🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت سوم
🔻 آن دو ملک به صدای #رعد آسا که گویا زمین و آسمان را به لرزه آورده از جنازه پرسیدند: مَن ربک؟ (خدای تو کیست؟) و من از ترس و #وحشت نه دل داشتم و نه زبان و فکر کردم که جنازه بی روح جواب اینها را نخواهد داد و الآن با این گرزها خواهند زد و قبر پر از آتش شود پس بهتر این است که من #جواب گویم.
🔻در دل متوسل شدم به علی ابن ابیطالب علیهالسلام، چون او را بخوبی میشناسم او دادرس درماندگان است. به مجرد این #الهام، قلبم قوت گرفت و زبانم باز شد و چون سکوتم طولانی شده بود آن دو ملک، عصبانی تر سؤال نمودند که خدا و معبود تو کیست؟ مثل اول نترسیدم و به صدای #ضعیف جواب گفتم که معبود من خدای یگانه بی همتاست. پس سؤال کردند: من نبیک (یعنی پیغمبر تو کیست؟)
🔻و در این هنگام تپش #قلب من کمتر و زبانم بازتر و صدایم کلفت تر گردیده جواب دادم پیغمبرم رسول خدا محمد بن عبدالله صلى الله علیه و اله است. آن دو ملک نیز غضبشان بالکل رفت و صورتشان #روشن گردید و از من هم آن ترس و وحشت نیز رفت پس سؤال نمودند از کتاب و قبله و امام و خلیفه رسول الله، جواب دادم #کتاب من قرآن کریم و قبله ام کعبه است و ائمه را با حسب و نسب برایشان نام بردم.
🔻بعد از آن شنیدم که گفتند «نم نومة العروس» (مثل عروس در حجله بخواب) و رفتند و من با همان حال وخیم به #خواب رفتم و از آن اضطراب راحت شدم. پس از برهه ای که به حال آمدم و چشم باز نمودم خود را در #حجره مفروشی دیدم...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
➥
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و نه)
🔻سفرمان دوباره آغاز شد چیزی نگذشت که به زمین #حرص رسیدیم، انسان هایی را دیدیم که به شکل سگهای متعفن بد شکل که بعضی چاق و بعضی لاغر بودند و صحرا پر از #لاشه مرده بود که بوی گندش بلند بود و هر دسته از سگها در سر یک لاشه مرده در جنگ و جدال بودند و یکدیگر را میدریدند که مجال خوردن برای هیچکس نبود تا آن که همه از #خستگی می افتادند و آن لاشه همان طور میماند.
🔻دسته هایی بودند پر زور و سگهای #ضعیف را دور میساختند و خود مشغول خوردن میشدند، تا چیزی هنوز نخورده، دیگران باز #هجوم می آوردند بخاطر آن لاشه مرده یکدیگر را می دریدند و چون هر کدام به فکر خود بودند؛ دونفر با هم خوب نبودند و آن #صحرا پر از سگ، و جنگ هفت لشکر برپا بود. إنما الدنيا جيفة وطالبها كلاب (دنیا مرداری است که خواهان آن سگها هستند.)
🔻و بعضی از آنها که این لاشه ها را میخوردند از #دماغشان دود و از پشتشان آتش بیرون میآمد و در خوردن تنها بودند زیرا به حالی گرفتار بودند که سگهای دیگر به نزدیک آنها نمی رفتند. #هادی گفت: اینها مال یتیم خواران و رشوه خوارانند. گفتم: هادی سفارش شده بود که ما دورتر از صحرای #برهوت حرکت کنیم گویا راه را غلط نمودهایم گفت: اشتباه نکردهایم. آب زیر برهوت است و سموم مهلک او به ما نمیرسد. از کنار #زمین حرص گذشتیم و رسیدیم به کنار زمین حسد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب