🔰 #قسمت_اول
سال آخر کارشناسی ارشد بود 🤓
عادت کرده بودیم سر کلاس ها فقط چند تا دونه دختر باشیم 😏
عادت کرده بودیم سر کلاس جوشکاری عین یه مرد آهن دست بگیریم 💪
عادت کرده بودیم وقتی داریم بُرد میبندیم حواسمون باشه که یه ذره خطا کلی خطر داره 🙈
عادت کرده بودیم دقیق حساب کتاب کنیم 💻
خلاصه به همه چی عادت کرده بودیم جز عاشق شدن! 😍
و اما
ترم آخر یکی از استادام ازم خواست تو کنفرانس مهندسی برق اون سال، مسئول برگزاری نشست ها باشم 🤓
و جالب اینکه تمام کسانی که باید از من دستور میگرفتن آقا بودند! 👤
اولش یکم قبول کردنش سخت بود اما از اینکه یه دختر چادری قرار بود این کار را انجام بده حس متفاوتی داشتم 🧕
خلاصه قبول کردم... 😁
#داستانی
#ازدواج
#قسمت_اول
#اینان_جوانان_زینب_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
🆔 @zeynabiyehgolshahrkaraj
ارتباط با ادمین روزهای دوشنبه
🆔 @Yamahdi_salam
🔖#به_وقت_مبشرات
تا حالا شده دروغ بگی و حالِ دلت از اون دروغی که گفتی، بد بشه؟
یا آهنگی که مناسب نیست رو گوش کنی و حالت خراب بشه؟
این جور کار ها که انجام دادنش حالِ روحت رو خراب میکنه، اشکال داره....⛔️
📍مبشرات
🎙 استاد سرکار خانم شامی زاده
🔘 #حال_روح قسمت اول
منتظر قسمت های بعدی باشید😉
#به_وقت_مبشرات
#حال_روح
#قسمت_اول
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
32.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖#مبشرات
💠 تکلیف کلاس مبشرات
#قسمت_اول
در این قسمت میخواهیم تکلیفی که استاد کلاس برای ماه محرم در نظر میگیرند رو بشنویم.
منتظر قسمت بعدی باشید....
#مبشرات
#تکلیف_کلاس
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
صحیفه، دعا برای والدین.mp3
2.72M
🔖#صحیفه_سجادیه
🔰در رابطه با پدرو مادر مهمه بفهمی که...
◀️ تدبر در #دعای_بیست_و_چهارم،
دعای امام سجاد علیه السلام برای #پدر_و_مادر
#قسمت_اول
📍کلاس صحیفه سجادیه
🎙استاد سرکارخانم نظری
#پادکست
#پدر_و_مادر
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۱.mp3
3.76M
🔖#نمونه_شو:
🔶 معنای زندگی خیلی مهمه...
◀️ اگه الان براش جواب درست پیدا نکنید بعد ها دچار #بی_معنایی میشوید و این خیلی خطرناکه...‼️
🎙برگزیده کلاس نمونهشو
📚سرکار خانم نظری
#پادکست
#معنای_زندگی
#قسمت_اول
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔️https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت اول.
سشوار رو که خاموش کردم یه نگاهی تو آینه کردم موهای #مش کرده به زیبایی دور صورتم ریخته بود.
مش هایی که سفیدی #موهای سرم رو کمتر به رخم می کشید!
دستم رو لای #موهام بردم و یه تکانی دادم.
روی هم غلتید و رو شانه هایم پخش شد.
تقویت کننده پوستم رو زدم و دوباره نگاهی به آینه کردم.
انگار تمام #خاطرات عمر گذشته جلوچشم هام رژه رفت!
چشمهام رو بستم و اجازه دادم تا پرنده خیال دستم رو بگیره و ببره به سرزمین #خاطرات...
یهو یه صحنه من رو متوقف کرد اون روز هم موهام رو #سشوار کشیده بودم و کلی #آرایش و ...
البته موهایی که چند برابر حالا بود!
مانتو کوتاه چند رنگم رو پوشیدم و شلوار لی کوتاه و #کتونی های ساق بلند ...
روسری رو روی سرم انداختم و با دستم جلوی موهام رو بیشتر کشیدم بیرون..
مامانم اومد و گفت کجا....
گفتم با #تینا و بهار میریم بازار شام دوربزنیم.
گفت زود برگرد و رفت ...
منم راه افتادم بیرون ...
از در که اومدم بیرون سر کوچه #پیام و بقیه پسرها ایستاده بودند مثل همیشه ...
زیر چشمی نگاه کردم مهدی نبود ...
بی #اهمیت به بقیه اومدم از جلوشون رد شم که چند تا تیکه و سلام و ... نثارم شد.
برگشتم یه جواب سلام دادم و رد شدم ...
چند تاشون رو میشناختم و چندتا هم نه....
بخاطر مهدی جرات ندارند به من حرف بزنند.
یه بار یکی اومد #متلک بندازه که پیام گفت حواست باشه دوست مهدی هست.
بعد از آن کلی با مهدی #دعوا کردم که من کی با تو دوست بودم که بین پسرها چو انداختی؟!
گفت من نگفتم و ...
ولی همه محل میدونستن که من و مهدی بواسطه #همسایگی که از ۷ سالگی داریم و رقابت درسی که مامان هامون برامون درست کردند یه جورایی به هم ربط داریم!
زنگ خانه بهار رو زدم باباش گفت امروز نیست و با خواهرش رفته بیرون.
منم خودم راه افتادم طرف بازار شام.
سرپایینی رو همیشه پیاده میرم؛ سر بازار شام تینا ایستاده بود.
دختر #زیبایی که وقتی بود دیگه زیبایی من به چشم نمی اومد...
یه دوری زدیم و کلی هر و کر،
بعد هم رفتیم کافه گلاسه خوردیم و با نزدیکی به تاریکی هوا تصمیم گرفتم برگردم خونه.
#حوصله غر غر نداشتم...
کنار میدان اسبی ایستادم تا #تاکسی بیاد سوار شم.
همینطور که ایستاده بودم یه لحظه به خودم اومدم که ماشین #گشت_ارشاد جلوم ایستاد!
وای دیگه راه فرار و ... هم نداشتم.
تا اومدم به خودم بیام که دوتاشون پیاده شدند.
و یکی گفت: این چه وضعیه ...
گفتم چطور؟
ادامه دارد....
#داستانک
#قسمت_اول
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_اول:
من عضو کوچیک یه خانواده هستم!
یه عضوی که برعکس بقیه ی اعضای خانواده نه قدش بلنده و نه پوستش سفید 😁
کسی که وقتی همراه بقیه اعضای خانواده سوار آسانسور میشه، عملا محو میشه 🙈
یادمه از بس بهم گفته بودن #سیاه_سوخته، زمان مهد کودک اصلا دلم نمیخواست عکس سیاه سفید بندازم!
کلی گریه کردم که من عکس سیاه نمیندازم🙈😔
هرچند که آخرم انداختم و شد عکسه اولین مدرک زندگی من 😬✋
البته این همه حساسیت الکی نبود!
راستش مامانم یه خاله داشت که همیشه منو #جوجه_اردک_زشت صدا میزد... 😞
خودش فکر میکرد داره قربون صدقه ام میره!
ولی نمیدونست چطوری من رو با این لقب نابود میکنه!
یه بار که اومده بودن خونه مون، موقع برگشت بهم گفت:
"جوجه اردک زشته خاله خداحافظ" 😐
و من بعد رفتن شون کلی گریه کردم!
مامانم که متوجه شده بود اومد تو اتاق و زیر گوشم گفت:
"مامان جان، گریه نکن! خاله دوسِت داره اینطوری میگه!
من مطمئنم تو یه روزی #قو میشی! " ☺️
همین یه جمله مامانم بس بود برای تمام کابوس های من...
جمله ای که باعث شد دیگه مدام از خودم نپرسم آخه چرا من با بقیه خواهر برادرهام فرق دارم!
اون جمله مامانم کافی بود برای شروع یه زندگی جدید 😍☺️
یه زندگی جدید که هروقت چشمام رو می بندم صدای پای #مامانم رو میشنوم!
صداهایی که گاهی ملودی اش تند بود، گاهی کُند...
اما همیشه #کوک بود!😉
اونقدر کوک که #هیچوقت ازش نشنیدم بگه خسته شدم!
اونقدر کوک که به جای همه خواهرهام، برام #خواهر بود و هست 😍
اونقدر کوک که همیشه گفت برو جلو، توکل کن! درست میشه.... و شد!
اونقدر کوک که زندگی #سیاه_سفید منو حسابی #رنگی کرد... 😍
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 #داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
««قسمت اول»»
منطقه کوهستانی مرز ماکو
هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه!
کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو.
اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه.
از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد.
چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد.
یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی.
یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟
بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود.
ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46»
انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد.
همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه.
وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس!
پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟
#قسمت_اول
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 #اتفاقی_که_منتظرش_بودم:
🔰 #قسمت_اول:
💠 جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱:
صبح قبل از هشدار ساعت، مامان بیدارم کرد بعد از خوندن #نماز و آماده شدن از زیر #قرآن رد شدم و راه افتادم...
قرارمون جلوی خونه زهرا بود،
اول من رسیدم چند دقیقه بعد سحر و فاطمه هم اومدن،
۴تایی سوار شدیم و به مقصد کمالشهر حرکت کردیم...
به #مسجد جامع که رسیدیم هوا کمی سرد بود وارد مسجد شدیم،
همه داشتن زیارت #عاشورا می خوندن😍
بعد از شنیدن صحبت های مسئولین #کاروان درباره برنامه ریزی های سفر و گرفتن بلیط، از زیر قرآن رد شدیم، به خیابون رفتیم و اتوبوس شماره ۳ شهدای #حیدریون رو سوار شدیم.
ساعت از ۹ گذشته بود که #سفرمون شروع شد، برای نماز و نهار توی جهاد کشاورزی اراک توقف و بعدازظهر به سمت بروجرد حرکت کردیم و از خرم آباد هم گذشتیم و ....
اذان مغرب شده بود که به اندیمشک
رسیدیم... ☺️
بنا بود اولین شب رو تو #اردوگاه شهید کلهر ِ دو کوهه بمونیم، از داخل اتوبوس به سردر اردوگاه نگاه کردم..
💢 نوشته شده بود:
(تنها راهکار رسیدن به شهادت #اشک است. اشک ....)
ذهنم رو درگیر کرد،
خیلی وقته که به راز جاری شده در اشک فکر میکنم اشکی که #حاج_قاسم با اون همه عمل مخلصانه، اونو تنها سرمایه خودش میدونه!
اشک از #قلب نشأت می گیره و قلب همه هستِ آدمه...
چرا که از دل راهی به #آسمان گشوده اند....
و «تنها بنایی که اگر بلرزه محکم تر می شه دِله، دل آدمی زاد »
(من ِاو، امیرخانی،رضا)
ادامه دارد....
#دهه_فجر
#داستان
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖#میخواهم_زن_باشم_دو
با آنیموس و آنیما آشنا شو😉
🔺#قسمت_اول
🌀 کلاس میخواهم زن باشم ۲
🎙استاد سرکار خانم نظری
#میخواهم_زن_باشم_دو
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f