🔰عظمت روز سوم شعبان
💠حضرت آیتالله خامنهای: روز میلاد حضرت اباعبدالله الحسین علیهالصّلاةوالسّلام روز باعظمتی است. به فرمایش مرحوم آقای حاج میرزا جواد آقای تبریزی ملکی -عالمِ فقیهِ عارفِ بزرگوار- عظمت روز سوّم شعبان را باید بهعنوان پرتوی از عظمت حسینبنعلی بهحساب آورد و بهشمار آورد؛ روز بزرگی است. در این روز کسی متولد شد که سرنوشت اسلام، به او، به حرکت او، به قیام او، به فداکاری او، به اخلاص او بسته بود. این بزرگوار در تاریخ بشریّت، یک حرکتی را -که نظیر و شبیهی ندارد- ارائهی به تاریخ کرد و در مقابل چشم بشریّت گذاشت که هرگز فراموش نخواهد شد.
۱۳۹۲/۳/۲۲
🌸#میلاد_امام_حسین علیهالسلام
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
مداحی آنلاین - تا سحر حیرون و بیدارم - جواد مقدم.mp3
2.84M
🌸 #میلاد_امام_حسین(ع)
💐تا سحر حیرون و بیدارم
💐به کنار علی و زهرا
🎤 #جوادمقدم
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
🌸 😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
May 11
💕 سلام آقا جان ...
ممنون از اینکه آمدی، آقای ما شدی 💐
ممنون از اینکه نوکر این خانه، ما شدیم 💐
شکر خدا که فاطمه ما را خریده است💐
شکر خدا که خرج بساط شما شدیم 💐
🙏 اللهم ارزقنا کربلا ...
❤️ #میلاد_امام_حسین{ع}مبروک
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_بیستوهشتم
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!
زهرا: خاله جان این خانم
.☺️ این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود
اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . دیگه دیگه 😆
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم 😶 دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود .
مادر سید گفت: دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد
☺️ ولی با دیدن شما حالش عوض شد ☺️ معلومه شما با بقیه براش فرق داری .
زهرا: خاله جون حتی با من 😐😉
+ حتی با تو زهرا جان 😄 !؟
دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون 😢
میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده 😢 باور کرده بودم که پسرم شهید شده 😔 ولی خدا رو شکر که برگشت .
-خدا رو شکر 🙏
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت به شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم 😐
: خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔 من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم . اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم . اصلا این گزینه تو ذهنم نبود... 😔
شما هم دخترید و با کلی آرزو ، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید . با هم کوه برید. با هم بدویید.
ولی من.. 😔 بهتره بیشتر از این، اینجا نمونید 😔 .
-نه این حرفها نیست . بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. 😐
: نه اینجور نیست . لا اله الا الله 😐
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده!... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید 😐 و فقط با کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید 😔
: خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین .
-من حرفهام رو زدم. خداحافظ 😐
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. نور آفتاب از لای پردهی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت. که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو .
: ریحانه؟؟ بیداری؟؟
- آره مامان
:ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
: اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست . میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه 😐
-چی؟! خواستگاری؟! 😐 کی بود؟ فک کنم گفت خانم علوی 😐
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_بیستونهم
: فک ڪنم گفت: علوی
-چییی ، علوے؟!؟!
: میشناسیش؟؟ همکلاسیتونه؟؟
-چے؟! 😨 .☺️ ها؟!ا آهان..اره.. فک کنم بشناسم
بعد اینڪه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم ؟ 😊😊 یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه .
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند 😊
فرستاد منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده 😊
-سلام زهرایی..خوبی؟!
: ممنونم. ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆
-زهرا؟؟ حالا چطوری راضی شدن؟؟
: دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت 😃 .
- ای بابا 😂😂 .
روزها گذشتن و شب خواستگارے رسید. دل تو دلم نبود. هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.
یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنن امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و ڪلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه .😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن! حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟! و ڪلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میڪرد
هرچی ساعت به شب نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای ڪوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در به صدا دراومد. 😓
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میڪردم 😞
. اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میڪشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد 😢 . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی 😊 .
بعد اینڪہ زهرا و سید وارد شدن، دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه ڪرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! 😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟! 😊
☺️ که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_سی
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم
اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! 😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟! 😊
☺️ که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت: نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و ان شا الله ماه داماد آینده همین ایشون هستن.
.☺️ با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید؟ که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده؟! همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیده اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید آروم با صدای گرفته ای گفت :
پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم 😔 .
-هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
انگار آوار روی سرم خراب شده بود. 😢
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم 😔. ...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد 😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون.
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در. بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... 😢
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی؟
...برو توی اتاقت .
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم. زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد. 😢
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم 😭😭
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... 😠
مسخرش رو در آوردن 😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . رو کرد به سمت من و گفت:
تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم 😢 بابا اون فلج نیست 😢
جانبازه 😔
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست 😠
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
1_58508155.mp3
8.44M
#مولودے👏🏻🎉
#سید_رضا_نریمانے 😍💐
•✦خودمونیم←عجب ڪرب و بلایی😲
عجب صحن و سرایی دارے😍
خودمونیم←چہ آب وچہ هوایـے🌤↓
چہ خاڪ و چہ شفایی دارے🤲🏻✦•
#پیشنهاد_دانلود😉
#ماه_شعبان👏🏻
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم
#ارباب😍
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ــ بےحسین مےشود،
زندگے ڪرد؟!
+ گفتم نفس نڪش!
ــ گفت : مےمیرم..
+ گفتم بےحسین، مےمیریم!♥️°^
#آقایمنخوشآمدید😍🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
یادگاری از طرف روضه خون.mp3
6.46M
#میلاد_امام_حسین
🌙تو چشماش قمـر داره!!
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf