eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت اول. سشوار رو که خاموش کردم یه نگاهی تو آینه کردم موهای کرده به زیبایی دور صورتم ریخته بود. مش هایی که سفیدی سرم رو کمتر به رخم می کشید! دستم رو لای بردم و یه تکانی دادم. روی هم غلتید و رو شانه هایم پخش شد. تقویت کننده پوستم رو زدم و دوباره نگاهی به آینه کردم. انگار تمام عمر گذشته جلو‌چشم هام رژه رفت! چشمهام رو بستم و اجازه دادم تا پرنده خیال دستم رو بگیره و ببره به سرزمین ... یهو یه صحنه من رو متوقف کرد اون روز هم موهام رو کشیده بودم و کلی و ... البته موهایی که چند برابر حالا بود! مانتو کوتاه چند رنگم رو پوشیدم و شلوار لی کوتاه و های ساق بلند ... روسری رو روی سرم انداختم و با دستم جلوی موهام رو بیشتر کشیدم بیرون.. مامانم اومد و گفت کجا.... گفتم با و بهار میریم بازار شام دوربزنیم. گفت زود برگرد و رفت ... منم راه افتادم بیرون ... از در که اومدم بیرون سر کوچه و بقیه پسرها ایستاده بودند مثل همیشه ... زیر چشمی نگاه کردم مهدی نبود ... بی به بقیه اومدم از جلوشون رد شم که چند تا تیکه و سلام و ... نثارم شد. برگشتم یه جواب سلام دادم و رد شدم ... چند تاشون رو میشناختم و چندتا هم نه.... بخاطر مهدی جرات ندارند به من حرف بزنند. یه بار یکی اومد بندازه که پیام گفت حواست باشه دوست مهدی هست. بعد از آن کلی با مهدی کردم که من کی با تو دوست بودم که بین پسرها چو انداختی؟! گفت من نگفتم و ... ولی همه محل میدونستن که من و مهدی بواسطه که از ۷ سالگی داریم و رقابت درسی که مامان هامون برامون درست کردند یه جورایی به هم ربط داریم! زنگ خانه بهار رو زدم باباش گفت امروز نیست و با خواهرش رفته بیرون. منم خودم راه افتادم طرف بازار شام. سرپایینی رو همیشه پیاده میرم؛ سر بازار شام تینا ایستاده بود. دختر که وقتی بود دیگه زیبایی من به چشم نمی‌ اومد... یه دوری زدیم و کلی هر و کر، بعد هم رفتیم کافه گلاسه خوردیم و با نزدیکی به تاریکی هوا تصمیم گرفتم برگردم خونه. غر غر نداشتم... کنار میدان اسبی ایستادم تا بیاد سوار شم. همینطور که ایستاده بودم یه لحظه به خودم اومدم که ماشین جلوم ایستاد! وای دیگه راه فرار و ... هم نداشتم. تا اومدم به خودم بیام که دوتاشون پیاده شدند. و یکی گفت: این چه وضعیه ... گفتم چطور؟ ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f