🔖 #اطلاعیه:
بار دیگر توفیق پیدا کردیم به مناسبت وفات حضرت ام البنین (سلام الله علیها)، میزبان #خانواده_های مکرم شهدا باشیم ...
🔰 جزئیات ویژه برنامه:
💢 اکران فیلم هِناس
💢 سخنرانی و مداحی
💢 تجلیل از خانواده های مکرم شهدای امنیت و مدافع
🔰 زمان: پنج شنبه، ۱۵ دی ماه، از ساعت ۱۳:۳۰
❗️ویژه بانوان عزیز❗️
حضور شما عزیزان در این #ویژه برنامه موجب افتخار ماست. 🙏
#امنیت_اتفاقی_نیست
#وفات_ام_البنین_س
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🎥هم اکنون زینبیه گلشهر.
💢 اکران فیلم هِناس
#اکران_فیلم
#وفات_ام_البنین_س
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🎥هم اکنون زینبیه گلشهر. 💢 اکران فیلم هِناس #اکران_فیلم #وفات_ام_البنین_س #اگر_اهل_دلی_بسم_الله #
کاری که ما داریم انجام میدیم، شغلی که ما توش هستیم رو خیلیای دیگه میتونن انجام بدن!
اما مهم اینه که ما چه تصمیمی میگیریم،
تصیمیم میگیریم بمونیم یا بریم...
سرنوشت آدم ها با تصمیماتشون رقم میخوره.
خیلی ها یک کار مشترک یا یک شغل مشترک دارن، اما فقط تعداد کمی از اون ها ماندگار میشن...
مثل داریوش رضایی نژاد
مثل شهریاری
مثل فخری زاده
مثل آدم هایی که بین منافع مادی فراوان و وجدانشون، وجدانشون رو انتخاب میکنن....
وطن رو انتخاب میکنن
#دلنوشته
#ادمین_نوشت
🏴 حماسه اشک
▪️ حضرت آیتالله خامنهای :«یکی از بخشهای مهم و جذابی که میتواند مصیبت ابالفضل را بیان کند، زبان حال مادر حضرت اباالفضل است؛ همان «لا تدعونّی ویک امّ البنین»
◾️ مادری است؛ صورت قبر چهار جوانش را که در کربلا شهید شدند، در بقیع میکشد و نوحهسرائی میکند و حماسه میآفریند. همهاش اشک ریختن و تو سر زدن هم نیست؛ البته اشک ریختن هست، اشکالی هم ندارد؛ بلکه حماسهآفرینی است، افتخار به این جوانهاست.» ۱۳۹۰/۰۳/۲۵
💻 Farsi.khamenei.ir
🔖 #حس_خوب:
قرار نیست تسلیم شی!
قرار نیست کم بیاری
اگه میخواستی تسلیم شی
خیلی وقت پیش کنار میکشیدی
و همه کتاباتو از اتاقت مینداختی بیرون 📚
تو هنوز امید داری
تو قرار نیست با سختی ها از آروزهات دست بکشی!
ثانیه ها میگذرن...
سختی ها و صبح بیدار شدن ها
اعصاب خوردی ها!!!
هیچ کدوم قرار نیست تا ابد بمونن
تو همه اینارو با عشق تحمل میکنی
چون خودت خواستی
بهای موفقیتت رو بپردازی😍👌
#ناامیدی_ممنوع
#مومن_شاد_زندگی_میکنه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 #تسلیت:
از ایشان نقل شدهاست كه:
من در مشكلات، صد مرتبه صلوات
برای مادرِ حضرتِ اباالفضلالعبّاس علیهالسلام
بانو امالبنین میفرستم!🌱
◾️ وفات مادرِ شیرمردان، خانم ام البنین سلام الله علیها تسلیت باد ◾️
#آیتاللهشاهرودی
#وفات_خانم_ام_البنین
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 #مسابقه_ویژه:
💢 اسامی برندگان مسابقه کتابخوانی "از چیزی نمیترسیدم"
1⃣ خانم نسیم توفیق _ از استان سیستان و بلوچستان
2⃣ آقای امیر خورشید سوار _ از استان قم
3⃣ آقای محمد جعفری _ از استان قم
4⃣ خانم اکرم عرفانی _ از استان خراسان رضوی
5⃣ آقای وحید کیا احمدی _ از استان گلستان
✅ لطفا جهت دریافت جوایز خود با آیدی زیر در ارتباط باشید:
🆔 @Baraneh313
#اطلاعیه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت نهم »»
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک.
بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم.
اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 .
دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه...
بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟
صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان.
بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره.
دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟
بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق.
دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند.
سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند.
بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...»
بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند.
لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو!
بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه.
دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه.
بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد.
دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
#قسمت_نهم
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @mohamadrezahadadpour
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647C