✨✨⚡️✨✨
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_شصت_و_چهارم
🔹 برادران یوسف علیه السّلام، او را شناختند🔹
فرزندان یعقوب برای سومین بار در حالی که برای تحقق آرزوهای خود در خوف و رجاء بودند وارد مصر شدند، در مقابل عزیز مصر قرار گرفتند و با ذلت بعد از عزت و سرافکندگی بعد از دوران عظمت و اقتدار، رو به عزیز مصر کرده گفتند:
ای عزیز! روزگار بار دیگر ما را به حضور تو فرستاده است و ما را ناگزیر ساخته که با خواری و ذلت و حالی پریشان در مقابل تو قرار بگیریم. روزگار نشیب و فرازهای زیادی دارد. ما اکنون در شرایطی سخت و بضاعتی اندک پیش تو آمده ایم، وضع ما رقت آور و زندگی ما سخت است و عصر و زمانه با ما سازگار نیست.
ای عزیز! اگر ما یلی به ما لطفی کنی تا رنج ما را تسکین و ضعف کالبدمان را قوت دهی، از سر احسان و مهربانی برادرمان را آزاد کن تا شاید اشک چشم پدر پیر ما خشک و اندوه و حزن سوزان او تسکین یابد.
آنگاه که داستان یعقوب و یوسف علیه السّلام به نهایت خود رسید و نمونه اعلای ایمان به قضا و قدر و صبر بر شداید گشت، خدای یکتا به یوسف اجازه داد که خود را به برادران خویش معرفی کند و آنان را از وضع خود آگاه سازد. او مأمور شد تا کرم خود را در قبال لغزش برادران اعمال و از بدی آنان صرف نظر کند، تا به داستان یوسف و یعقوب فصلی از کرم بخشش و لطف و عطا افزوده شود.
یوسف علیه السّلام رو به برادران خود نمود و گفت: آیا به خاطر دارید در دوران غرور و جوانی، روزی هوی و هوس بر شما غلبه و شیطان شما را وسوسه نمود تا حیله ای درباره یوسف و برادرش بکار برید و یوسف را به چاه افکنید و با برادرش با خشونت و آزار رفتار کنید؟
آیا به خاطر دارید، روزی یکی از شما با پنجه نیرومند خود جامه یوسف ضعیف را از تنش بیرون آورد و درحالی که یوسف، به شما متوسل می شد و شفاعت می خواست و با گریه و ناله ترحم شما را می طلبید به او رحم نکردید، بلکه! جسم ناتوان او را در قعر چاه انداختید و او را به دست حوادث روزگار سپردید!!
با شنیدن این سخنان، فرزندان یعقوب درباره عزیز مصر به شک و تردید افتادند و در حقیقت حال او مشکوک شدند. عزیز، مطالبی را می گوید که کسی حاضر و ناظر بر آن نبوده است، چه کسی او را از این قصه آگاه ساخته؟ آیا بنیامین او را از این راز با خبر ساخته؟ اما بنیامین هم مانند سایر مردم از این موضوع بی خبر بوده است.
برادران یوسف بعد از لحظاتی اضطراب و حدس و گمان به چهره عزیز خیره شدند و او را به دقت نگریستند و نشانه هایی که از یوسف به خاطر داشتند در نظر خود مجسم ساختند و غیبت طولانی او را نیز مد نظر قرار دادند و پس از مدت کوتاهی یکی از برادران فریاد زد: «تو حتما یوسفی!»
یوسف علیه السّلام بدون درنگ اشاره به بنیامین کرد و گفت: آری «من یوسفم و این برادر من است، خدا بر ما منت گذاشت، زیرا هرکس تقوا پیشه کند و بر شداید فائق آید، خداوند او را اجر می دهد، زیرا خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمی سازد.»
#برادران_یوسف_علیه_السّلام_او_را_شناختند
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
----------------🌱🪴🌱-------------
با ارسال این پست در ثواب نشر معارف قرآن شریک شوید... 👇👇👇
═✧❁🌸❁✧═
🌱 @Zendegiqurane
═✧❁🌸❁✧═