eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : 💢 امام خمینی(ره): 《اين اعجاز بزرگ قرن و اين بی نظير و اين ، محتاج به حفظ و نگهداری است...》 پس ای ایرانی! برخیز که فجر انقلاب است امروز بیگانه صفت، خانه خراب است امروز هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد از لطف خدا نقش بر آب است امروز 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
سلام سلام ✨براتون یه مسابقه ی جذاب آوردم✨ 🧡💛🧡یه مسابقه با کلی احساسات گرم تو یه فصل سرد❄️⛄️❄️ 🎁مسابقه ی روز پدر ما به این شکله که غنچه ی مهربونِ ۴ تا ۹ ساله امون 📣در قالب یه فایل صوتی حرفای دلشو برای بابا جونش میفرسته( تشکر، ابراز علاقه، حرف های ناگفته و....) و شما مامانای عزیز لطف میکنید حرف های دلبندتان و جواب پدر مهربونشون رو، با دو تا فایل صوتی برای ما ارسال میکنید 🎁🎁به دو نفر از کودکانی که حرفاشون احساسات بیشتری رو منتقل میکنه جوایز ارزنده ای اهدا میشه مهلت ارسال آثار ✅ساعت ۱۲ جمعه شب , ۱۴ بهمن ماه آیدی ارسال👇👇 @m_safii کانال غنچه ها رو به دوستانتون معرفی کنید👇👇 ╔"═••°°••°°••°°⊰🌸⊱°°••°°••°°••═''╗   @ghoncheha_zeynabiyeh_karaj ╚-═••°°••°°••°°⊰🌸⊱°°••°°••°°••═-╝
🔖 🛑 قهرمانی دختران فوتسالیست در کافا 🔹ملی‌پوشان ایران در سومین دیدار خود در تورنمنت کافا با نتیجه ۵ بر ۴ ازبکستان را شکست داده و قهرمان شدند. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه و ! از امشب، مورخه ۱۲ بهمن ماه مجموعه داستانک های حقیقی از سفرنامه یک دختر خانم جوان رو به قلم خودش منتشر میکنیم 😍 امشب حوالی ساعت ۲۲، منتظر اولین قسمت ما باشید! 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 💢 امام جواد(علیه السلام): إِنَّ الْقَائِمَ مِنَّا هُوَ الْمَهْدِيُّ الَّذِي يَجِبُ أَنْ يُنْتَظَرَ فِي غَيْبَتِهِ وَ يُطَاعَ فِي ظُهُورِهِ ،...اَفْضَلُ الاعمال شیعَتنا انتظارِ الفرَج قائم ما همان «مهدی» است؛ کسی که واجب است در غیبتش، اورا انتظار کشند،...برترین اعمال شیعیان ما انتظار فرج است. 📚 کمال‌الدین و تمام النعمة، ج۲، ص۷۰ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : برادران و خواهرانم! همیشه پشتیبان امام خامنه‌ای باشید، فریب دشمن را نخورید چرا که اعتماد قلبی و باور ایمانی بنده این است که : "ایشان نایب بر حق امام زمان (عج) می‌باشد." دست از حمایت مظلومان برندارید و همواره به فقرا و نیازمندان کمک کنید از همه میخواهم که تا آخرین قطره خون به شهداء و به ولی فقیه وفادار باشند.. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صحیفه ۲۴ دی.mp3
2.19M
🔖: 🔰 کننده یعنی چی؟ 🌀 به نظرتون آدمای دورو برمون چقدر میتونن بهمون کمک کنن؟ وجودشون کفایت میکنه؟ 📍کلاس صحیفه سجادیه 🎙استاد سرکارخانم نظری 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 : 🔰 : 💠 جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱: صبح قبل از هشدار ساعت، مامان بیدارم کرد بعد از خوندن و آماده شدن از زیر رد شدم و راه افتادم... قرارمون جلوی خونه زهرا بود، اول من رسیدم چند دقیقه بعد سحر و فاطمه هم اومدن، ۴تایی سوار شدیم و به مقصد کمالشهر حرکت کردیم... به جامع که رسیدیم هوا کمی سرد بود وارد مسجد شدیم، همه داشتن زیارت می خوندن😍 بعد از شنیدن صحبت های مسئولین درباره برنامه ریزی های سفر و گرفتن بلیط، از زیر قرآن رد شدیم، به خیابون رفتیم و اتوبوس شماره ۳ شهدای رو سوار شدیم. ساعت از ۹ گذشته بود که شروع شد، برای نماز و نهار توی جهاد کشاورزی اراک توقف و بعدازظهر به سمت بروجرد حرکت کردیم و از خرم آباد هم گذشتیم و .... اذان مغرب شده بود که به اندیمشک رسیدیم... ☺️ بنا بود اولین شب رو تو شهید کلهر ِ دو کوهه بمونیم، از داخل اتوبوس به سردر اردوگاه نگاه کردم.. 💢 نوشته شده بود: (تنها راهکار رسیدن به شهادت است. اشک ....) ذهنم رو درگیر کرد، خیلی وقته که به راز جاری شده در اشک فکر میکنم اشکی که با اون همه عمل مخلصانه، اونو تنها سرمایه خودش میدونه! اشک از نشأت می گیره و قلب همه هستِ آدمه... چرا که از دل راهی به گشوده اند.... و «تنها بنایی که اگر بلرزه محکم تر می شه دِله، دل آدمی زاد » (من ِاو، امیرخانی،رضا) ادامه دارد.... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : ما را ببخش که در این سالها کم به بیانات شما پرداختیم... آن هم شمایی که برای خط به خط صحبت های ارزشمندتان جوان های بسیار داده ایم. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «« قسمت سی و شش »» مادرش خیلی جدی جواب داد: اگه شهید نشی من باید در تربیتم شک کنم! ولی یادت باشه که شهادت وسیله است. هدف نیست. اصل، حفظ نظامه. حفظ انقلابه. خب الان از من چه انتظاری داری؟ زهرا: فقط امضا کن و مثل همیشه بهم قوت قلب بده. من این راهو انتخاب کردم. مادر: بابات امضا کرده؟ زهرا: گفته وقتی مامانت امضا کرد منم امضا میکنم. مادر: ینی باهات حرف نزد؟ فقط همینو گفت؟ زهرا: مامان لطفا ... داره دیرم میشه. مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت. بعدش هم کاغذ را برداشت و وقتی میخواست امضا کنه، یک لحظه چشمانش بست و پس از چند ثانیه باز کرد در حالی که امضا میکرد زیر لب گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا زهرامو به تو سپردم.» 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 دو روز بعد، زهرا با دیگر دوستان چادری اش از دانشگاه آمدند بیرون. وقار و وزانت از سر و روی این دخترها مخصوصا زهرا میبارید. یکی از دوستاش به بقیه گفت: آخیش. از وقتی با تو راه میریم دیگه هیچ پسری جرات اهانت به چادرمون نداره. سپیده گفت: آره به خدا. مردشورشون ببرم. یادته همون پسره ... چه متلک هایی بهمون میگفت؟ فاطمه: آره ... چقدر بیشعور بود ... ولی خوشم اومد ... خوب جلوش دراومدی ... دیگه هر جا ما را ببینه، راه کج میکنه! زهرا گفت: شما که لطف دارین بچه ها اما تقصیر خودمونم هست. ما پشت هم نیستیم. هر سکوت و انفعالی، اسمش شرم و حیای زنونه و دخترونه نیست. سپیده: آره والا. کاش تو هم خوابگاهیمون بودی. الان کجا میخوای بری؟ بیا بریم خوابگاه؟ زهرا: نه عزیزم. اول باید برم انقلاب دو تا کتاب سفارش دادم بگیرم. بعدش هم جایی کار دارم. باشه سر فرصت. خدافظی کردند و زهرا تنهایی تاکسی گرفت و رفت. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 یک ساعت بعد، زهرا روبروی محمد نشسته بود و به حرفهای محمد گوش میداد. محمد گفت: ببین خانم! من خیلی به بابا و مادرت ارادت دارم. اینقدر که حتی وقتی مهم ترین جلسات هستم اما اونا پشت خط اند، سعی میکنم حرمتشون حفظ بشه و بهشون سلام و ادای احترام کنم. الان هم اگه اینجایی، صرفا به خاطر تقاضای خودت نیست. بلکه به خاطر سفارش پدر و مادر و همچنین تست ها و آزمون هایی هست که با موفقیت ازشون گذشتی. ولی واقعیتشو میخواید، تهِ دلم رضا نیست. زهرا: جسارتا چرا؟ من که هر کاری گفتید کردم. دوازده سال هست که داره دوره میبینم. حتی تو دو تا از ماموریت هام رفتم دانشگاه. سه چهار سال درس خوندم. از خودم یه چهره زن سالار ساختم که باید تِمِش مذهبی باشه و اسم و رسم در بکنه. جوری عمل کردم که نه بسیج منو آدم حساب کنه و نه تشکل های روشنفکری بیخیالم بشن. تمام تست های هوش و آمادگی جسمانی و فنون رزمی و آگاهی های سیاسی و خیلی چیزای دیگه هم با نمره بالا طی کردم. دیگه چرا باز دلتون رضا نیست؟ محمد با ثانیه هایی سکوت و بعدش نفسی عمیق، رو به طرف پنجره اتاقش کرد و به دوردست ها زل زد و گفت: نمیدونم! زهرا: لطفا بفرمایید از کجا باید شروع کنم؟ محمد همچنان تو فکر بود. غرق در دوراهی. نمیدونست چه کند! خیلی جدی و با اندکی با غصه گفت: من کم آدم نفرستادم این ور و اون ور. زن. مرد. پیر. جوون. اما این پروژه دستم ازش کوتاهه. دو پله اش فقط تو ایران هست. بقیه اش اون وره. خیلی حساسه. همه اساتیدت تاییدت کردند و گفتند آره. اما تهِ دلم ... نمیدونم. زهرا که میدونست این آخرین خان هست و اگه اوکی بگیره از محمد، وارد یه دنیای جدید میشه و همه چیز عوض میشه و به آرزوهاش نزدیکتر میشه، تو دلش طوفان بود اما چهره اش معمولی ... با حیا ... سر پایین ... که دید محمد رفت سراغ قرآن. دل زهرا بی تاب تر از قبل شد. دید محمد صندلیش رو به قبله تنظیم کرد. چشمانش را ثانیه هایی بست. باز کرد. انگشتش را وسط قرآن گذاشت. صفحه ای را باز کرد. و تا چشمش به صفحه خورد، لبخندی زد و زیر لب دو سه بار گفت: الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر. استرسی که اون لحظات، سرتاپای زهرا را فرا گرفته بود، در طول عمرش بی سابقه بود. اما حیا اجازه نمیداد حرفی بزنه و چیزی بپرسه! محمد با آرامشی خاص و حالتی مطمئن گفت: خواهر موسی حداقل ده بیست سال قبل از ولادت موسی، به دربار فرعون نفوذ کرد. اولش از آشپزخونه شروع کرد ... بعدش وارد گروهی شد که آرایشگران دربار بودند ... بعدش هم پله پله بالا رفت تا اینکه شد یکی از مشاوران دربار فرعون!کدوم فرعون؟... 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 بالاخره تلاشش دیده می‌شود و در برابر تلاشش به او، به طور کامل جزا داده می‌شود. آیه ۴۰ و ۴۱ سوره نجم 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۹): فدای دستان زحمت کشیده ات، سایه ات برسرم مستدام، تکیه گاهم، پدرم 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۱۰): چهارساله بودم که میخواستم ادای بابام رو در رانندگی دربیارم. سوییچ رو از بابام گرفتم و نشستم پشت فرمون ماشین و پاهام رو به کلاج و گاز میرسوندم تا مثلا رانندگی کنم. درب ماشین بستم داشتم قفل کودک رو میزدم که یکدفعه بابام دررو گرفت چون اگر میبستم دیگه بلد نبودم بازکنم 😂 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
آرمان... قبلا با شنیدن این نام یاد آرزوهایم می‌افتادم؛ اما الان.... یاد جوان قربانی آزادی! یاد روضه‌ی به تصویر کشیده شده! یاد ضربه های جوان به ظاهر معترض! و یاد آرمان عزیزمان... آرمانی که آرمانش، آرمانمان شد و فهمیدیم برای آرمان ها‌یمان باید آرمان ها بدهیم.... 🌀 از طرف ادمین/ اردوی یک روزه ریحانه الزینب 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : علیرضا از نماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت.. ظهر یکی از روزها که علی رضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود.! علی رضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد.. طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است؛ نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید..! بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا؛ می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست» 🔰برای شهید علیرضا کریمی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 💢امام صادق (علیه السلام): مَنْ سَرَّهُ اَنْ یَکُونَ مِنْ اَصْحابِ الْقائِمِ فَلْیَنْتَظِرْ، وَ لْیَعْمَلْ بِالْوَرَعِ وَ مَحاسِنِ الاَْخْلاقِ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ. کسى که مایل است جزو یاران حضرت مهدى (عج) قرار گیرد، باید منتظر باشد و اعمال و رفتارش در حال انتظار با تقوا و اخلاق نیکو توأم شود. 📚 بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۳۹ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «« قسمت سی و هفت »» همون فرعونی که ادعای خدایی میکرد. چند سال بعد، وقتی موسی به دنیا اومد و مادر موسی بچه اش را به نیل انداخت، به دخترش که سالیان سال قبل در دربار فرعون نفوذ کرده بود، ماموریت داد که دنبال برادرش بره و از دور حواسش بهش باشه و تعقیب و مراقبت بزنه و مثل سایه دنبالش باشه. خواهر موسی، تنها شخصی هست که تو قرآن بهش ماموریت ت.میم(تعقیب و مراقبت) دادند و در واقع، جالبه که تو تمام آیات قرآن، فقط به یه دختر این ماموریت را دادند. نه به هیچ مرد و پسری! 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 زمان حال-تهران محمد در جلسه داخلی برای مافوقش در حال تشریح وضعیت بچه ها بود. جلسه ای دو نفره که قرار بود خلاصه وضعیت پروژه ها را تا اون لحظه گزارش بده. محمد گفت: با ارتباطی که با هاکان گرفتیم و وقتی خانواده اش رو بردیم پیشش و آرامش گرفت، با یه نقشه که سوزان در کمپ کشید، تیبو که عامل جذب و شناسایی عناصر به سرویس های جاسوسی و گروهک منافقین و سلطنت طلبها در کمپ بود حذف شد. با حذف تیبو، و البته کمک شایانی که هاکان کرد و همچنان ادامه داره، تونستیم تعدادی از بچه ها را به سرویس ها معرفی کنیم و الان که خدمت شما هستم، بابک جذب شاخه بهاییان سلطنت طلب دراومده و بعد از چندین سال دوره و آزمایش و جلب اعتمادشون، الان شده دست راست یکی از مهم ترین عناصر بهاییت در خارج از کشور به نام ثریا. از محمد پرسید: سوزان چطور؟ محمد گفت: سوزان خیلی خوب تونست خودشو نشون بده. حتی از بابک هم بهتر. بعد از اینکه متوجه ظرفیت سوزان شدند، و البته سیاه و سرخ کردن سوزان در رسانه های مجازی ما دشمن را به اشتباه محاسباتی انداخت، خیلی مجذوبش شدند و بعد از چندین مرحله آموزش و امتحانی که ازش در موقعیت های مختلف گرفتند، به هسته مرکزی جنبش زنان آزاد دراومد. طبق آخرین خبری که ازش دارم، فکر کنم همین امروز، قراره در اولین ماموریت مستقلی که تشکیلات پهلوی بهش داده شرکت کنه. پرسید: هردوشون ترکیه مشغولند؟ محمد جواب داد: بله. یکیشون استانبول. یکی دیگشون هم کایسری. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 سوزان در حال آماده شدن برای رفتن به بیرون بود. رفتن به محل ماموریتی که حکم کارورزی و همچنین نشان دادن استعدادها برای پیشرفت در دستگاه سلطنت طلبان داشت. موهاش شانه زد. به همراه ته آرایش خیلی ملایم. کت و شلوار زنانه با یک کیف مشکی که بر شانه انداخت. خودشو از زیر قرآن کوچکش رد کرد. قرآن رو بوسید و توی کشو گذاشت. دوباره گوشیش چک کرد. نوشته بود«خیابان ششم، فرعی اول، کافه رستوران سیب» همان لحظه صدای بوق ماشین شنید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. راس ساعت 10 بود. کلیدش رو برداشت و از خانه زد بیرون. وقتی به خیابان ششم رسید، نبش فرعی اول، یک کافه رستوران شیک وجود داشت. از ماشین پیاده شد. نگاهی به قامت بلند ساختمان روبرویش انداخت. نفس عمیقی کشید و در حالی که نسیم ملایم، لای موهای بلندش پیچیده شده بود به طرف درب ورودی کافه رفت. در را برایش باز کردند. یکی از خانم های خدمه آمد و سوزان را به طرف میز مرد میانسال راهنمایی کرد. سوزان وقتی به میز آن مرد رسید، شروع به سلام و احوالپرسی کرد. سوزان: آقای آلادپوش؟ مرد: سلام. بله. سوزان. درسته؟ سوزان: بله. سوزان هستم. آلادپوش: بفرمایید. سوزان روبروی مردی لاغر اندام و استخونی اما معطر نشست. با لبخند همیشگی. نگاهی به اطرافش انداخت. متوجه نگاه های دقیق مرد شد. ترجیح داد خودش سر بحث را باز کند. سوزان: جای دنج و قشنگیه. آلادپوش: وقتی ترکیه هستم، حتما یکی دو بار اینجا میام. سوزان: لابد وقتایی که قرار کاری و مهم دارید. درسته؟ آلادپوش: دقیقا. سوزان: از اینکه منو جای مورد علاقتون دعوت کردید ممنونم. آلادپوش با لبخند گفت: آهان. خواهش میکنم. شما چقدر فارسی را خوب و بی نقص حرف میزنید. لابد تازه از ایران اومدید. درسته؟ سوزان: نه. خیلی وقته اینجام. و دو سه تا کشور اروپایی. آلادپوش: اروپا رفتین؟ سوزان: پنج شش نوبت اروپا زندگی کردم. بخاطر همین دو سه تا زبان دیگه بلدم و نسبتا ارتباط خوبی با اروپایی ها میگیرم. آلادپوش: زبان خیلی مهمه. البته نه زبانی که تو موسسات آموزشی به بچه ها یاد میدن. منظورم زبانی هست که وسط شهر و در ارتباط با مردم یاد بگیری. سوزان: دقیقا. بخاطر همین پدرم ترجیح میداد به جای مخارج هنگفت کلاس زبان، وقتایی که برای بیزینس به اروپا میرفت، من و مامانمو با خودش ببره تا اونجا یاد بگیریم. آلادپوش: عالیه. چه پدر فهمیده ای. سوزان: شما فکر کنم تولدتون ایران نبوده. درسته؟ 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 : 🔰 : پیاده شدیم، همونجا بیرون اردوگاه برای زائران اسفند دود کردن و خوشامد گفتن، اون جمله که برام مسجل بود، رمزآلود بودن و تاریکی شب، بوی خوش اسفند ، شور و شوق زائران و استقبال گرم خادمان شهدا ، خوبی برای دلم داشت .😊 کوله هامون رو تحویل گرفتیم و از سردر عبور کردیم و از یک مسیر باریک به سمت پشت ساختمان اردوگاه رفتیم تا وضو بگیریم، زودتر از بقیه از وضو خانه خارج و توی حیاط منتظرشون شدم، با کنجکاوی به محوطه اردوگاه که اطرافش خالی از ساختمان و شهر بود نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی تو روزهای آینده چی در انتظارمونه ؟ آیا احوالم موقع برگشت با حالا فرق می کنه؟ دوست داشتم فرق کنه، این رو، برده بودم اونجا که تغییر کنه... یادمه چند سال پیش که می خواستم از طرف به اردوی برم و پدر و مادرم اجازه ندادن، یکی از همکلاسی هام به نام فرزانه که خیلی هم مذهبی نبود به هوای سفر و با دوستانش راهی شد ،البته هدف من هم غیر از این نبود☺️ بعد از سفر، وقتی به خوابگاه رسیدن، به اتاقش رفتم ولی انقدر شده بود که نتونست چیز زیادی از خاطراتش تعریف کنه ، زمانی که اسم رو می آورد به معنای واقعی به پهنای صورت اشک می ریخت و من از احساسی که و عمیق بودنش رو با تمام وجودم درک می کردم،😢 از همون سال ها اون توی ذهنم مونده بود و می خواستم بدونم چی به فرزانه گذشته که با زبان، قادر به بیان کردن نبود. از جایی که ایستاده بودم یک فضای مربع شکل که چند متری ازش فاصله داشتم و نمی دونستم دقیقا کدام قسمت محوطه قرار گرفته توجهم رو جلب کرد، ادامه دارد.... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f