#عطر_یاس
#قسمت_بیستوهشتم
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!
زهرا: خاله جان این خانم
.☺️ این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود
اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . دیگه دیگه 😆
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم 😶 دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود .
مادر سید گفت: دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد
☺️ ولی با دیدن شما حالش عوض شد ☺️ معلومه شما با بقیه براش فرق داری .
زهرا: خاله جون حتی با من 😐😉
+ حتی با تو زهرا جان 😄 !؟
دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون 😢
میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده 😢 باور کرده بودم که پسرم شهید شده 😔 ولی خدا رو شکر که برگشت .
-خدا رو شکر 🙏
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت به شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم 😐
: خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔 من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم . اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم . اصلا این گزینه تو ذهنم نبود... 😔
شما هم دخترید و با کلی آرزو ، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید . با هم کوه برید. با هم بدویید.
ولی من.. 😔 بهتره بیشتر از این، اینجا نمونید 😔 .
-نه این حرفها نیست . بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. 😐
: نه اینجور نیست . لا اله الا الله 😐
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده!... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید 😐 و فقط با کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید 😔
: خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین .
-من حرفهام رو زدم. خداحافظ 😐
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. نور آفتاب از لای پردهی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت. که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو .
: ریحانه؟؟ بیداری؟؟
- آره مامان
:ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
: اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست . میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه 😐
-چی؟! خواستگاری؟! 😐 کی بود؟ فک کنم گفت خانم علوی 😐
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_بیستونهم
: فک ڪنم گفت: علوی
-چییی ، علوے؟!؟!
: میشناسیش؟؟ همکلاسیتونه؟؟
-چے؟! 😨 .☺️ ها؟!ا آهان..اره.. فک کنم بشناسم
بعد اینڪه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم ؟ 😊😊 یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه .
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند 😊
فرستاد منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده 😊
-سلام زهرایی..خوبی؟!
: ممنونم. ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆
-زهرا؟؟ حالا چطوری راضی شدن؟؟
: دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت 😃 .
- ای بابا 😂😂 .
روزها گذشتن و شب خواستگارے رسید. دل تو دلم نبود. هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.
یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنن امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و ڪلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه .😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن! حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟! و ڪلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میڪرد
هرچی ساعت به شب نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای ڪوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در به صدا دراومد. 😓
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میڪردم 😞
. اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میڪشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد 😢 . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی 😊 .
بعد اینڪہ زهرا و سید وارد شدن، دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه ڪرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! 😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟! 😊
☺️ که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_سی
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم
اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! 😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟! 😊
☺️ که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت: نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و ان شا الله ماه داماد آینده همین ایشون هستن.
.☺️ با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید؟ که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده؟! همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیده اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید آروم با صدای گرفته ای گفت :
پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم 😔 .
-هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
انگار آوار روی سرم خراب شده بود. 😢
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم 😔. ...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد 😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون.
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در. بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... 😢
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی؟
...برو توی اتاقت .
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم. زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد. 😢
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم 😭😭
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... 😠
مسخرش رو در آوردن 😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . رو کرد به سمت من و گفت:
تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم 😢 بابا اون فلج نیست 😢
جانبازه 😔
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست 😠
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
1_58508155.mp3
8.44M
#مولودے👏🏻🎉
#سید_رضا_نریمانے 😍💐
•✦خودمونیم←عجب ڪرب و بلایی😲
عجب صحن و سرایی دارے😍
خودمونیم←چہ آب وچہ هوایـے🌤↓
چہ خاڪ و چہ شفایی دارے🤲🏻✦•
#پیشنهاد_دانلود😉
#ماه_شعبان👏🏻
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم
#ارباب😍
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ــ بےحسین مےشود،
زندگے ڪرد؟!
+ گفتم نفس نڪش!
ــ گفت : مےمیرم..
+ گفتم بےحسین، مےمیریم!♥️°^
#آقایمنخوشآمدید😍🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
یادگاری از طرف روضه خون.mp3
6.46M
#میلاد_امام_حسین
🌙تو چشماش قمـر داره!!
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#میلاد_امام_حسین
زیر گنبد حضرت همان جایی که پیامبر ص در موردش فرموده:
« سوگند به آنکه جانم به دست اوست چهار هزار فرشته کنار قبر امام حسین (ع) تا روز قیامت خاک عزا بر سر می ریزند و بر آن بزرگوار گریه می کنند» خلوت خلوت است!
از همهمه ی زائران خبری نیست!
آقا جان باز خودت ماندی و ملائکه!
مجلس روضه خصوصی گرفته ای!
#طرید
#رفيق_چادري
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_پاسدار_مبارك
#پاسدار_خاص
#ارسالي_اعضاي_جان
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
امام حسیـن ع|♡
بہ مـا هویّـٺ مےدهـد
و امام مهدے عج|♡
بہ مـــا هــــدف
مےدهــد.کســـے
کـــہ هدف و هویّـٺ دارد.بُمـــــب اتـم
نمےتوانــد نابودش کند..✌🏻
#استـادعلےاڪبررائفےپــور🔮
#ولادٺآقـامبارڪ🎊
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب تولد عشقه، که دلبر اومده دنیا
تو خونواده حیدر، یه حیدر اومده دنیا
#نریمانی
#اعیاد_شعبانیه_مبارک🎉🎉🎉
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf