كردند، تا به يك آبادى ويران شده رسيدند و اهل آن و پرنده‏ها و جاندارانش يكجا مرده بودند، حضرت عيسى (عليه السلام) به حواريون فرمود: اينها بر اثر عذاب عمومى و خشم الهى به هلاكت رسيده‏اند، و اگر به مرگ خود به تدريج مرده بودند، همديگر را به خاك مى‏سپردند. حواريون: اى روح خدا، از خدا بخواه اينها را زنده كند تا به ما بگويند، به خاطر چه كارى، گرفتار مجازات عمومى الهى شده‏اند؟ تا ما از اين كار دورى كنيم. عيسى (عليه السلام)، از خدا خواست، پس از جانب فضا به او ندا شد كه آنان را صدا بزن. عيسى (عليه السلام)، شبانه بر بالاى تپه‏اى رفت و فرمود: اى مردم اين روستا. يك نفر از آنها صدا زد: بلى اى روح خدا! و كلمه‏اش. عيسى (عليه السلام) : واى بر شما، كردار شما چه بود، كه اين گونه گرفتار عذاب شده‏ايد؟. مرد زنده شده: 1- ما طاغوت را مى‏پرستيديم، 2- دنيا را دوست داشتيم به همراه ترس اندك از خدا، 3- آرزوى طول و دراز داشتيم، 4- و در سر گرميها و بازى‏هاى دنيا، غافل بوديم. عيسى (عليه السلام) دوستى شما به دنيا چگونه بود؟. مرد زنده شده: مانند علاقه كودك به مادرش، هرگاه به ما رو مى‏آورد، شاد و خرسند مى‏شديم، و چون از ما رو مى‏گردانيد، گريان و غمگين مى‏شديم. عيسى (عليه السلام): پرستش شما از طاغوت چگونه بود؟ مرد زنده شده: گنهكاران پيروى مى‏كرديم. عيسى (عليه السلام) : سرانجام كار شما و چگونه شد؟ مرد زنده شده: شب در عافيت بوديم، و صبح خود را در هاويه ديديم. عيسى (عليه السلام) : هاويه چيست؟ مرد زنده شده: سجين است. عيسى (عليه السلام) : سجين چيست؟ مرد زنده شده: جبال من جمر توقد علينا الى يوم القيامه: سجين، كوهى از آتش گداخته است كه تا روز قيامت بر ما فروزان است. عيسى (عليه السلام): چه گفتيد؟ و به شما چه گفته شد؟ مرد زنده شده: گفتيم : ما را به دنيا باز گردانيد كه در آن، زهد ورزيم، به ما گفته شد: دروغ مى‏گوئيد. عيسى (عليه السلام): واى بر تو چرا غير از تو كسى از بين مردگان، با من صحبت نكرد. مرد زنده شده: اى روح خدا! همه آنها با دهنه آتشين، مهار شده‏اند، و به دست فرشتگان غضب، گرفتارند، من در ميان آنها بودم ولى از آنها نبودم، وقتى كه عذاب آمد، مرا نيز فرا گرفت، اكنون من به تار موئى بر لبه دوزخ آويزان هستم، و نمى‏دانم كه بر آن واژگون مى‏شوم، يا رهائى مى‏يابم؟ ( اين همان عالم برزخ است كه مجرمان گرفتار عذاب آن شده‏اند). عيسى (عليه السلام) به حواريون فرمود: يا اوليا اللّه اكل الخبز اليابس بالملح الجريش و النوم على المزابل خير كثير مع عافيه الدنيا و الاخره اى دوستان خدا! در خوردن نان خشك با نمك زبر، و خوابيدن روى خاشاكها خير بسيار است، در صورتى كه همراه عافيت دنيا و آخرت باشد.(177) 16 - مكافات ابن ملجم در عالم برزخ‏ راويان حديث از ابن رقا نقل مى‏كنند كه گفت: در مكه كنار مسجدالحرام بودم، ديدم گروهى از مردم كنار قبر مقام ابراهيم (عليه السلام) اجتماع كرده‏اند، گفتم چه خبر است؟ گفتند: يك نفر راهب (عالم و عابد مسيحى) مسلمان شده (و راز مسلمان شدنش را تعريف مى‏كند). به ميان جمعيت رفتم و سر كشيدم، ديديم پير مردى لباس پشمينه و كلاه پشمينه پوشيده، و قد بلندى دارد در مقابل مقام ابراهيم نشسته است و سخن مى‏گويد: شنيدم مى‏گفت: روزى در صومعه خود نشسته بودم، و به بيرون صومعه نگاه مى‏كردم، ناگاه پرنده بزرگى مانند باز شكارى ( لاشخور) ديدم، روى سنگى كنار دريا فرود آمد، چيزى را، قى كرد، ديدم يكچهارم انسان از دهانش بيرون آمد، سپس رفت و ناپديد شد و باز برگشت و قى كرد، ديدم يكچهارم ديگر انسانى از دهانش خارج شد، باز رفت و ناپديد شد و بازگشت و يك چهارم انسانى را، قى كرد، و براى بار چهارم نيز پريد و رفت و سپس بازگشت، يك چهارم انسان را قى كرد، و يك انسان به وجود آمد، سپس ديدم همان پرنده رفت و ناپديد شد و سپس بازگشت و بر آن انسان منقار زد و يك چهارم او را ربود و رفت، بار ديگر آمد و همين كار را كرد، بار سوم، و سپس بار چهارم آمد و به ترتيب قبل بر آن منقار زد و همه او را ربود و رفت.
در تعجب فرو رفتم كه خدايا اين شخص كيست كه اين گونه عذاب مى‏شود، متاثر بودم كه چرا نرفتم از او بپرسم، طولى نكشيد ديدم، همان پرنده آمد و در همان محل قبلى، قى كرد، و يكچهارم انسان از دهانش بيرون آمد، سپس رفت و بار دوم و سوم و چهارم آمد و در هر بار يك چهارم او را قى كرد، وقتى كه آن چيز قى شد، انسان كامل شد، با شتاب نزدش رفتم، و گفتم، تو كيستى و چه كرده‏اى؟. گفت: من ابن ملجم هستم، على بن ابى طالب (عليه السلام) را كشتم، خداوند اين پرنده را مامور من ساخته كه هر روز اين گونه مرا مى‏كشد و زنده مى‏كند. گفتم: على بن ابى طالب كيست؟ گفت: پسر عموى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) همين حادثه عجيب باعث شد (كه به حقانيت اسلام پى بردم و) مسلمان شدم‏(178) 17- پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و دفن فاطمه بنت اسد (سلام الله عليها) فاطمه بنت اسد مادر امام على (عليه السلام) از زنان بزرگ صدر اسلام، بود و بسيار به رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) علاقه داشت، و نخستين زنى بود كه پس از هجرت رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)، به مدينه، به دنبال آن حضرت به مدينه هجرت كرد و در سخت‏ترين شرائط، مسلمان شد و خدمت بسيار به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كرد، و براى آن حضرت مادرى مهربان و دلسوز بود. هنگامى كه فاطمه بنت اسد، از دنيا رفت، حضرت على (عليه السلام) گريان به حضور رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و خبر داد. قطرات اشك از چشمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) سرازير شد و فرمود: خدا او را بيامرز كه تنها مادر تو نبود، بلكه مادر من نيز بود، آنگاه عمامه و پيراهن خود را به امام على (عليه السلام) داد و فرمود : اينها را براى فاطمه (سلام الله عليها) كفن قرار بده، و به زنان بگو در غسل دادن جنازه او دقت كنند، و آن را حركت ندهند تا من بيايم. هنگام حركت دادن جنازه، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و دنبال جنازه او حركت نمود و بر او نماز خواند، و چهل بار تكبير در نماز گفت، سپس وارد قبر شد و در آن، دراز كشيد، مدتى در قبر خوابيد، آنگاه جنازه را دفن كردند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بالاى سر فاطمه (سلام الله عليها) در ميان قبر ايستاد و فرمود: اى فاطمه! من محمد سيد فرزندان آدم هستم، و به آن افتخار نمى‏كنم، هنگامى كه دو فرشته نكير و منكر نزد تو آمدند و پرسيدند پروردگار و دينت كيست، در پاسخ بگو: اللّه ابى و محمد نبيى، و الاسلام دينى، و القرآن كتابى، و ابنى امامى و وليى: پروردگارم خداست، و پيامبرم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است، و دينم اسلام مى‏باشد و كتابم قرآن است و امام و رهبرم پسرم مى‏باشد. آنگاه فرمود: خدايا فاطمه (سلام الله عليها) را بر گفتار حق، استوار كن سپس از قبر بيرون آمد، و با دست مبارك، خاك‏ها را در ميان قبر ريخت تا اينكه فارغ شد، آنگاه دستها را بر هم زد تا خاكها را بريزد، در اين هنگام فرمود: سوگند به آن كه جانم در دست اوست، فاطمه بنت اسد (سلام الله عليها) صداى دستهاى مرا مى‏شنود (179). عمار برخاست و عرض كرد: اى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)، درباره فاطمه به گونه‏اى رفتار كردى كه با هيچكس چنين رفتار نكردى؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) : فاطمه، سزاوار و شايسته اين رفتار بود، او فرزندان خود را گرسنه مى‏داشت و مرا سير مى‏كرد، كودكانش را برهنه مى‏كرد، و مرا مى‏پوشانيد. عمار: چرا در نماز بر او چهل بار تكبير گفتى؟ و چرا... و چرا... پيامبر: زيرا چهل صف از فرشتگان در نماز فاطمه (سلام الله عليها) شركت نمودند، براى هر صفى، يك تكبير گفتم. علت اين كه لباسم را كفنش نمودم، اين بود كه وقتى به او گفتم: مردم در قيامت، برهنه هستند، فاطمه فرياد كشيد و از برهنگى و رسوائى قيامت، پريشان شد، با لباسم او را كفن نمودم تا پوشيده بماند، و در قبر از خدا خواستم كه كفنش نپوسد. و چون فاطمه از سوال و عذاب قبر مى‏ترسيد در قبرش خوابيدم تا خداوند از قبر او دريچه‏اى به بهشت گشود و قبرش باغى از باغهاى بهشت گرديد.(180) 18- محدث قمى و صداى شتر افراد مورد وثوق از محدث خبير مرحوم حاج شيخ عباس قمى نقل كردند كه گفت: روزى در وادى السلام نجف اشرف، براى زيارت اهل قبور رفته بودم، در اين ميان ناگهان صداى شترى را شنيدم، مانند صدائى كه شتر هنگام داغ كردن مى‏كند، صيحه مى‏كشيد و ناله مى‏كرد، به طورى كه گوئى زمين وادى السلام، از صداى نعره او مى‏لرزيد، من با سرعت براى خلاص نمودن آن شتر، به آن سمت رفتم، وقتى كه نزديك شدم، ديدم شتر نيست، بلكه جنازه‏اى را براى دفن آورده‏اند، و اين نعره از آن جنازه بود، من آن صدا را مى‏شنيدم، ولى افرادى كه متصدى دفن بودند، اصلا اطلاعى از آن نداشتند و با كمال خونسردى و آرامش به كار خود اشتغال داشتند(181) 19- پاى صحبت حاج آقا بزرگ تهرانى‏
خداوند براى هر كسى را كه كشتم، يك بار مرا كشت، ولى در مورد قتل سعيد بن جبير، هفتاد بار مرا كشت(185). اين نيز يك نمونه از عذاب برزخ در مورد يكى از ستمگران است، كه روياى صادقه مذكور، نشان دهنده آن بود. 23- عذاب قبر قاضى به خاطر فكر گناه‏ به نقل ابو حمزه ثمانى، امام باقر (عليه السلام) فرمود: در بنى اسرائيل يك قاضى بود كه بر اساس حق بين مردم قضاوت مى‏كرد، لحظات پايان عمرش فرا رسيد، به همسرش گفت : وقتى كه از دنيا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن، و جنازه‏ام را روى تابوتم بگذار، و چهره‏ام را بپوشان،. ( تا بعدا مردم با خبر شوند و بيايند و جنازه مرا ببرند و به خاك بسپارند) او از دنيا رفت، همسرش طبق وصيت او عمل كرد، و پس از مدتى روپوش را از چهره قاضى رد كرد، تا به صورت او نگاه كند، ناگاه كرمى را ديد كه بينى شوهرش را مثل قيچى پاره مى‏كند، با ديدين اين منظره وحشت كرد. هنگامى كه شب فرا رسيد، زن خوابيد و قاضى در عالم خواب نزد همسرش آمد و گفت: با ديدن آن منظره وحشت كردى. همسر گفت آرى وحشت كردم . قاضى گفت: آن هنگام كه زنده بودم، روزى بر مسند قضاوت نشسته بودم ديدم برادرت با يك نفر، براى مرافعه به سوى من مى‏آيند، آنها آمدند و كنار من نشستند. من در قلبم گفتم : خدايا حق را با برادر زنم قرار بده كه تا در اين دادگاه طرف مرافعه‏اش محكوم گردد. آن دو نفر حرفهاى خود را زدند، اتفاقا به روشنى دريافتم كه حق با برادر تو است، به نفع او قضاوت كردم، اين كه آن كرم را ديدى بينى مرا مى‏خورد ( گوشه‏اى از عالم برزخ بود كه به چشم تو آمد) كيفر من بود كه چرا پيش خودم متمايل به برادرت شدم و گفتم : خدا كند حق با برادر زنم باشد با اين كه حق با او بود، ولى من نبايد قبل از ثبوت حق، چنين فكرى را در مغز خود راه دهم، آرى : آنچه ديدى مربوط به برادرت بود (186).
نويسنده كتاب معادشناسى، علامه حسينى طهرانى نقل مى‏كند: در آن هنگام كه در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم، عصر پنجشنبه‏اى براى زيارت اهل قبور، به وادى السلام نجف رفتم، در آنجا آيت اللّه حاج آقا بزرگ تهرانى (صاحب كتاب الذريعه) را ديدم، به خدمتش رفته و سلام كردم و با همديگر فاتحه مى‏خوانديم و راه مى‏رفتيم... هنگام بازگشت، همراه ايشان بودم، در راه فرمود: هنگامى كه كودك بودم، منزل ما در تهران، محله پامنار بود، چند روز بود كه مادر بزرگم (مادر پدرم) از دنيا رفته بود، روزى مادرم در خانه، آلبالو پلو پخته بود، در آشپزخانه صداى سائلى را شنيد، تصميم گرفت نثار روح مادر بزرگم (كه تازه از دنيا رفته بود) مقدارى از آلبالو پلو به آن فقير سائل بدهد، ولى ظرف تميز در دسترس نبود، با شتاب براى اينكه سائل از در خانه رد نشود، مقدارى از آلبالو پلو را در ميان طاس حمام كه در دسترس بود، ريخت و به سائل داد، و هيچ كسى از اين موضوع، آگاه نشد. نيمه شب پدرم از خواب بيدار شد و مادرم را بيدار كرد و گفت: امروز چكار كردى؟ مادرم گفت: نمى‏دانم پدرم گفت: هم اكنون مادرم را در خواب ديدم و به من گله كرد و گفت، من از عروس خود گله دارم، امروز آبروى مرا نزد مردگان برد، غذاى مرا با طاس حمام فرستاد. مادرم هر چه فكر كرد چيزى يادش نيامد، ناگهان متوجه شد كه مقدارى آلبالو پلو در ظرف طاس، به سائل داده است، و در عالم برزخ غذاى آن مرحومه شده است. آنگاه آيت اللّه حاج آقا بزرگ فرمود: هر احسانى كه انسان انجام مى‏دهد، بايد با كمال احترام و تجليل نسبت به مستمند باشد... (182) 20- وحشت حيوانات از عذاب قبر كافر جابر مى‏گويد: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: قبل از آن كه به مقام پيامبرى برسم، شتر و گوسفند مى‏چراندم، هيچ پيامبرى نيست مگر اين كه چوپانى كرده است، گاهى ديدم شتر و گوسفند در جاى خود مستقر هستند هيچ چيزى در اطراف آنها نبود، كه آنها را بترساند، ناگهان مى‏ديدم آنها يكباره، هراسان از جاى خود حركت مى‏كردند و به هوا مى‏جستند، با خود مى‏گفتم: راز هراس و جست و خيز ناگهانى اين حيوانات چيست؟، هنگامى كه به مقام پيامبرى رسيدم جبرئيل براى من چنين گفت: وقتى كه كافر بميرد، آنچنان ضربه‏اى به او مى‏زنند كه تمام مخلوقاتى كه خدا آفريده است از آن ضربه وحشت زده مى‏شوند، مگر طايفه جن و انس، گفتم، پس اين اضطراب ناگهانى حيوانات، به خاطر ضربت خوردن كافر است، فنعوذ باللّه من عذاب القبر: پس پناه مى‏بريم به خدا از عذاب قبر(183) 21- خواب عجيب پدر جابر، و ديدن مقام يكى از شهيدان‏ مبشر بن عبدالمنذر، از سربازان رشيد اسلام بود، و در جنگ بدر به شهادت رسيد، چند روز قبل از جنگ احد، عبداللّه پدر جابر انصارى، او را در عالم خواب ديد كه در بهشت است، عبداللّه به فضاى با صفاى بهشت مى‏نگريست، و گويى دلش مى‏خواست او نيز در آنجا باشد. مبشر به او گفت: چند روز ديگر تو نيز نزد ما مى‏آيى. عبداللّه پرسيد: تو در كجا هستى؟ مبشر گفت: در بهشت هستم، هر جا بخواهم به سير و سياحت مى‏پردازم و از نعمتهاى بهشت، بهره‏مند مى‏شوم. عبداللّه پرسيد: مگر تو در جنگ بدر، كشته نشدى؟ مبشر گفت: آرى من در آن جنگ كشته شدم، ولى دوباره زنده شدم. وقتى كه عبداللّه از خواب بيدار شد، هيجان زده به محضر رسول خدا (ص) آمد و ماجراى خواب خود را تعريف كرد. پيامبر (ص) فرمود: هذه الشهاده يا ابا جابر: اى پدر جابر، اين خواب از شهادت تو خبر مى‏دهد. بعد از چند روز، جنگ احد رخ داد، عبداللّه به ميدان رفت و قهرمانه جنگيد تا به شهادت رسيد(184) اين واقعه نيز نشانگر چگونگى جهان با صفاى برزخ، براى شهيدان راه خداست. 22- عذاب حجاج، هنگام مرگ و در عالم برزخ‏ سعيد بن جبير از علماى برجسته و شاگردان ممتاز امام سجاد (عليه السلام) بود و به عنوان يكى از دانشمندان شيعه و مفسران بزرگ قرآن، شهرت داشت، دژخيمان حجاج بن يوسف ثقفى استاندار عبدالملك در عراق، به دستور حجاج، سعيد را دستگير كرده و نزد حجاج آوردند و پس از گفتگوى شديد بين آن دو، حجاج دستور داد، سر از بدن او جدا كردند، او در سن 94 سالگى در ماه شعبان 59ه. ق، از دنيا رفت، او در لحظات آخر عمر، چنين نفرين كرد: خدايا حجاج را بعد از من بر كسى مسلط نكن. پانزده روز از شهادت سعيد، بيشتر نگذشت كه حجاج بر اثر بيمارى سخت در بستر مرگ افتاد، گاهى بى هوش مى‏شد و گاهى به هوش مى‏آمد، هنگام به هوش آمدن، مى‏گفت: مالى و لسعيدبن جبير: مرا به سعيد بن جبير چه كار؟. هنگامى كه به حالت بى هوشى مى‏افتاد، سعيد نزد او مى‏آمد و مى‏گفت : اى دشمن خدا، چرا مرا كشتى؟ آنگاه وحشت زده بيدار مى‏شد، با اين وضع بود تا مرد. عمر بن عبدالعزيز مى‏گويد: در عالم خواب، حجاج را به صورت لاشه گنديده ديدم، به او گفتم :خدا با تو چه كرد؟ در پاسخ گفت: قتلنى اللّه بكل قتيل، قتله واحده، و قتلنى بسعيد بن جبير سبعين قتله.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عالم برزخ در چند قدمى ما محمد محمدى اشتهاردى - ۹ - 24- تابلوى گويا از چگونگى مرگ و عالم برزخ، در گفتار مرده با سلمان‏   سلمان فارسى، آن يار برگزيده و ممتاز خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام)، گفتگوئى با يكى از مردگان دارد، كه ترسيمى روشن از حوادث هنگام مرگ و عالم برزخ است، آن را در اينجا براى روشن شدن بيشتر جزئيات حوادث مرگ و بعد از مرگ مى‏آوريم: سلمان ساعات آخر عمر را مى‏پيمود و در مدائن بود، بيمار و بسترى گرديد، اصبغ بن نباته يكى از ياران خاص امام على (عليه السلام) مى‏گويد: همواره به عيادت سلمان مى‏رفتم، وقتى كه بيماريش سخت شد و يقين به مرگ يافت، به من فرمود: اى اصبغ، رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) به من خبر داده كه هرگاه اجلم فرا رسيد، مردگان با من صحبت مى‏كنند، اگر ممكن است تابوتى فراهم كن و مرا در ميان آن بگذار و چهار نفر را خبر كن تا گوشه‏هاى تابوت مرا بلند كنند و مرا به قبرستان ببرند. اصبغ مى‏گويد: به دستور سلمان عمل كرديم، تابوت را برداشته و به قبرستان برديم، و در آنجا بر زمين نهاديم، از ما خواست كه او را روبروى قبله بنشانيم، وقتى كه رو به قبله‏اش كرديم، با صداى بلند، خطاب به مردگان گفت: السلام عليكم يا عرصه البلاء السلام عليكم يا محتجبين عن الدنيا: سلام بر شما اى همنشينان با خاك محنت، سلام بر شما اى چشم پوشيدگان از دنيا هيچكس پاسخ سلمان را نداد. بار دوم صدا زد: السلام عليكم يا من جعلت الارض عليكم غطاء، السلام عليكم يا من لقوا اعمالهم فى دار الدنيا... سلام بر شما اى كسانى كه زمين پوشش شما شده، و با اعمال خود در دنيا ملاقات كرده‏ايد، سلام بر شما اى منتظران نفخه نخستين قيامت شما را به خداى بزرگ و پيامبر گرامى سوگند مى‏دهم كه يكى از شما جواب مرا بدهد و با من سخن بگويد، من سلمان فارسى آزاد شده به دست رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)، هستم، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، به من وعده داده كه هرگاه مرگم فرا رسيد، مرده‏اى با من سخن مى‏گويد. وقتى سلمان به اينجا رسيد و ساكت شد، ناگاه مرده‏اى در قبر خود به زبان آمد و گفت: السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته يا اهل البنا، و الفناء المشتغلون بعرصه الدنيا ها نحن لكلامك مستمعون، و لجوابك مسرعون، فسل عما بدالك يرحمك اللّه. سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد، اى صاحب خانه فانى، و سرگرم شدگان به امور دنيا، ما سخن تو را شنيديم و به پاسخت شتافتيم، از هر چه مى‏خواهى بپرس كه خدا تو را رحمت كند. آنگاه بين سلمان و آن مرده، چنين گفتگو شد: سلمان: آيا تو اهل بهشت هستى، يا اهل جهنم؟ مرده: اى سلمان! من از كسانى هستم كه خدا به فضل و كرمش بر من منت نهاد و مرا از اهل بهشت نمود. سلمان: اى بنده خدا اكنون، چگونگى مرگ را براى من تعريف كن، كه آن را چگونه يافتى و هنگام آن چه ديدى و با تو چه شد؟ مرده: آرام بگير اى سلمان! سوگند به خدا اگر مرا با قيچى بريده بريده مى‏كردند و با اره، جدا جدا مى‏نمودند، از سكرات مرگ بر من آسانتر بود، بدان كه من در دنيا از كسانى بودم كه خداوند توفيق انجام كارهاى نيك را به من داده بود، واجبات الهى را به جا مى‏آوردم، و قرآن را تلاوت مى‏كردم و در نيكى به پدر و مادرم اقدام جدى داشتم، و از كارهاى حرام دورى مى‏نمودم، و ستم نمى‏كردم و در طلب روزى حلال كوشا بودم، به خاطر آن كه از حساب الهى، ترس داشتم، در بهترين زندگى و غرق در نعمتها بودم كه ناگهان بيمار شدم، چند روزى نگذشت كه لحظات آخر عمرم فرا رسيد، شخص تنومند بد منظرى را ديدم، در برابر صورتم ايستاد، تا به چشمانم اشاره كرد نابينا شدم، و به گوشم اشاره كرد كر شدم، به زبانم اشاره كرد لال شدم، در اين حال صداى بستگانم به گريه بلند شد، از آن شخص پرسيدم: كيستى؟ كه اين گونه بر من مسلط مى‏باشى؟. گفت: عزرائيل هستم، آمدم تا تو را به سراى آخرت كوچ دهم، كه مدت زندگى تو به پايان رسيد، در همين هنگام دو نفر خوش قيافه آمدند و يكى در طرف راست، و ديگرى در طرف چپم قرار گرفتند، بر من سلام كردندو گفتند: ما نامه اعمال تو را آورديم، بگير و بخوان، ما دو فرشته‏اى هستيم كه در دنيا اعمال تو را مى‏نوشتيم، آنها دو فرشته رقيب و عتيد بودند (187) نامه نيكى‏ها را از فرشته رقيب گرفتم و خواندم، شادمان شدم، ولى با ديدن، نامه گناهان كه از فرشته عتيد به من رسيد و گريان و غمگين شدم. آن دو فرشته به من گفتند: به تو مژده باد، نگران مباش كه به تو نيكى مى‏رسد. در اين هنگام، عزرائيل روحم را به طور كلى قبض كرد، صداى گريه بستگانم بلند شد، عزرائيل به بستگانم مى‏گفت : چرا گريه مى‏كنيد، سوگند به خدا ما به او ظلم نكرديم تا گله كنيد، و به او تعدى نكرديم تا ناله و گريه كنيد، ما و شما بنده يك خدا هستيم، اگر خدا به شما درباره ما فرمان مى‏داد، اطاعت مى‏كرديم، چنانچه ما امر او را اطاعت نموديم، روح اين ( تازه گذشته) را قبض نكرديم، مگر پس
از آنكه عمرش سپرى شد، و اجلش فرا رسيد، ناراحت نباشيد كه او به سوى خداى بزرگوار كوچ مى‏كند، كه هر طور بخواهد درباره‏اش حكم نمايد كه خداوند بر همه چيز توانااست، پس اگر صبر كنيد از طرف خدا پاداش مى‏بريد، و اگر بيتابى كنيد، گناه كرده‏ايد من بسيار به سراغ شما مى‏آيم، پسران و دختران و پدران و مادران را از شما مى‏گيرم. سپس عزرائيل از من منصرف شد و روح مرا همراش برد، در اين هنگام فرشته‏اى نزد او آمد و روح مرا از او گرفت و در ميان پارچه‏ى حرير نهاد و يك لحظه به سوى آسمان بالا برد، و در پيشگاه عدل الهى قرار داد، خداوند مطالبى در مورد اعمال كوچك و بزرگ، نماز، روزه، حج، قرائت قرآن، زكات، صدقات، ساعت شب و روز، اطاعت پدر و مادر، آدم كشى، خوردن مال يتيم و حرام و امثال اين امور پرسيد. سپس آن فرشته روح مرا به اذان خدا به سوى زمين رد كرد، در اين هنگام غسل دهنده آمد و لباسهايم را از تنم خارج ساخت، و به غسل دادن بدنم مشغول شد، روحم با او فرياد مى‏زد: اى بنده خدا با اين بدن ضعيف مدارا كن، سوگند به خدا از رگى خارج نشدم مگر اينكه پاره شد، از عضوى بيرون نرفتم مگر اينكه خورد شد، سوگند به خدا، اگر غسل دهنده فرياد مرا مى‏شنيد، هرگز مرده‏اى را غسل نمى‏داد، سپس او آب را بر بدنم جارى ساخت و مرا سه غسل داد، و در سه پارچه كفن كرد و حنوط نمود و اين آخرين توشه‏ام بود كه به سوى آخرت رفتم، بعد از غسل انگشترم را از دست راستم بيرون آورد و به پسر بزرگم داد و به او تسليت گفت، پس از كفن كردن مرا تلقين نمود و سپس خويشانم را صدا زد: بيائيد و با وى وداع كنيد، آنها براى وداع آمدند، پس از وداع، جنازه را در ميان تابوت نهاد و برداشتند، روحم در اين هنگام بين چهره و كفنم بود، تا اينكه مرا براى نماز بر زمين نهادند و نماز خواندند و سپس مرا به كنار قبرم آوردند و در داخل قبر سرازير نمودند، در اين وقت، وحشت عظيمى مرا فرا گرفت. اى سلمان! گوئى از آسمان به زمين افتادم، سپس خشت لحد را چيدند و قبر را با خاك پوشاندند، در اين هنگام روحم به زبان و قلب و گوشم مراجعه كرد(پيوندش با اين سه عضو برقرار شد) آنگاه بستگانم مراجعت كردند، در اين هنگام پشيمانى مرا فرا گرفت و گفتم: اى كاش من نيز با آنها مراجعت مى‏كردم، شخصى از جانب قبر در جوابم گفت: كلا انها كلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون. نه چنين است، اين فقط گفتارى است كه او به زبان مى‏گويد و در پشت سر آنها برزخى است تا هنگامى كه در روز قيامت برانگيخته مى‏شوند ( مومنون. 10). از آن جواب دهنده پرسيدم : كيستى؟ گفت : فرشته منبه ( بيدارگر) هستم‏(188) خداوند مرا به همه انسانها مامور كرده، بعد از مرگ، اعمال آنها را به آنها خبر دهم، سپس همين فرشته مرا نشانيد و گفت بنويس. گفتم: كاغذ ندارم. گوشه كفنم را گرفت و گفت: اين كاغذ، بنويس؟ گفتم: قلم ندارم: گفت: انگشت سبابه تو قلم تو است. گفتم: مركب ندارم. گفت: آب دهانت مركب است. سپس او مى‏گفت و من مى‏نوشتم، همه اعمال از كوچك و بزرگ را گفت و من نوشتم، آنگاه نامه مرا گرفت و مهر كرد و پيچيد و به گردنم افكند. به فرشته منبه گفتم: چرا با من چنين مى‏كنى؟ گفت: آيا شنيده‏اى كه خداوند در قرآن مى‏فرمايد: و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيامه كتابا يلقاه منشورا - اقرا كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا. اعمال هر انسانى را به گردنش قرار داديم، و روز قيامت كتابى براى او بيرون مى‏آوريم كه آن را در برابر خود گشوده مى‏بينيد ( اين همان نامه اعمال او است، به او مى‏گوئيم) كتابت را بخوان، كافى است كه امروز خود حسابگر خود باشى ( سوره اسرار - 13 و 14)... سپس فرشته منبه رفت، فرشته منكر آمد... گفت: اى بنده خدا به من بگو : پروردگارت كيست؟ دينت چيست و پيامبرت كدام است... من به لطف خدا در پاسخ گفتم، خدا، پروردگار من است، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيامبر من است، اسلام دين من است، قرآن كتاب من است، كعبه قبله من است، على (عليه السلام) امام من است، مومنان برادران من هستند و به يكتائى خدا و رسالت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) گواهى مى‏دهم، اين است سخن و اعتقاد من، و بر اين اساس با خدايم در معاد، ملاقات مى‏كنم، در اين هنگام فرشته منكر به من گفت: اى بنده خدا سلامت و نجات بر تو بشارت باد، تو از (عذاب و بازجوئى) رهايى يافتى سپس از نزد من رفت، و فرشته نكير با هيئتى... نزد من آمد و گفت: اعمال خود را بياور، اعتقادات و اعمال خود را شرح دادم... مرا به نعمت‏هاى الهى بشارت داد و مرا در قبرم خوابانيد و گفت : نم كنومه العروس. مانند خواب ناز عروس بخواب، از ناحيه سر، درى از بهشت را برويم گشود، و از ناحيه پا درى از دوزخ را به سويم باز كرد، قبرم وسعت عجيبى پيدا كرد، و از جانب بهشت، نسيم بهشتى در قبرم مى‏وزيد، سپس در دوزخ را كه از ناحيه پا بود بست...
اين است سرگذشت من ! آنگاه آن مرده، شهادتين را به زبان جارى كرده... و سخنش قطع شد سلمان به اصبغ بن نباته و همراهان گفت: مرا پائين بياوريد و تكيه دهيد، آنها چنين كردند، سلمان دعائى خواند و سپس ماجراى وفات سلمان پيش آمد(189) 25- داستان عجيب از كيفر مخالف ولايت على (عليه السلام) در عالم برزخ‏ علامه طباطبائى ( صاحب تفسير الميزان) نقل كرد: استاد ما عارف برجسته حاج ميرزا على آقا قاضى مى‏گفت : در نجف اشرف، در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى‏ها (سنى‏هاى دولت عثمانى) فوت كرد. اين دختر در مرگ مادر، بسيار ضجه و ناله مى‏كرد و عميقا ناراحت بود، و با تشييع كنندگان تا كنار قبر مادرش آمد و آنقدر گريه و ناله كرد كه همه حاضران به گريه افتادند. هنگامى كه جنازه مادر را در ميان قبر گذاشتند، دختر فرياد مى‏زد: من از مادرم جدا نمى‏شوم هرچه خواستند او را آرام كنند، مفيد واقع نشد، ديدند، اگر بخواهند با اجبار، دختر را از مادر جدا كنند ممكن است جانش به خطر بيفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم در كنار پيكر مادر در قبر بماند، ولى روى قبر را با خاك نپوشانند، بلكه با تخته بپوشانند، و دريچه‏اى بگذارند تا دختر نميرد، و هر وقت خواست از آن دريچه بيرون آيد. دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابيد، فرداى آن شب آمدند و سرپوش را برداشتند، تا ببينند بر سر دختر چه آمده است؟ ديدند تمام موهاى سر او، سفيد شده است. پرسيدند: چرا اين طور شده‏اى؟ در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابيدم، ناگهان ديدم دو نفر از فرشتگان آمدند، و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند، و او جواب مى‏داد، سؤال از توحيد نمودند جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پيامبر من : محمد بن عبداللّه (صلى الله عليه و آله و سلم) است، تا اين كه پرسيدند امام تو كيست؟ آن مرد محترم كه وسط ايستاده بود، گفت : لست لها با امام من امام او نيستم ( آن مرد محترم امام على (عليه السلام) بود). در اين هنگام، آن دو فرشته، چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش به سوى آسمان زبانه كشيد، من بر اثر ترس و وحشت زياد به اين وضع كه مى‏بينيد (كه موهاى سرم سفيد شده) در آمدم. مرحوم قاضى مى‏فرمود: چون تمام افراد طايفه آن دختر در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تاثير اين واقعه قرار گرفته و شيعه شدند (زيرا اين واقعه با مذهب تشيع، تطبيق مى‏كرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشيع گرويد.(190) 26- ارواح مومنان در وادى السلام‏ از احمد بن عمر نقل شده كه يكى از اصحاب امام صادق (عليه السلام) گفت: به آن حضرت عرض كردم: برادرم در بغداد است و نگرانم كه او در آن جا بميرد آن حضرت فرمود: باكى نداشته باش، هر جا كه خواهد بميرد، زيرا هيچ مومن در شرق زمين و يا در غرب زمين باقى نمى‏ماند، مگر آنكه خداوند روح او را در وادى السلام با روح مومنان ديگر قرار دهد. عرض كردم: وادى السلام كجاست؟ فرمود: در پشت كوفه، سپس فرمود: آگاه باش مثل اينكه من اجتماع ارواح را مى‏بينم كه حلقه حلقه نشسته‏اند و با يكديگر گفتگو دارند (191) 27- عذاب شركت كنندگان در قتل امام حسين (عليه السلام) در عالم برزخ‏ عبداللّه بن كثير مى‏گويد: همراه امام صادق (عليه السلام)، از مدينه به سوى مكه مى‏رفتيم، در مسير راه به منزلگاه عسفان رسيديم، سپس در آنجا از كنار كوه سياه رنگ زمختى كه وحشتزا بود عبور نموديم، به امام صادق (عليه السلام) عرض كردم: اى فرزند پيامبر! اين كوه چقدر وحشت آور است، من در راه كوهها كوهى مانند اين كوه وحشت آور نديده‏ام! امام صادق (عليه السلام) فرمود: آيا مى‏دانى، اين كوه چه كوهى است؟ به اين كوه كوه كمد گفته مى‏شود، كه بر دره‏اى از دره‏هاى دوزخ قرار دارد، كه شركت كنندگان در قتل امام حسين (عليه السلام) در آن دره، عذاب مى‏شوند و در زير آن آبهاى دوزخ از غسلين (چرك و خون) و صديد (بد بو و گنديده) و حميم (بسيار سوزان) جريان دارد، آنها افرادى از منافقان كه قبلا باعث چنان ظلمها شدند، در آن عذاب مى‏گردند و فريادشان بلند است، و من اكنون شركت كنندگان در قتل پدرم (امام حسين) را كه در اين دره عذاب مى‏شوند، مى‏نگرم...(192) 28- مارى به نام شجاع ، در قبر امام كاظم (عليه السلام) فرمود: هرگاه مومنى نزد برادر مومن خود بيايد و از او حاجتى بخواهد، اين موضوع در حقيقت، رحمتى، از جانب خداست كه به سوى او آمده، اگر حاجت او را روا كند به ولايت ما كه متصل به ولايت الهى است، نائل شده است، و اگر با اين اينكه توانائى دارد، حاجت او را برنياورد، سلط اللّه عليه شجاعا من نار ينهشه فى قبره الى يوم القيامه خداوند مارى از آتش بر او مسلط كند كه تا روز قيامت او را بگزد (193) 29- ارواح كافران در برهوت‏
عصر خلافت ابوبكر بود، جوانى يهودى نزد او آمد و گفت: سلام بر تو اى ابوبكر بعضى از اطرافيان به گردن او ضربه‏اى زدند، و به او اعتراض شد كه چرا، ابوبكر را به عنوان خليفه، سلام نكرده است؟ سپس ابوبكر گفت: حاجتت چيست؟ يهودى: پدرم فوت كرده و گنجها و اموالى را باقى گذاشته، ولى جاى آنها معلوم نيست، اگر تو جاى آنها را آشكار كنى و در اختيارم بگذارى، در حضور تو مسلمان مى‏شوم و غلام تو مى‏گردم و يك سوم آن اموال را به تو مى‏دهم، و يكسوم آن را به مسلمانان مهاجر و انصار مى‏دهم و يكسوم آن را خودم برمى‏دارم. ابوبكر: اى خبيث، آيا غير از خدا كسى داراى علم غيب است؟ يهودى نزد عمر آمد و بر او سلام كرد، و ماجرا را گفت، عمر نيز! گفت : آيا غير از خدا كسى علم غيب مى‏داند؟ آن يهودى به حضور اميرمومنان على (عليه السلام) آمد، آن حضرت در مسجد بود، يهودى بر او سلام كرد، پس از گفتگوئى، ماجراى خود را بيان كرد و قول داد كه اگر اموال و گنجهاى پدرش پيدا شود، مسلمان شده و يك سوم آن را در اختيار على (عليه السلام) و يك سومش را در اختيار مهاجر و انصار و يكسومش را خودش بردارد. امام على (عليه السلام) نامه‏اى به او داد و فرمود: صفحه هائى را كه بر رويش مى‏نويسد بردار و بر سرزمين يمن برو، و در آنجا به بيابان برهوت كه در حضر موت قرار گرفته برو، هنگام غروب خورشيد، در آنجا بنشين، كلاغهايى كه منقارشان سياه است و به طرف تو مى‏آيند و قار قار مى‏كنند، در اين هنگام پدرت را با نام صدا بزن و بگو : اى فلانى من فرستاده وصى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) هستم با من سخن بگو، همانا پدرت جواب تو را مى‏دهد، هر چه جواب داد در صفحاتى كه همراه دارى بنويس، و سپس به سرزمين خيبر برو و مطابق آنچه نوشته‏اى عمل كن آن يهودى به يمن رفت و در آنجا به بيابان برهوت رفت و هنگام غروب، كلاغهائى را كه منقارشان سياه بود ديد، پدرش را با ذكر نام صدا زد، پدرش جواب داد: واى بر تو، براى چه در اين وقت به اين مكان كه مكان دوزخيان است آمده‏اى. او گفت: آمده‏ام از تو بپرسم، اموال و گنجهايت در كجا هستند پدر جواب داد: در فلان باغ، در ميان فلان ديوار قرار دارند. يهودى، پاسخ پدرش را نوشت، پدرش به او گفت: واى بر تو، از دين محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيروى كن آنگاه آن كلاغها رفتند، يهودى به سرزمين خيبر رفت و محل اموال و گنجها را پيدا كرد كه مقدارى ظروف طلا و نقره در ميان آنها بود، آنها را به درهم و دينار مبدل نمود و سپس به مدينه مراجعت كرد و به حضور امام على (عليه السلام) رسيد و گفت: گواهى مى‏دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست، و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) است، و تو براستى وصى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و برادر او، و امير مومنان (عليه السلام) هستى، اينها درهم‏ها و دينارها است كه در اختيار شما مى‏گذارم اينها را در هر موردى كه خدا و رسولش خواسته مصرف كن مسلمانان اجتماع كردند، و به على (عليه السلام) عرض نمودند كه چگونه شما به اين امور مخفى، آگاه شدى؟ امام على (عليه السلام) فرمود: از رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم، و اگر بخواهم به پيچيده‏تر از اين خبر دهم...(194) 30- ارواح مومنان در وادى السلام نجف‏ اصبغ بن نباته مى‏گويد: روزى امام على (عليه السلام) از كوفه به سوى صحراى نجف يك فرسخى كوفه بيرون رفت، در آنجا در زمينى بى آنكه فرشى بگستراند، دراز كشيد، ما نيز به او پيوستيم، قنبر غلام على (عليه السلام) گفت : اى امير مومنان! آيا اجازه مى‏دهيد فرشى بياورم و بگسترانم، تا روى فرش قرار بگيريد؟ فرمود: نه اينجا تربت مومن و مزاحمت با محل نشستن مومنان است اصبغ عرض كرد: تربت مومن را شناختم (كه همان خاك قبر او است) ولى منظور از مزاحمت در محل نشستن مومنان چيست؟ امام على (عليه السلام) فرمود: اگر پرده‏ها برداشته شود، ارواح مومنان را مى‏نگريد، در اين پشت (نجف به نام وادى السلام) ارواح مومنان، حلقه حلقه به گرد هم نشسته‏اند و با همديگر ملاقات و گفتگو مى‏كنند، در اين پشت، روح هر مومنى هست، ولى در وادى برهوت، روح هر كافرى وجود دارد(195) 31- ارسال غذا به مردگان‏ در شهر سمرقند، يكى از مسلمانان، بيمار شد، نذر كرد كه اگر سلامتى خود را باز يابد، مزد كار روز جمعه‏اش را به نيت پدر و مادرش كه از دنيا رفته بودند، صدقه بدهد. او پس از مدتى، سلامتى خود را باز يافت، به نذر خود وفا كرد، و مزد كار روز جمعه‏اش را به نيت پدر و مادرش، صدقه مى‏داد، تا اين كه در يكى از روزهاى جمعه، هر چه به دنبال كار رفت، كارى پيدا نكرد، در نتيجه آن روز مزدى بدست نياورد تا به نيت پدر و مادرش صدقه بدهد. از يكى از علماى عصر خود پرسيد: اين جمعه كارى برايم پيدا نشد تا مزدش را به نيت پدر و مادرم صدقه بدهم، اكنون چه كنم؟
آن عالم به او گفت: از خانه بيرون برو، پوست خربزه يا... را پيدا كن و آن را بشوى و بر سر راه دهقانان كه از صحرا باز مى‏گردند بايست و آن پوست را پيش الاغ آنها بينداز و ثوابش را به روح پدر و مادرت، نثار كن، او به اين دستور، عمل كرد، شب شنبه پدر و مادرش را در عالم خواب ديد كه با شادمانى بسيار، او را در آغوش محبت خود گرفتند و به او گفتند: اى فرزند! براى ما آنچه لازم بود، پاداش فرستادى، تا اينكه ما به خربزه ميل وافر داشتيم، آن را نيز براى ما فرستادى، تو ما را خشنود ساختى، خدا تو را خشنود كند(196) 32- باطن ولايت و محبت على (عليه السلام) در عالم برزخ‏ مرجع بزرگ محقق اردبيلى، ملا احمد، معروف به مقدس اردبيلى (رحمة الله عليه) از علماى بسيار برجسته، و از پارسيان بسيار پاك و بافضيلت بود كه به سال 939ه. ق در نجف اشرف از دنيا رفت. درباره كمالات اخلاقى، و فضائل معنوى اين مرد بزرگ، مطالب بسيار نقل شده، از جمله اينكه : براى زيارت به كربلا رفته بود، يكى از زائران كه او را نمى‏شناخت، از لباس و قيافه ساده او، خيال كرد كه يك خدمتكار عادى است، لباسهاى چرك شده خود را به او داد و گفت: اين‏ها را براى من بشوى مححقق اردبيلى، لباسهاى او را گرفت و شست و سپس به او تحويل داد، در آن هنگام، آن مرد زائر او را شناخت و چند نفر نيز كه در آنجا بودند از جريان آگاه شدند و آن مرد زائر را سرزنش نمودند كه چرا به عالم بزرگ، مقدس اردبيلى توهين كردى؟... محقق اردبيلى (رحمة الله عليه) آنها را از سرزنش كردن باز داشت و گفت: حقوق برادران دينى نسبت به يكديگر، خيلى زيادتر از اين‏ها است، كارى نكردم كه شما اين چنين جوش و خروش مى‏كنيد. اين مرد بزرگ از دنيا رفت، پس از مدتى، يكى از مجتهدين وارسته او را در عالم خواب ديد كه با لباس زيبائى كه در تن دارد، با سيماى جذاب از حرم امير مومنان على (عليه السلام) بيرون مى‏آمد، از او پرسيد: چه عملى باعث شد كه شما داراى آن همه مقام شديد كه از سيمايتان پيداست؟ محقق اردبيلى (رحمة الله عليه) در پاسخ گفت: بازار اعمال كساد است، و نفع نبخشيد ما را غير از ولايت و محبت صاحب اين قبر (197) طبق اين حكايت، محبت و ولايت امام على (عليه السلام)، يكى از موجبات مهم نجات در عالم برزخ است، چنانكه اين معنى، در روايات بسيار آمده است. 33- ملاقات وصى عيسى (عليه السلام) با امام على (عليه السلام) در ماجراى جنگ صفين، كه در عصر خلافت امام على (عليه السلام)، بين آن حضرت و سپاه معاويه در گرفت، يكى از ياران امام على (عليه السلام) به نام قيس مى‏گويد: روزى در جبهه صفين، حضرت امام على (عليه السلام) هنگام مغرب، براى انجام نماز، كنار كوهى رفت، من در محضرش بودم، آن حضرت اذان گفت، بعد از اذان مردى به حضور آن حضرت آمد كه موهاى سر و صورتش سفيد بود، و چهراى روشن داشت، و گفت: سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد اى امير مومنان!، آفرين بر وصى خاتم پيامبران، و پيشواى پيشتازان سفيد رو... امير مومنان جواب سلام او را داد، و احوال او را پرسيد. او گفت: حالم خوب است و در انتظار روح القدس هستم، و به خاطر ندارم كه امتحان هيچكس در راه رضاى خدا از امتحان تو بزرگتر، و ثوابش از تو نيكوتر، و مقامش از مقام تو ارجمندتر باشد، آنگاه گفت: اى برادر من! بر اين مشكلات و رنجها، صبر كن تا حبيب من (محمد -ص) را ملاقات نمائى، من اصحاب و ياران خود از بنى اسرائيل را در گذشته ديدم كه از ناحيه دشمن چه سختى ها به آنها رسيد، بدن آنها را با اره مى‏بريدند، و روى تخته‏هاى چوب ميخ كوب كرده و حمل مى نمودند سپس آن مرد سفيد موى و روگشاده، با دستش به اهل شام (سپاه معاويه) اشاره كرد است و گفت: اگر اين بيچارگان رو سياه مى‏دانستند كه چه عذاب سختى در انتظار آنهاست دست از جنگ مى‏كشيدند. و پس از آن، با دست اشاره به سپاه على (عليه السلام) كرد و گفت : اگر اين چهره‏هاى روشن مى‏دانستند كه چه پاداش عظيمى براى آنها فراهم شده، دوست داشتند كه بدن آنها را با قيچى آهنى پاره پاره كنند و در عين حال در راه يارى تو، استقامت نمايند. سپس آن مرد با گفتن: والسلام عليك و رحمة اللّه و بركاته با امام وداع كرد، و از نظرها پنهان گرديد. جمعى از ياران امام على (عليه السلام) مانند عمار ياسر، ابوايوب و... كه ملاقات و ناپديد شدن آن مرد را ديدند، و گفتار او را شنيده بودند، از امام على (عليه السلام) پرسيدند: اين، مرد كه بود؟ امام على (عليه السلام) فرمود: اين مرد شمعون بن صفا وصى حضرت عيسى (عليه السلام) بود، كه خداوند او را فرستاده بود تا مرا در اين جنگ، تائيد و تقويت كند.
همه آن ياران گفتند: پدران و مادرانمان بفدايت، سوگند به خدا همان گونه كه در ركاب رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) با دشمنان مى‏جنگيديم و از او يارى مى‏كرديم، در ركاب تو با دشمن مى‏جنگيم و از تو يارى مى‏كنيم، و هيچ يك از مهاجران و انصار از فرمان تو سرباز نزند مگر آنكه شقى و تيره بخت باشد امير مومنان (عليه السلام) درباره آنان دعا كرد و كردار آنان را ستود (198) 34- حادثه‏اى عجيب از نقل جنازه در عالم برزخ‏ سالهاى آغاز قرن سيزدهم بود، مرجع بزرگ تقليد آيت اللّه العظمى وحيد بهبهانى (رحمة الله عليه) در كربلا سكونت داشت، و داراى حوزه درسى بود و شاگردان بسيارى داشت.(199) از شنيدنى‏ها در اين عصر اينكه، يكى از شاگردان برجسته او به نام مولا محمد كاظم هزار جريبى نقل مى‏كند: من در مجلس درس آيت آللّه وحيد بهبهانى در مجلس پائين صحن مقدس كربلا حضور داشتم، ناگاه مردى كه از زوار غريب بود، نزد آيت آللّه بهبهانى آمد و نشست و دست ايشان را بوسيد، و يك دستمال بسته كه در ميان آن طلاهاى زنانه بود نزد آيت آللّه بهبهبانى نهاد و عرض كرد، اين طلاها را در هر جا كه صلاح ديديد، به مصرف برسانيد. آيت اللّه: اين طلاها از كجا به دست آمده، ماجرايش چيست؟ زائر غريب: اين طلاها، داستان عجيبى دارد: اگر اجازه بفرمائيد بيان كنم. آيت آللّه : بيان كن. زائر غريب: من از اهالى شيروان (يا دربند) هستم، به يكى از بلاد روسيه مسافرت كردم، و در آنجا تجارت و بازرگانى مى‏نمودم، و ثروت كلانى به دست آوردم، در آنجا چشمم به دخترى زيبا افتاد، شيفته جمال او شدم و سرانجام از او خواستگارى كردم. او گفت : من مسيحى هستم، و تو مسلمان، اگر تو مسيحى شوى، حاضرم با تو ازدواج كنم. بسيار غمگين شدم، حيران بودم كه چه كنم، كارم به جائى رسيد كه تجارت و شغلم را رها ساختم و آن چنان پريشان بودم كه نزديك بود هلاك گردم، سرانجام تصميم گرفتم به آن دختر اعلام كنم كه مسيحى شده‏ام، نزد خانواده آن دختر رفتم و رسما مسيحى شدم، و از اسلام برائت جستم، و آنها پذيرفتند و سرانجام با آن دختر ازدواج نمودم. مدتى از اين ماجرا گذشت، ناگاه از عمل زشت خود، پشيمان شدم، و خود را سرزنش مى‏كردم كه اين چه كارى بود كه نموده‏ام، نه مى‏توانستم به وطن باز گردم، و نه برايم ممكن بود كه به دستورهاى آئين مسيحيت عمل كنم. در اين بحران، به ياد مصائب امام حسين (عليه السلام) مى‏افتادم و گريه مى‏كردم و از اسلام چيزى جز حسين (عليه السلام) و رنجهاى او در راه اسلام، در قلبم جائى نداشت، زار زار مى‏گريستم، همسرم با تعجب زياد از من مى‏پرسيد كه چرا گريه مى‏كنى؟ من با توكل به خدا، حقيقت را به او گفتم: كه در مذهب اسلام باقى هستم، و گريه‏ام به خاطر مصائب آقا امام حسين(عليه السلام) است. همسرم همين كه نام شريف امام حسين(عليه السلام) را شنيد، نور اسلام در قلبش پرتو افكند و هماندم مسلمان شد، و با من در مورد مصائب آن حضرت مى‏گريست. روزى به او گفتم: بيا مخفيانه با هم به كربلا كنار قبر امام حسين(عليه السلام) برويم، تا در حرم آن حضرت، آشكارا اظهار اسلام كنى، او موافقت كرد، و با هم به فراهم كردن لوازم سفر، پرداختيم، در اين ميان او بيمار شد و در همان بيمارى از دنيا رفت، بستگان او جمع شدند و او را مطابق آئين مسيحيت همراه همه طلاها و زيورهائى كه داشت در قبرستان مسيحيان روسيه به خاك سپردند. از فراق آن زن، بسيار محزون گشتم، تصميم گرفتم كه جسد او را از قبر بيرون آورده به شهرى ببرم و در قبرستان مسلمين دفن كنم، وقتى مخفيانه در دل شب، قبر را شكافتم، ديدم مردى با ريش تراشيده و سبيل كلفت، در آنجا مدفون است بسيار پريشان شده و تعجب كردم، در همان حال، خواب مرا فرا گرفت، در عالم خواب ديدم، شخصى به من مى‏گويد: شادمان باش كه فرشتگان (نقاله) جسد همسرت را به كربلا بردند و در آنجا در ميان صحن، طرف پائين پا، نزديك منازه كاشى، دفن كردند، و اين جسد را كه در اين قبر مى‏بينى جسد فلان رباخوار است كه امروز او را در آنجا دفن كردند، و فرشتگان آن جسد را به اينجا آورده‏اند، و زحمت حمل و نقل جنازه عيالت، از تو برداشته شد!. بسيار خوشحال شدم و بى درنگ بار سفر بستم و به كربلا آمدم، و به توفيق الهى براى زيارت قبر شريف امام حسين (عليه السلام)، وارد حرم شدم، در آنجا از دربان صحن، پرسيدم، آيا فلان روز (نام همان روز دفن همسرم را به زبان آوردم در پاى مناره كاشى چه كسى را دفن كرديد؟. گفتند: فلان ربا خوار را. من قصه خودم را براى آنها باز گو كردم، آنها همان قبر را شكافتند، من وارد قبر شدم، ديدم عيالم در ميان لحد خوابيده است، همان دم زيورهاى او را كه طبق مذهب نصارى، با او دفن شده بود، بيرون آوردم، و به حضور شما رسيدم و تقديم مى‏كنم، تا در آنچه صلاح دانستيد به مصرف برسانيد!!. آيت آللّه بهبهانى (رحمة الله عليه) آنها را گرفت و در راه تامين زندگى فقراى كربلا، به مصرف رسانيد(200).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عالم برزخ در چند قدمى ما محمد محمدى اشتهاردى - ۱۰ - 35- طبق نور، و بهره‏مندى مردگان از اعمال نيك فرزندان‏ يكى از وارستگان به نام ابوقلابه مى‏گويد: همسايه‏اى داشتم مدتى بود از دنيا رفته بود، و تنها يك پسر از او باقى مانده بود و او هم ناصالح بود. شبى از شبها در عالم خواب ديدم، به قبرستان رفتم، مشاهده كردم قبرها شكافته شده، و مردگان از قبرها بيرون آمده‏اند و در پيش روى هر كدام طبقى از نور گذاشته شده، و آنها به خاطر آن طبق نور، شادمان هستند، در اين ميان ناگهان چشمم به همسايه‏ام افتاد، ديديم طبق نور در پيش روى او نيست، علت آن را پرسيدم، در جواب گفت: اين مردگان هر يك پسر صالح و دوستان و آشنايان صالح دارند، كه نثار آنها، صدقه مى‏دهند يا دعاى خير مى‏كنند، ولى من يك پسر دارم و او نيز ناصالح است و در فكر من نيست، از اين رو از طبق نور، محروم شده‏ام، و به همين جهت در نزد اين مردگان كه همسايه من هستند، خجالت مى‏كشم،. ابوقلابه مى‏گويد: هنگامى كه از خواب بيدار شدم، و نزد پسر همسايه رفتم ، و ماجراى خوابم را براى او تعريف كردم، آن پسر، تحت تاثير قرار گرفت، و نزد من توبه كرد، و همواره به عبادت خدا مشغول گرديد، و به ياد پدر، صدقه مى‏داد و براى او طلب آمرزش و دعا مى‏كرد. پس از مدتى، باز همان خواب را ديدم كه مردگان از قبرها بيرون آمده و در پيش روى هر كدام، طبق نورى قرار دارد، اين بار همسايه‏ام را نيز ديدم كه در پيش رويش طبقى از نور كه روشنتر از همه طبق‏ها بود قرار دارد، به من رو كرد و گفت: اى ابوقلابه! خدا به تو جزاى خير عنايت كند، كه پسرم را هدايت كردى و مرا از آتش و خجالت همسايگان، نجات دادى. (201) به اين ترتيب، مردگان از اعمال نيك و صدقاتى كه در دنيا نثار روحشان مى‏شود، بهرمند مى‏گردند. 36- آثار شادى بخش قرائت قرآن و دعا، براى مردگان‏ بانوئى به نام باهيه از زنان وارسته و باكمال بود، او هنگام مرگش سر به آسمان بلند كرد و گفت: اى خداى من! اى ذخيره من، اى مورد اعتماد من در زندگى و بعد از مرگ، هنگام مرگ تنها نگذار، وحشت قبر را از من دور ساز. او از دنيا رفت، پسرش هر شب و روز جمعه، كنار قبرش، مى‏رفت، قدرى قرآن مى‏خواند و سپس براى او دعا و طلب آمرزش مى‏كرد، و همچنين براى اهل آن قبرستانى كه مادرش در آن، دفن بود، دعا و استغفار مى‏نمود. آن پسر، شبى مادرش را در خواب ديد و احوال او را پرسيد، مادر گفت: پسر جان! مرگ، داراى سختى‏هاو دشواريهاى جانكاه است، ولى من هم اكنون بحمداللّه در برزخى هستم كه فرش شده، و با ريحان بهشتى خوشبو گشته و متكاهاى بهشتى در آن نهاده شده است. پسر گفت: مادر جان ! چه حاجتى دارى؟ مادرگفت: پسرم! هرگز در شب و روز جمعه، از زيارت ما و ديدار در كنار قبر ما، دريغ نكن، هنگامى كه تو كنار قبرم مى‏آئى و قرآن و دعا مى‏خوانى، بسيار شاد مى‏شوم، آن هنگام كه به سوى قبر من مى‏آئى، مردگان مرا مژده مى‏دهند و مى‏گويند: اى باهيه ! پسرت به سوى تو مى‏آيد، من از مژده آنها شاد مى‏گردم، مردگانى كه در اطراف من هستند، نيز شاد مى‏شوند. آن جوان (پسر باهيه) هر شب و روز جمعه كنار قبر مادرش مى‏رفت، و پس از تلاوت، چند آيه از قرآن، و دعا كردن، مى‏گفت: انس اللّه وحشتكم، و رحم غربتكم، و تجاوز عن سيئاتكم و تقبل حسناتكم: خدا وحشت شما را با اونس خود، برطرف سازد، و به غريبى شما رحم كند، و از گناهانتان بگذرد، و نيكى‏هاى شما را بپذيرد. آن جوان گفت: شبى در خواب ديدم، جمعى نزد من آمدند و گفتند ما اهل قبرستان هستيم، آمده‏ايم از شما تشكر كنيم، و تقاضا كنيم كه قرائت قرآن و دعا كنار قبر ما ادامه دهى و قطع نكنى. (202) خدايا! سختى‏هاى هنگام جان دادن را بر ما آسان و گوارا گردان! امام (عليه السلام) و اولياء خدا در اين لحظه خطير به فريادمان برسان! پروردگارا! عذاب قبر، و دشواريها و فشارهاى عالم برزخ را از ما دور كن! و ما را براى فراهم نمودن بهشت برزخى، آماده و موفق ساز! 37- نقش استغفار دوستان، در نجات گرفتاران در عالم برزخ‏ علامه حاج ميرزا حسين نورى (رحمة الله عليه) صاحب مستدرك از يكى از علماى وارسته عصر خود، ملا ابوالحسن چنين نقل مى‏كند كه او گفت: دوستى از علماى ربانى و وارسته به نام آخوند ملا جعفر داشتم، در زمان او، بيمارى واگير طاعون آمد، و افراد بسيارى بر اثر آن مردند، گروه بسيارى كه در معرض مرگ بودند، آخوند ملاجعفر را وصى خود قرار دادند، و از دنيا رفتند، آخوند ملا جعفر اموال آنان را جمع نمود تا به مصرف شايسته برساند، ولى هنوز آن اموال را به مصرف نرسانده بود، خودش نيز دار فانى را وداع كرد و آن اموال حيف و ميل شد (گويا او در مصرف آن اموال، كوتاهى كرده بود، از اين رو با بار سنگين مسئوليت، اجل فرا رسيد و در كام مرگ افتاد).
ملاابوالحسن مى‏گويد: مدتى بعد از رحلت دوستم آخوند ملا جعفر، به كربلا مسافرت كردم، شبى در نزديك حرم امام حسين (عليه السلام) خوابيدم و در عالم خواب مردى را ديدم كه زنجيرى به گردنش بسته‏اند، و دو طرف زنجير به دست دو نفر است، و زبان او بلند گشته و از دهان تا سينه‏اش آويخته شده است (در تعجب و هراس فرو رفتم، خدايا اين بيچاره كيست كه اين گونه در عذاب سخت است) او تا مرا ديد به طرف من آمد، نگاه كردم ديدم دوستم مرحوم اخوند ملا جعفر است!!. بر تعجب و هراسم افزود، او خواست با من سخن بگويد، آن دو نفر را زنجير را كشيدند، و از سخن گفتن، او جلوگيرى كردند، از مشاهده حال او، آنچنان وحشت نمودم كه سه بار نعره زدم، و از خواب بيدار شدم، از من پرسيد، چه شده چرا فرياد مى‏كشى؟ ماجرايى كه در خواب ديده بودم براى او تعريف كردم، سپس به حرم شريف امام حسين (عليه السلام) رفتم و در كنار مرقد منور آن حضرت براى نجات دوستم ملا جعفر، دعا كردم و استغفار و زارى نمودم، و سپس در همان سال براى انجام حج به مكه مشرف شدم، و بعد به مدينه رفتم و به زيارت قبر مقدس رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه اطهار (عليه السلام) و اولياء خدا پرداختم، ولى طولى نكشيد كه در مدينه، بيمار شدم، به گونه‏اى كه نمى‏توانستم حركت كنم، از دوستانم درخواست كردم كه مرا به حمام ببرند و شست شو بدهند و لباسم را عوض كنند و آنگاه مرا به روضه مطهر رسول اكرم(صلى الله عليه و آله و سلم) حمل نمايند، تا در آنجا به راز و نياز بپردازم و شفايم را بگيرم. دوستانم درخواستم را انجام دادند، هنگامى كه وارد حرم مطهر رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) شدم، بى هوش افتادم، وقتى كه به هوش آمدم مرا نزديك ضريح مقدس آن حضرت بردند، پس از زيارت، شفاى خود را از درگاه خداوند طلبيدم، و شفاعت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را در مورد آخوند ملا جعفر درخواست نمودم، و همچنان به راز و نياز و گريه و استغفار مشغول بودم كه ناگهان احساس كردم كه بيماريم سبك شده و حالم رو به بهبودى است، به طورى كه خودم برخاستم و با پاى خود به خانه‏ام باز گشتم. پس از چند روز با دوستان كنار مرقد شريف شهداى احد رفتيم، در آنجا پس از زيارت، خواب مرا ربود، در عالم خواب مرحوم ملا جعفر را ديدم كه با قيافه‏اى شادان در حالى كه لباسهاى سفيد و زيبا در تن داشت، و عصائى در دستش بود، نزد من آمد و گفت: مرحبا بالاخوه و الصدقه... آفرين بر اين برادرى و صداقت و صميميت، كه در من روا داشتى، من در اين مدت ( در عالم برزخ) با عذابها و بلاهاى سخت درگير بودم و تو از روضه مطهر رسول اكرم(صلى الله عليه و آله و سلم) بيرون نيامدى، مگر اينكه با دعاها و راز و نيازهاى خود، مرا مشمول شفاعت رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) نمودى، و خلاص كردى دو سه روز قبل مرا به حمام فرستادند و پاكيزه نمودند و اين لباسهاى پاكيزه را رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به من اهداء نمود، و حضرت زهرا (سلام الله عليه) اين عبا را به من مرحمت فرمود، و اينك نزد تو آمده‏ام، تا نجات خودم را به تو مژده بدهم، خوشحال باش كه با سلامتى به وطن باز مى‏گردى، و همه افراد خانواده‏ات به سلامت هستند(203) آرى اين است يك نمونه از هديه‏هاى مومنين، به مومنانى كه از دنيا رفته‏اند، بنابراين براى رهائى و نجات بستگان و دوستان خود در عالم برزخ، غافل نباشيم، كه قطعا راز و نياز و اعمال نيك ما، براى خلاصى گرفتاران، در عالم برزخ، مفيد و موثر خواهد بود. هفت نمود از جلوه‏هاى عالم برزخ‏ به هفت نمود جالب از جلوه‏هاى عالم برزخ، دست يافتم، دريغم آمد كه اين كتاب، خالى از آنها باشد، نظر شما را در اينجا به آن جلب مى‏كنم: آرزوى حضرت مريم (سلام الله عليه) هنگامى كه حضرت مريم (سلام الله عليه) از دنيا رفت فرزندش حضرت عيسى (عليه السلام) جنازه او را پس از غسل و كفن به خاك سپرد، دل نورانيش در غم فراق مادر بسيار سوخت، بسيار مشتاق ديدارش بود، تا اينكه در فرصتى روح مادرش در عالم برزخ را ديد، پس از احوالپرسى از او پرسيد: مادر! آيا هيچ آرزويى دارى؟ مريم (سلام الله عليه) پاسخ داد: آرى آرزويم اين است كه در دنيا بودم و شبهاى سرد زمستانى را به مناجات و به عبادت در درگاه خدا به بامداد مى‏رساندم، و روزهاى گرم تابستانى را روزه مى‏گرفتم. (204) به اين ترتيب حضرت مريم پيام داد كه قبل از مرگ، عبوديت و بندگى خدا، و راز و نياز در نيمه‏هاى شب با خدا، در عالم برزخ بسيار كار ساز بوده، و موجب نشاط و رحمت خاص الهى خواهد گرديد. مقام شكوهمند دوست على (عليه السلام) در عالم برزخ
او غلام سياه به نام رباح، مسلمان تيزهوش و روشن بين بود، همواره در كنار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏زيست، و درسهاى بزرگ اسلام را از محضر آن حضرت مى‏آموخت، رباح در ميان اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به حضرت على (عليه السلام) علاقه فراوان داشت، چرا كه اسلام ناب را به معنى صحيح و وسيع كلمه در سيماى على (عليه السلام) مشاهده مى‏كرد، عاشق و شيفته على (عليه السلام) بود، و همواره محبت خود را به آن بزرگوار آشكار مى‏ساخت. رباح غلام يكى از اربابان سنگدل و خدانشناس بود، ارباب و اطرافيان او، رباح را به خاطر پذيرش اسلام، رنج مى‏دادند و به جهت دوستى با على (عليه السلام) مى‏آزردند، سختگيرى آنها نسبت نسبت به اين غلام باصفا به جايى رسيد كه او را تحت فشار سخت قرار داده تا جايى كه با لب تشنه جان سپرد. يك روز پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در مدينه كنار اصحاب حضور داشتند، ناگهان چشمشان به جنازه‏اى افتاد، كه چند نفر آن را بر دوش گرفته و به سوى قبرستان براى دفن مى‏بردند. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) از صاحب جنازه اطلاع يافت، صدا زد، جنازه را به طرف من بياوريد: تشييع كنندگان جنازه را به محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آوردند، حضرت على (عليه السلام) به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض كرد: هذا رباح عبد بنى النجار، ماارنى قط الا قال: يا على انى احبك اين جنازه رباح غلام طايفه بنى نجار است، هميشه هرگاه مرا مى‏ديد مى‏گفت: اى على! من تو را دوست دارم پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) دستور داد، پيكر آن غلام را غسل دادند و با پيراهنى از پيراهن‏هاى خودش ( پيراهن مخصوص پيامبر) او را كفن كردند، سپس جنازه را تشييع كردند، صيحه مرموز و اسرارآميزى از آسمان شنيدند، علت آن را از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيدند، آن حضرت در پاسخ فرمود: اين صيحه صداى فرشتگان تشييع كننده است، كه آنها هفتاد هزار دسته‏اند، و هر دسته آنها را هفتاد هزار نفر تشكيل مى‏دهد همه آنها آمده‏اند و جنازه را تشييع مى‏كنند.(205) جنازه را آوردند تا اينكه در كنار قبر نهادند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به درون قبر رفت، در ميان لحد قبر خوابيد، سپس از ميان قبر بيرون آمد و جنازه را در ميان قبر نهاد، و سپس قبر را با خشتها پوشانيد. در آن هنگام كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، رباح را در ميان قبر نهاد، به ناحيه سر رباح رفت و اندكى توقف كرد، و سپس به ناحيه پا آمد و پشت به قبر نمود. حاضران از علت آن همه احترام و بزرگداشت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نسبت به رباح پرسيدند، و آن حضرت به همه سوالها جواب داد، از جمله پرسيدند: چرا شما كه در كنار سرش بودى، به كنار پايش آمدى و پشت به قبر كردى؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: در كنار سرش حوريان بهشتى، همسران آن غلام را ديدم كه با ظرف‏هاى پر از آب، نزد رباح آمدند، چون او تشنه از دنيا رفت، آنها آب آوردند تا به او بنوشانند، و من ديدم او مرد غيور بود، و ناموسهاى او نزدش آمدند، پشت به آنها كردم، كه به ناموسهاى او نگاه نكرده باشم. از همه جالب تر اين كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به حضرت على (عليه السلام) رو كرد و فرمود: و اللّه مانال ذلك الا بحبك يا على: سوگند به خدا، اين غلام به اين همه مقامات نرسيد، مگر به خاطر دوستى و محبتى كه به تو داشت اى على!(206) سزاى دوستى با دشمنان خدا، و پاداش دوستى با دوستان خدا يكى از شيعيان نزد امام باقر (عليه السلام) آمد و گفت: پدرم ناصبى و فاسق بود براى اينكه اموالش به من نرسد، هنگام مرگش، مال خود را مخفى كرد و سپس از دنيا رفت. امام باقر: آيا دوست دارى او را ببينى و مكان اموالش را كه مخفى كرده از او بپرسى؟ مرد شيعى: آرى، من فقير و نيازمندم، بسيار به آن اموال محتاج هستم. امام باقر (عليه السلام) در يك برگه سفيد، نامه‏اى نوشت و پاى آن نامه را با مهر خود مهر زد و آن را به آن مرد شيعى داد و فرمود: امشب به گورستان بقيع برو، وقتى به وسطهاى آن رسيدى صدا بزن و بگو: يا درجان او مى‏آيد و نامه را به او بده. مرد شيعى طبق دستور امام رفتار كرد، ناگاه ديد شخصى آمد، او نامه امام را به آن شخص داد وقتى كه او نامه را خواند گفت : آيا مى‏خواهى پدرت را ببينى؟ مرد شيعى: آرى، آن شخص گفت : همين جا باش، اكنون برمى‏گردم پدرت در ضجنان(207)، است. آن شخص رفت و طولى نكشيد كه همراه يك مرد سياه چهره‏اى بازگشت، كه در گردنش ريسمان سياه بود، و زبانش را بر اثر شدت تشنگى و عذاب، از دهانش بيرون آورده بود. و شلوار سياه در تن داشت، آن شخص به من گفت: اين مرد (سياه چهره) پدر تواست كه بر اثر آتش دوزخ و دود آن و آب حميم آن، اين گونه دگرگون شده است. گفتم: پدر! حالت چطور است؟
گفت: من با بنى اميه رابطه دوستى داشتم، ولى تو با خاندان رسالت دوستى مى‏كردى، به همين دليل نسبت به تو خشمگين شدم و نخواستم اموالم به تو برسد، آن را در جايى دفن كردم، اكنون پشيمان هستم، به فلان باغ من برو و زير فلان درخت زيتون را حفر كن، اموال من كه 150 هزار درهم (يادينار) است در آنجا است، آن را بردار و پنجاه هزار آن را به امام باقر (عليه السلام) بده و بقيه‏اش مال خودت باشد. مردم شيعى، به آن باغ رفت و آن پول را پيدا كرد، و پنجاه هزار درهم آن را به امام باقر (عليه السلام) داد، امام باقر (عليه السلام) آن را گرفت، و به قسمتى از آن قرض خود را ادا كرد و با قسمتى، زمينى را خريد: آنگاه امام باقر (عليه السلام) فرمود: به زودى به آن مرده (پدرت) به خاطر اظهار پشيمانى‏اش نسبت به عداوت با ما، و به خاطر اينكه با فرستادن اين مقدار (50 هزار) پول براى ما، ما را مسرور نمود، سود و بهره‏اى خواهد رسيد.(208) مژده پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام) در آغاز عالم برزخ جمعى در محضر امام صادق (عليه السلام) بودند، سخن از شيعيان و پيروان امامان خاندان رسالت (عليه السلام) به ميان آمد، امام صادق (عليه السلام) به يكى از حاضران به نام عقبه فرمود: وقتى كه نفس به گلو رسيد (لحظه مرگ فرا رسيد)!! (آنگاه امام سكوت كرد) معلى بن خنيس در آنجا حاضر بود، به عقبه اشاره كرد كه از امام صادق (عليه السلام) سؤال كن (تا بقيه سخنش را بفرمايد). عقبه از امام پرسيد: انسان در آن لحظه مرگ چه چيز مى‏بيند؟ امام صادق (عليه السلام) فرمود: مى‏بيند! عقبه تا ده بار پرسيد: چه مى‏بيند؟! امام صادق (عليه السلام) در پاسخ به طور مكرر مى‏فرمود: مى‏بيند! عقبه به سؤال خود ادامه داد و اصرار كرد كه چه مى‏بيند؟ امام صادق: اصرار دارى كه بدانى چه مى‏بيند؟! عقبه: آرى اى پسر رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)!، من شيعه و در دين شما هستم، اگر بر اثر جهل، دينم را از دست بدهم چه‏كنم؟ هر ساعت كه دستم به دامن شما نمى‏رسد... عقبه در حالى كه گريه مى كرد، به گفتار خود ادامه مى‏داد. دل امام صادق (عليه السلام) به حال او سوخت و فرمود: اى عقبه! هيچ شيعه با ايمانى نمى‏ميرد، مگر اينكه سوگند به خدا در هنگام مرگ آن دو نفر را مى‏بيند. عقبه: آن دو نفر كيستند؟ امام صادق: آن دو نفر، رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام) هستند. عقبه: اگر مومن در لحظه مرگ (در آغاز عالم برزخ) آن دو نفر را مى‏بيند، آيا دلش مى‏خواهد به دنيا باز گردد؟ امام صادق: مومنى كه از دنيا رفت تا آن دو نفر را نديده، نمى‏خواهد از دنيا دل بردارد، ولى وقتى كه آنها را ديد دل از دنيا مى‏كند. عقبه: آيا آن دو نفر با او سخن مى‏گويند؟ امام صادق: آرى هر دو به بالين مومن مى‏آيند، نخست پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با توجه مخصوص و كامل به او مى‏نگرد و به او مى‏فرمايد: مژده باد به تو اى دوست خدا، من براى تو بهتر هستم از آنچه را كه در دنيا واگذاشتى. سپس آن حضرت برمى‏خيزد، آنگاه على (عليه السلام) به پيش مى‏آيد و با توجه مخصوص و كامل به مومن مى‏نگرد، و به او مى‏فرمايد: مژده باد به تو اى دوست خدا، من على پسر ابو طالب هستم، كه در دنيا مرا دوست داشتى، اكنون از نتيجه دوستيت بهره مند مى‏گردى آنگاه امام صادق (عليه السلام) فرمود: خداوند اين مطلب را در قرآن بيان كرده است‏ عقبه: فدايت گردم، در كجاى قرآن بيان كرده؟ امام صادق: در سوره يونس (آيه 63 و 64) كه مى‏فرمايد: الذين امنوا و كانوا يتقون - لهم البشرى فى الحياه الدنيا و فى الاخره لا تبديل لكلمات اللّه ذلك هو الفوز العظيم ؛ همانها كه ايمان آورده‏اند و پرهيزكار بودند، در زندگى دنيا و آخرت شاد و مسرورند، و وعده‏هاى خدا تخلف ناپذير است، اين است آن رستگارى بزرگ.(209) به اين ترتيب حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام) در بالين مومن در لحظه مرگ (آخر دنيا) و آغاز برزخ (آغاز آخرت) مايه سرور و شادى شيعيان باايمان خواهد شد. تجسم اعمال در عالم برزخ يكى از علماى برجسته كه به حق عالم ربانى بود، مرحوم آيت اللّه علامه حاج ميرزا على آقا شيرازى (رحمة الله عليه) است كه سالها در حوزه علميه اصفهان تدريس مى‏كرد. استاد علامه شهيد مطهرى كه بهره فراوانى از درسهاى او، به خصوص درس عرفان و نهج البلاغه او برده، در شان ايشان مى‏نويسد: مرحوم ميرزا على آقا (اعلى اللّه مقامه) ارتباط قوى و بسيار شديدى با پيامبر اكرم(صلى الله عليه و آله و سلم) و خاندان پاكش (عليه السلام) داشت.
اين مرد در عين اينكه فقيه (در حد اجتهاد) و حكيم و عارف و طبيب و اديب بود، در بعضى از قسمتها مثلا طب قديم و ادبيات، طراز اول بود، قانون بوعلى سينا را تدريس مى‏كرد... حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى (رحمة الله عليه) در دهه عاشورا ايشان را براى منبر به منزلشان دعوت مى‏كرد، او منبر خاصى داشت، در مجلس سوگوارى در بيت آقاى بروجردى، كه غالبا علما و طلاب بودند، حاضران را با سخنرانى خود سخت منقلب مى‏كرد، به طورى كه از آغاز تا پايان منبر ايشان، جز ريزش اشكها و حركت شانه‏ها چيزى مشهود نبود. من به خود جرات مى‏دهم و مى‏گويم او به حقيقت يك عالم ربانى بود... يادم هست كه در برخورد با او همواره اين شعر سعدى در ذهنم جان مى‏گرفت: عابد و زاهد و صوفى همه طفلان رهند مرد اگر هست به جز عالم ربانى نيست او نهج البلاغه مجسم بود، مواعظ نهج البلاغه در اعماق جانش فرو رفته بود، براى من محسوس بود كه روح اين مرد با روح امير مومنان على (عليه السلام) پيوند خورده است..... آنگاه استاد شهيد مطهرى مى‏نويسد: من از اين مرد بزرگ (حاج ميرزا على آقا شيرازى) داستانها دارم از جمله اينكه ايشان يك روز در ضمن درس، در حالى كه دانه‏هاى اشكشان بر روى محاسن سفيدش مى‏چكيد، اين خواب را نقل كرده فرمود: در خواب ديدم مرگم فرا رسيده است، چگونگى مردن را همان گونه كه براى من توصيف شده است، در خواب يافتم، خود را جدا از بدنم مى‏ديدم، ملاحظه مى‏كردم كه بدنم را براى دفن به گورستان مى‏برند، بدنم را در قبرى دفن كردند و رفتند، تنها ماندم نگران بودم كه چه بر سرم مى‏آيد ناگاه سگى سفيد را ديدم كه وارد قبر شد، در همان حال حس كردم كه اين سگ، تند خويى من است كه (در عالم برزخ) تجسم يافته، و به سراغ من (براى كيفر من) آمده است، مضطرب شدم، در اين حال ناگاه حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) آمدند و به من فرمودند: غصه نخور، من آن سگ را از تو جدا مى‏كنم. سگ را از من جدا كرد و راحت شدم (210) آرى صفات ناپسندى مانند تند خويى، در عالم برزخ به صورت سگ براى آزار صاحبش مى‏آيد، ولى صفات نيك مانند رابطه معنوى و صحيح با اولياى خداى همچون امام حسين (عليه السلام)، آن حضرت را براى نجات انسان در عالم برزخ مى‏آورد. به همين ترتيب مى‏بينيم عالم برزخ يك قيامت صغرى است كه در چند قدمى ما قرار گرفته است. پيامى از عالم برزخ در معنى شعر حافظ آيت آللّه سيد ضياالدين درى استاد علوم منقول و معقول، يكى از وعاظ وارسته و برجسته تهران بود، در شبهاى دهه آخر محرم در يكى از مساجد تهران منبر مى‏رفت، جوانى از او پرسيد: منظور و مراد حافظ در اين شعر معروفش چيست كه مى‏گويد: غلام پير مغانم ز من مرنج اى شيخ چرا كه وعده تو كردى و او به جا آورد مرحوم درى پاسخ داد: حضرت آدم (عليه السلام) از خوردن گندم در بهشت منع شد، وعده داد از آن نخورد، ولى به وعده خود وفا نكرد و از آن خورد و از بهشت رانده شد، ولى حضرت على (عليه السلام) در تمام عمر از گندم غذايى تهيه نمود، با اين كه خداوند او را منع نكرده بود، و نه عهد با خدا نموده بود كه از آن نخورد پير مغان در شعر مذكور، حضرت على (عليه السلام) است، به منظور از شيخ آدم (عليه السلام) است . يعنى: غلام على (عليه السلام) هستم، اى آدم از من نرنج، زيرا تو وعده نخوردن گندم به خدا دادى، ولى على (عليه السلام) به آن وعده وفا كرد. مرحوم سيد ضياء الدين در آخر همان سال از دنيا رفت، درست در سال بعد در همان شب از شبهاى دهه آخر محرم همان جوان سؤال كننده، در عالم خواب مرحوم سيد ضياء الدين را ديد، كه نزد آن جوان آمد و گفت، تو در سال گذشته از من در مورد شعر معروف حافظ پرسيدى ، و من آن گونه پاسخ دادم، كه منظور از پيرمغان، على (عليه السلام) است و منظور از شيخ آدم (عليه السلام) است، ولى وقتى كه به عالم برزخ آمدم شرح آن به معنى ديگر برايم كشف گرديد و آن اينكه: مراد از شيخ، حضرت ابراهيم (عليه السلام) است، و مراد از پير مغان امام حسين (عليه السلام) است، و منظور از وعده، ذبح اسماعيل (عليه السلام) فرزند ابراهيم (عليه السلام) است، كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) وعده وفاى قربان كردن اسماعيل (عليه السلام) را به خدا داد، ولى حقيقت وفا را امام حسين (عليه السلام) در كربلا با شهادت فرزندش حضرت على اكبر (عليه السلام) متحقق نمود بنابراين معنى شعر چنين است : غلام امام حسين (عليه السلام) اى ابراهيم (عليه السلام) از من نرنج، زيرا تو وعده قربان دادى اما امام حسين (عليه السلام) به آن وعده تحقق بخشيد. آن جوان فرداى آن شب، به مجلس سوگوارى امام حسين (عليه السلام) آمد و خواب خود را براى مردم بيان كرد، شور و هيجان شديدى در آن مجلس پديدار شد. (211) كشف گوشه‏اى از عالم برزخ در شب معراج براى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)