eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
41.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 رزاق بودن خدا رو ببین! فقط به معنای مالی نیست... ◀️ کلاس روش بندگی 🎙 استاد سرکار خانم نظری 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت پنجم. دستهای پسرم که دور گردنم حلقه شد و بوسه روی گونه ام من رو به خودم آورد ..‌ سرم رو بالا کردم و لبخندی بهش زدم ... گفتم بیدار شدی؟ گفت آره ... تو چه فکری بودی؟ یه عالمه وقته همین طوری داری به یه جا نگاه می‌کنی... خندیدم و گفتم هیچی ... از جا بلند شدم و رفتیم طرف آشپزخانه.. صبحانه رو با هم خوردیم و کمی گپ زدیم. از خواب‌هایی که تازگی‌ها میبینه حرف زد و منم براش توضیح دادم که خوابها از دنیای درون ما خبر میدن. براش جالب بود... گفت مامان من همیشه از تو شگفت زده میشم آخه تو که رشته دانشگاه الهیات خوندی اینها رو از کجا یاد گرفتی... گفتم اینه 💪💪 بلند شد رفت دوش بگیره و من باز در خاطراتم فرو رفتم. 💠 از تهران که برگشتیم دیگه آن دختر سابق نبودم. توی راه چند بار مامانم سوال کرد چیزی شده. گفتم نه گفت حرف ناهید خانم رو جدی نگیر محمد با تو خیلی تفاوت سن داره. آن هم بخواد من نمیدم نگران نباش. ناهید خانم فکر می‌کنه چون چند دهنه مغازه تو بازار دارند الان دهن باز کنه هر دختری میگه بعله... به محمد فکر کردم کمی شبیه مهران مدیری بود با این تفاوت که موهای محمد فر بود شانه هام رو بالا انداختم و گفتم موضوع من محمد نیست. جرات نداشتم حرفی که تو دلم بود رو بزنم. شاید هنوز خودم هم باورم نمیشد که واقعا می‌خوام این کار رو بکنم. پس سکوت کردم و هیچی نگفتم. فردا صبح که میخواستم از خانه برم بیرون آغاز ماجرا شد... گلاره دوستم از کرمانشاه آمده بود خانه خواهرش گیشا و زنگ زده بود که بیا تهران ببینمت. مامانم گفته بود نمیشه تنهایی و باید با خواهرت بری. و حالا خواهرم آماده شده بود و منتظر من بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و بسم الله گفتم و از اتاق خارج شدم. مامانم و خواهرم روی مبل های هال نشسته بودن و داشتند با هم حرف می‌زدند. با دیدن من انگار جن دیدند. هر دو با هم گفتند چی!!!!! این چه وضع لباس پوشیدنه. مانتو بلند و روسری بزرگ پوشیده بودم بدون آرایش و بدون اینکه موهام بیرون باشه خواهرم گفت زود باش لباست رو عوض کن که دیر میشه. الان وقت ادا در آوردن نیست! آخه من یه عادت بد داشتم بعضی موقع ها از مهمانی که بر می‌گشتم ادای آدمهای آنجا رو در میاوردم. خواهرم فکر کرد دارم ادا در میارم. مامانم با دهان باز نگاهم میکرد گفتم ادا نیست می‌خوام اینطوری بیام. خواهرم گفت غلط میکنی. من یه قدم هم باهات نمیام. و رفت تو اتاق که لباسهاش رو در بیاره مامانم گفت جدی گفتی؟ گفتم آره کاملا جدی. گفت دو روز دیگه همان قبلی میشی. فقط ما رو مضحکه مردم میکنی جواب بابات و داداشت رو چی میدی؟ گفتم پوشش خودمه. چکار به بقیه دارم. گفت بله پوشش خودت هست ولی با ما جایی نمیای. من فکر کردم شوخی می‌کنه و تهدید می‌کنه که من منصرف بشم ولی بعد ها فهمیدم که واقعیت داشت خلاصه تهران رفتن کنسل شد و منم گریه کنان رفتم تو اتاق... برای اولین بار حس کردم تو خانه خودمان تنها هستم. تو اتاق که رفتم هیچ کس نبود که باهاش درد دل کنم به هر کدام از دوستهام که فکر میکردم مطمئن بودم آنها هم بدتر از این میکنند. اشکهای من تند تند سرازیر بود و من سرم رو بالا گرفتم .. شاید اولین مناجات من با خدا این جا شروع شد ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 🔰وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنّى قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الْدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِى وَ لْيُؤمِنُوا بِى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ‏ 🔰و هرگاه بندگانم از تو درباره من پرسند (بگو:) همانا من ؛ دعاى نیایشگر را آنگاه كه مرا مى‏خواند پاسخ مى‏گویم. پس باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان آورند، باشد كه به رسند. بقره-۱۸۶ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : نقاره می‌زنند... چه شوری به پا شده‌ست؟ نقاره می‌زنند... که حاجت‌روا شده‌ست؟ نقاره می‌زنند... نوای جنون کیست؟ بر سنگ‌فرش صحن حرم خط خون کیست؟ هنگامه تقرب حبل‌الورید شد آن‌کس که داشت نذر شهادت شهید شد.. چاقوی کفر در کف تکفیر برق زد جادوی غرب، شعله به دامان شرق زد گر ابن ملجمی به مرادی رسد چه باک؟ حاشا که اوفتد علم «یا علی» به خاک حاشا که دست تفرقه مسحورمان کند از گرد آفتاب حرم دورمان کند 🔺 تظاهرات مردم مومن و شریف کرج، امروز ۶ آبان، پس از نماز جمعه 🔺 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 🔸نمازِحاجت و توسل به خانم فاطمه‌ی‌زهرا سلام‌الله‌علیها😍 ◀️در دوره‌ی کلاس راه‌طلایی (آشنایی با چهارده معصوم) 📽کلاس راه طلایی 📍استاد سرکارخانم حسینی 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
📸 گزارش تصویری| ۶ آبان ماه ۱۴۰۱ ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤ @banatozeynab @banatozeynab ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤ 🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 : ♨️ به یاری و لطف دوستان کارگروه زینبیه گلشهر کرج، 👈 تصمیم گرفتیم هر روز حوالی غروب، یک جمله از شهیدان را توشه راه خود سازیم.... ⚜ امروز از شهدا آموختم: "کار برای خدا خستگی ندارد" 🔰 برای شهید حسن باقری صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت ششم. پسرم از حمام آمد بیرون و گفت بیا بشینیم فیلم ببینیم. گفتم باشه به شرط اینکه ایرانی باشه... 😉 قبول کرد و رفت سراغ تلویزیون منم میوه و تخمه رو آماده کردم که با هم بخوریم و فیلم ببینیم 😊 آن روز گذشت و من دوباره یادم رفت گذشته ... مشغول کارهای مدرسه و ... شدم. کار کردن با دخترها رو دوست دارم. وارد مدرسه که میشم همیشه یه تعدادی دورو برم هستند 😍 یه روز یکی از بچه ها اومد و گفت خانم اجازه میشه باهاتون صحبت کنم؟ گفتم البته درخدمتم. تا نشست گفت خانم عاشق شدن اشکال داره🙈 گفتم بستگی داره عاشق کی باشی. نکنه عاشق پسر همسایه شدی؟ پسر همسایه برای من یعنی عشق ... باز خاطرات زنده شد... اون دختر حرف میزد و من همینطور که بهش نگاه میکردم حرکت لبها رو فقط می‌دیدم. 💠 چادر مامانم رو که تو ختم ها سر میکرد از تو کمد برداشتم و سرم کردم. یواشکی که من رو نبینه اومدم بیرون. از شانس من همون لحظه پسر همسایه یعنی مهدی داشت از جلوی در ما عبور میکرد. در که باز شد برگشت طرف در و یهو ایستاد . با تعجب من رو نگاه کرد و گفت چیزی شده!!! کجا میری؟!!! 😳 گفتم نه چیزی نشده دارم میرم جایی. گفت اینطوری؟ گفتم آره. اشکال داره؟ گفت اشکال که نه. ولی.... گفتم ولی چی؟ گفت هیچی و رفت... منم رفتم و کارم رو انجام دادم و برگشتم اما چشمتون روز بد نبینه از راننده تاکسی گرفته تا سوپر محله و همسایه ها و ... همه با چشمهای متعجب😳 من رو نگاه میکردند. اما قسمت سخت تر ماجرا ورود به خانه بود. چطوری وارد میشدم که کسی نبینه. اول پیش خودم گفتم تو حیاط در میارم و میزارم تو کیفم و بعد وارد میشم. اما معمولا اون ساعت مادر و پدرم تو ایوان رو صندلی مینشینند و میوه و چای میخورن. تازه اگر همسایه ها پیششون نباشند! خدایا چکار کنم. فکر نمی‌کردم کار آنقدر سخت باشه..😢😢 یاد این شعر افتادم چو عاشق میشدم گفتم که بردم من کلید گنج مقصود رو .. ندانستم من که این دریا چه موج خون فشان دارد... کلید در رو یواش پیچوندم و در رو باز کردم یا خدا ... تو ایوان با یکی از همسایه ها نشسته بودند. راه برگشت هم نبود . چون با صدای در همه سرها به طرف من برگشته بود . یواش وارد شدم و سلام کردم. نگاه بعضی متعجب و بعضی عصبانی ... هیچی اما نگفتند و من رفتم تو خانه ... وارد اتاقم که شدم یه راست رفتم طرف قرآن ... عین کسی که دنبال یه پناهگاه می‌گرده بغلم گرفتم و گفتم خدایا می‌دونم خیلی کارهای بدی کردم ولی می‌خوام خوب باشم کمکم کن... نفهمیدم چقدر طول کشید با صدای در اتاقم به خودم آمدم. بابام تو چهار چوب در بود. گفت تیپ جدید زدی... 😏 گفتم آره تصمیم گرفتم از این به بعد با حجاب باشم. گفت خوبه پس بلدی تنهایی تصمیم بگیری. گفتم آره. گفت خوبه. پس میتونی پای عواقب تصمیمات خودت هم باشی. گفتم بله. گفت میبینیم از اتاق رفت و من میدونستم طوفانی در راهه ... نفر بعدی مامانم بود که در رو باز کرد و گفت این چه مسخره بازی بود که امروزدر آوردی. گفتم از این به بعد همین هست. گفت از فردا حق بیرون رفتن نداری. گفتم باشه نمی‌رم. و این اولین تحریم من بخاطر چادر بود😔 چند روزی موندم تو خونه ... دلم برای بیرون رفتن و دوستهام تنگ شده بود. دلم برای مهدی هم تنگ شده بود. چند بار از پشت پنجره دیدم که روبروی پنجره اتاقم میایسته و زل میزنه به پنجره تا شاید مثل گذشته پرده قرمز اتاقم رو کنار بزنم و باهاش صحبت کنم... ولی هر بار یواشکی از اتاق خواهرم تو تاریکی نگاه میکردم و پرده اتاق خودم رو کنارنمیزدم. تا اینکه یه روز که مامانم رفت بیرون بلافاصله زنگ زده شد فکر کردم مامانم هست که چیزی جا گذاشته در رو زدم و برگشتم تو اتاقم ... اما چند دقیقه بعد دوباره زنگ زده شد. فهمیدم مامانم نبوده. رفتم و آیفون رو برداشتم و گفتم کیه؟ صدای مهدی رو که شنیدم دلم ریخت.. گفت بیا جلو در یه لحظه ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ جهاد بر شما مقرّر شد، در حالى كه براى شما ناخوشايند است و چه بسا چيزى را ناخوش داريد، در حالى كه خير شما در آن است و چه بسا چيزى را دوست داريد، در حالى كه ضرر و شرّ شما در آن است. و خداوند (صلاح شما را) مى‌داند و شما نمى‌دانيد. بقره_216 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 ویزیت و مشاوره طب سنتی توسط یکی از برجسته ترین طبیب ها! نامحدود کنارتان هستیم! کنارمان باشید 🤝 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 😍 کارگاه آموزشی مشاوره از ازدواج! 📚 استاد: سرکار خانم چرخه روانشانس، زوج درمانگر، مدرس مهارتهای پیش از ازدواج 🌀 عناوین کارگاه: ✔️شرایط تحقق ازدواج موفق ✔️اشخاص پر خطر برای ازدواج ✔️ملاک های انتخاب همسر ✔️روابط گذشته و .... برای رزرو این کارگاه هیجان انگیز به آیدی زیر مراجعه نمایید و یا با زینبیه گلشهر کرج در تماس باشید: 🆔 @zeynabiye_amuzesh ☎️ 02634642072 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 ۲: 🔶 آیا میدانی تیپ های شخصیتی چه ویژگی هایی دارند؟ ⚠️ تیپ شخصیتی تو چیست؟ ✅ با ما همراه باشید.بصورت حضوری و مجازی 🎙 برگزیده کلاس میخواهم زن باشم ۲ 📚سرکار خانم نظری ۲ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : ⚜ امروز از شهدا آموختم: "میزان فرصتی که در بحران ها وجود دارد در خود فرصت ها نیست، اما شرط آن این است که نترسید و نترسیم و نترسانیم." ⁦ 🔰 برای شهید حاج قاسم سلیمانی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت هفتم. چادرم رو سرم کردم و رفتم جلو در .. با همان چشمهای سبزش نگاهم کرد و سلام کرد. جواب دادم. با تعجب به چادرم نگاه کرد. دیگه آرایش نداشتم. موهام بیرون نبود. گفت چند وقتی هست نمیای بیرون؟😏 نگران شدم که شاید مریض شدی. مامانت اومد بیرون پرسیدم گفت نه خوبه زنگ بزن از خودش بپرس چرا بیرون نمیاد! اومدم از خودت بشنوم چی شده؟ نمیدونستم چی جوابش رو بدم. برای اولین بار موقع حرف زدن باهاش دلم میخواست گریه کنم.😭 به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم احتیاج به خلوت و تنهایی دارم. گفت حالت خوبه؟😏 گفتم آره نگران نباش. گفت فکر نمیکنم. ظاهرت این رو نشان نمیده! گفتم از این به بعد ظاهرم اینه. مشکل داری؟ گفت یعنی چادری شدی؟ گفتم آره و دیگه هم نمیخوام با تو ارتباطی داشته باشم حتی در حد همین سلام و ... گفت چرا؟ گفتم چون ... حرفم رو خوردم و هیچی نگفتم. گفت چون من نامحرم هستم؟؟ گفتم اره گفت ولی تو خودت میدونی که من از ۷ سالگی.... و حرفش رو خورد و گفت باشه منتظر میمونم تا شرایط عوض بشه.. هر چند که خیلی سخته!😔 ولی من هر چی تو بخوای برام مهمه. حالا که اینطور میخوای منم همین رو میخوام فقط یه قول بده. گفتم چه قولی؟ گفت منتظرم میمونی؟😔 گفتم نه! گفت چرا؟ گفتم چون نمیدونم تو آینده چه اتفاقی میافته گفت پس موضوع فقط تغییر ظاهر نیست! فکرت هم عوض شده گفتم با خودم در گیرم گفت ولی من منتظر میمونم صدام داشت می‌لرزید اشکها دیگه داشت می‌ریخت بیرون که گفتم خداحافظ و در رو بستم 😭 به پشت در تکیه دادم و بی امان گریه کردم. چقدر سخت بود برام از کسی که بیش از ۱۰ سال با محبت و عشق هم بزرگ شده بودیم اینطوری دل بکنم.. اما چاره ای نبود میدونستم که اگر این رابطه ادامه داشته باشد نمیتونم تو مسیری که انتخاب کردم حرکت کنم. خدا رحم کرد تنها بودم اومدم و خودم رو انداختم رو مبل🙈😭🙈😭 کوسن مبل رو بغل کردم وصورتم رو تو کوسن فرو کردم و داد زدم خداااااا فقط ببین که به عشق تو از عشقم گذشتم وقتی که بلند شدم چشمهایم سرخ شده بود. رفتم صورتم رو شستم و وضو گرفتم... سالها بود که نماز نمیخوندم. سجاده رو پهن کردم و شروع کردم ... بسم الله الرحمن الرحیم..‌. این روزها وقتی یاد اون نمازها می‌افتم چقدر دلتنگ میشم. هیچ وقت دیگه اون حس رو تجربه نکردم . حس عجیبی بود... نمیدونم چند رکعت خواندم ... اونقدر ادامه دادم تا آروم شدم بعد هم سر به سجده گذاشتم... آتشی در وجودم افتاده بود که داشت همه هستی من رو می‌سوزاند چیزی شبیه یه تولد جدید... بعد نماز به کوچه نگاه کردم جای خالی مهدی روبروی پنجره معلوم بود. نمیدونم اون چه حالی داشت. البته بعدها یه روز که مامانش اومده بود خونه با کنایه گفت نمیدونم چی شده مهدی نه غذا میخوره نه بیرون می‌ره خودش رو تو اتاق حبس کرده... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 : غریب گیر آوردنت در گودی فتنه چقدر شقایق روییده بر آن تن خسته شمر خنجر به دست دارد حرمله مست الواتی عمر سعد می‌خندد لشکرش گرد تو، به سلاخی نعل تازه بسته است اسبها را سعودی یهودی وهابی حمزه زمین افتاده داعش به رجزخوانی هند جگر خوار است در حال رقاصی از فاطمیه تا عاشورا از گوهرشاد تا شیراز ما داریم ایرانی پر از چادر خونین مادر هست پرچم سرافرازی *برای طلبه شهید، که همچون مولایش، غریبانه در میان لشکر اشقیا تنها ماند و کربلایی شد 🔸محمد حسین‌زاده" 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : ⚜ امروز از شهدا آموختم: "گاهی یک نگاه حرام شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد؛ سالها عقب می اندازد چه برسد به کسی که هنوز لایق شهادت بودن را نشان نداده..." ⁦ 🔰 برای شهید حسین خرازی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلاس تفسیر قرآن.mp3
2.75M
🔖 : 🔰 چگونه انسان را گمراه می کند؟ 🎙 برگزیده کلاس تفسیر قرآن 📚سرکار خانم شامی زاده 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت هشتم. جلوی آینه اتاقم رفتم و یه نگاهی به خودم کردم ... گذر عمر به خوبی روی چهره ام داشت خودش رو نشان میداد به ساعت نگاه کردم دیرم شده بود جلسه داشتم و باید زود میرفتم... ‌‌ از دفترم که اومدم بیرون، دختر یکی از همکاران اومد جلوم، لباس مدرسه تنش بود و تازه از مدرسه برگشته بود. قد و قواره کوچیکش با لباس مدرسه خیلی بامزه تر از قبل شده بود سلام کرد. دولا شدم و بوسیدمش گفتم از مدرسه اومدی؟ گفت آره. گفتم خوش گذشت. گفت خیلی. خداحافظی کردم و با بقیه همکارهام هم خداحافظی کردم و خارج شدم. سوار ماشینم شدم یاد مدرسه خودم افتادم سال ۵۸ هفت سالم بود که به محله جدید اسباب کشی کرده بودیم. 💠 اسفند ماه بود و هوا حسابی سرد برف تا زانوی من میرسید البته بعضی جاها تا کمرم! منم قد و قواره ام کوچیک بود. میخواستم برم مدرسه. مامانم برادر کوچکم رو باردار بود و نمیتونست منو ببره مدرسه. در خونه رو که باز کردم دیدم خانم همسایه دست پسر بچه ای رو گرفته و داره میره. با مامانم سلام علیک کرد. مامانم ازش سوال کرد شما دارید میرید مدرسه؟ گفت بله گفت میشه دختر منم با خودتون ببرید؟ و اون که بعد ها فهمیدم اسمش فاطمه خانم هست گفت بله با کمال میل. یه دستش رو به من داد و دست دیگرش رو به پسرش و این اولین باری بود که من مهدی رو میدیدم☺️ توی راه فرو می‌رفتیم تو برف و به سختی می‌رفتیم جلو و گاهی از ته دل خنده های کودکانه سر می‌دادیم مثل الان نبود که با یک کم برف تعطیل بشه. دو تا کوچه رو که رد کردیم مدرسه ما بود. جلوی در مدرسه یه آقایی ایستاده بود با کلاه بافتنی روی سرش بعدها فهمیدم بابای مدرسه است و اسمش آقای میرسلیمی و اهل طالقان یک مرد مهربون و دوست داشتنی دست من و مهدی رو گرفت و ما هم با فاطمه خانم خداحافظی کردیم و رفت 😊 وارد مدرسه شدم یه راست رفتم توی دفتر ناظم، روز اولی بود که وارد این مدرسه میشدم البته چند روز پیش با مادرم اومده بودم و ثبت نام کرده بودم. خانم ناظم با دیدن من لبخندی زد و گفت خوب خوش اومدی و من با کمی ترس و دلهره گفتم ممنونم نگاهی به مهدی کرد و گفت ببرش تو کلاس خودتون و من با تعجب به ناظم نگاه می کردم مگه اینجا مدرسه مختلطه؟ 😳 آخه مدرسه قبلی من توی تهران فقط دخترانه بود وارد کلاس شدم دیدم پسرا یه ردیف نشستن و دخترا یه ردیف دیگه تعجب من بیشتر شد معلم که وارد شد یه جای خوب برام انتخاب کرد به خاطر قد و قواره کوچیکم من رو میز اول نشوند😁 بعد ها فهمیدم تنها مدرسه ابتدایی تو این محله این مدرسه هست. و فعلا قراره اینطوری باشه تا مدرسه جدید ساخته بشه 😏 موقع رفتن به زنگ تفریح احساس می کردم که تمام مدت مهدی از دور مواظب منه چند بار که چند تا از بچه های کلاس های بالاتر می خواستند سربه سرم بزارن و اذیتم کنند. آمد جلو بهشون گفت که دوست منه 😡 حق ندارید اذیتش کنید این اولین بار بود که این نوع حمایت رو احساس می کردم و شاید نمیدونستم آغاز یک ماجرای جدید تو زندگیمه... ظهر شد موقع خروج از مدرسه باز مامان مهدی اومد دنبال ما، مثل صبح یه دستش مال من بود و یه دستش مال مهدی 🙈 جلوی خونمون که رسیدیم ازش تشکر کردم و زنگ خونمون رو زدم مامانم اومد جلوی در و خیلی گرم ازش تشکر کرد و بهش گفت که وضعیتش چطوریه. اون هم گفت که متوجه هستم و با کمال میل حاضرم که هرروز ببرمش با خودم مدرسه. مامانم تشکر کرد و گفت انشاالله جبران کنم. این آغاز دوستی دوتا خانواده بود از آن روز به بعد تا آخر سال البته غیر از روزهای بهاری که هوا خوب بود و دیگه مامان مهدی هم دنبالمون نمیامد 🙈 و ما خودمون میرفتیم مدرسه ما هر روز رفت و برگشت مدرسه و توی کلاس رو با هم بودیم و اون همیشه مراقب و مواظب من بود.... 😍 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜