eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
:من : اینکه ... سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه. : اینکه... آخه چه جوری بگم... . : لا اله الاالله... 😐 : خیلی سخته برام 😔 - اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟ : نه...اینکه... خواهرم... : راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته... : شاید اصلا درست نباشه حرفم 😞 : ولی حسم میگه که باید بگم... : منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد . : اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! -بفرمایید 😊 : راستیتش : من... : من... : من از علاقه شما به خودم از طریقی خبردار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه ست. چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم 😶 . تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم 😌 : ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی... 😔 - بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود ? : باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید 😔 . : درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد. و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه 😔 . من از بچگی عاشقشم . .خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم . دیگه تحمل نکردم 😡 میدونستم داره زهرا رو میگه 😢😢 اشک تو چشمام حلقه زد 😢 به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی 😢😡 : اجازه بدید بیشتر توضیح بدم . -هیچی نگید 😳 و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد 😢 تمام بدنم میلرزید 😢 . احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم 😢😢 . تو دلم فقط بهشون فحش میدادم. رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم 😢 . گریه ام بند نمیومد 😢😢 .گریه از سادگی خودم 😔 . گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔 . پسره زشت بدترکیب، صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی 😢 . منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه 😢 اصلا حرف مینا راست بود. 😔 . اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن 😔 . ولی... اما این با همه فرق داشت 😢 . زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد 😢 . 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸
همیشه میگفت : واسه کی کار میکنی ؟! میگفتم : امام حسین میگفت : پس ، حرف ها رو بیخیال !! کار خودت رو بکن جوابش با [شہـید محمدحسیـن محمدخانے] ‌ 🌹 💔 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
کسی که مومنی را اندوهگین سازد ، آن گاه دنیا را به او ببخشد ، این بخشش گناه او را جبران نمی کند و پاداشی هم ندارد #پیامبر_اکرم_ص #میزان_الحکمه153.4 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
•آمد‌ڪہ‌بگیرد‌ زِ علی •نقطہ‌ی‌ضعفے •بیچاره‌ندانست •علی‌نقطه‌ندارد ... جان من و سید علی 🌸🌱 [←🌸 #رهبرانه 🦋🌈→] ╔⭐️══๑ღ♥️🌈ღ๑══🍀╗ ✿ @zfzfzf ✿ ╚🌙══๑ღ🌈❄️ღ๑══🌸╝
بسم رب الشهدا و الصدیقین ♥️
به وقت رمان📣
ینی میدونست دوسش دارم و بازیم میداد؟! یه مدت از خونه بیرون نرفتم. حتی چادرمو که میدیم یاد حرفاش درباره چادر میافتادم... 😔 . درباره اینکه با چادر باوقارترم. خواستم چادرمو بردارم 😐 ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟ . من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم. حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی 😢 - ولی خدایا این رسمش بود... 😔 . منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! 😔 ، خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم 😔 منو چیکار به بسیج؟! 😢 اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! 😔 اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢 چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! 😢 با ما دیگه چرا 😔😔 . ولی خیلی سخت بود 😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢 هرجا میرم 😔 هرکاری میکنم 😔 همش یاد اونم 😢 یاد لا اله الا الله گفتناش، یاد حرفاش 😔 یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢 میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 . تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد. : سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا... (زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و محل نزاشتم . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) نمیدونستم برم یانه. - مرگ و زندگی؟؟؟! 😨 چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش . کسی که باید شرمنده بشه اون فرماندهی زشتشونه 😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمیدونم. 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم 😔 . کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم 😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم . آخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم . انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن 😢 . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام کردم 😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن 😢 . -چی شده زهرا؟! : ریحانه 😢 ...ریحانه 😢 -چی شده؟؟ : کجایی تو دختر؟! 😢 -چی شده مگه حالا؟! : سید... 😢 -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! : سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد 😢 همش ناراحت بود به خاطر تو 😢 عذاب وجدان داشت 😔 میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد 😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخوای دوباره مزاحمت بشه 😔 . -الان مگه نیستن؟! ? : این نامه رو بخون 😢 ...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی . -کجا رفتن مگه؟؟ : یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که تیر خورده 😢 این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی 😢 - یعنی مگه امکان داره که ایشون . !؟ : هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 -گریه بهم امان نمیداد...آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! 😢 : داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده - داداش محمد ؟! : آره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 -چیا رو مثلا؟! 😢 : اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضائی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... - از شدت گریه هیچی نمیدیم 😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید 😢 . صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
••🍀💌•• [اجعلني فداء لهذا الحب، فداء لأحزانك] مرا فداے همين عشق ڪن فداے غمت... • #آمین🌱 #صاحب‌الزمان‌عج 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
‍ چادری ها شاید گرمشون باشه.😞😞... ولی با هر کسی گرم نمیگیرن...🙂🙂..✔️ ߔ شآید چادر تو دست و پاشون باشه🙁.... ولی شخصیتشون زیر دست و پا نیس.🤗🤗...✔️ߔ شاید جدی و خشک به نظر برسند..😏😏.. ولی سرد و بی اعتنا نیستند...😌😌..✔️ߔ شآید اهل رفاقت حرام نباشن😡😡..... ولی تو دوستی های سالم اخرشن..☺️☺️.✔️ شاید اهل خودنمایی نباشن..😮😮💅... ولی به چشم خدا میان.....ߔ☺️☺️ شاید آرایش نداشته باشن.😌.... ولی آرامش دارن.😍...✔️ߔ اللهم عجل لولیک الفرج 😍🌿♥️🍃🎈 {@zfzfzf☘️✨