♡دعای روز •|یازدهم|• ماه مبارک رمضان♡
#ماه_عاشقی
{التماس دعا}
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
AUD-20200505-WA0005.mp3
9.27M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز یازدهم ماه #رمضان 🌙
🔹اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَيَّ فِيهِ الْإِحْسَانَ، وَ كَرِّهْ إِلَيَّ فِيهِ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيَانَ،
🔸و حَرِّمْ عَلَيَّ فِيهِ السَّخَطَ وَ النِّيرَانَ، بِعَوْنِكَ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ.
🔹خدایا در این ماه نیکی را پسندیده من گردان، و نادرستیها و نافرمانیها را مورد کراهت من قرار ده،
🔸و خشم و آتش برافروخته را بر من حرام گردان، به یاریات ای فریادرس دادخواهان.💕
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
🦋🍃
🍃
🌱| #ریحانه
📲| #بازندهاصلـے
بازنده اصلـے مسابقه دلبرے و
#بـے_حجابـے و نهایتاً #بـے_عفتـے
قطعاً خود زنــ ها هستنــ!!😓
میدونـے چرا⁉️
🍃به دو دلیل:
1⃣هرچیزے ڪ زیادے دم دستــ
باشه #بـے_ارزش میشه☝️🏻
وقتـے بـے ارزش شد باید #حراج بشہ ؛
تازه اگه دور انداختہ نشہ...😏
2⃣هیچ زنـے نمیتونہ تو ❌
این مسابقہ برنده باشه و دیر یا زود میبازه
باور ڪنیم ڪه اینــ مسابقہ خستہ
ڪننده هیچ برنده اے نداره...🙂
🌙| #حجابـ_چادر_ارزش_امنیتــ
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
آقا جان تمام این سالها که درســـ📖ــــ خواندیم:
"دبیر ریاضی📝" به ما نگفت که حد غربت تو وقتی شیعیانت به گناه⛔️ نزدیک می شوند بی نهایت است
"دبیر شیمی📝" نگفت که اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترکیب شوند ،شرایطــ😍 ظهور تو مهیا می شود
"دبیر زیست📝" نگفت که این صدای تپش قلب نیست صدای بی قراری دل برای مهدیست💔..!
"دبیر فیزیک📝" نگفت که جاذبه زمین اشک💦 های غریبانه ی توست..نگفت که جاذبه ی زمین🌎 به همان سمتیست که تو هستی
"دبیر ادبیات📝" از عشق مجنون به لیلی ، از غیرت فرهاد گفتـــ😐ــــ ، اما از عشق شیعه به مهدی، از غیرتش به زهرا(س) نگفت
"دبیر تاریخ📝" نگفت که اماممان امسال سال چندم غربتش است و اینکه نگفتــ😕 غربت اهل بیت علی(ع) از کی شروع شد و تا کی ادامه دارد
"دبیر دینی📝" فقط گفت که انتظار فرجــ از بهترین اعمال👌 است اما نگفت که انتظار فرج یعنی گناه❌ نکنیم و یعنی گناه نکردن از بهترین اعمال است
"دبیر عربی📝" به ما یاد داد که مهدی اسم خاصی است که تنوین پذیر است!
اما نگفت که مهدی خاص ترینـــ🌺اسم خاص است که تمام غربت و😭 تنهایی را پذیرا شده است
فدای غربتت آقایمن❣😔
کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : کارگران مشغولند به کار احداث ضریح
کاش روزی بنویسند🖌 به دیوار بقیع : چند روزی مانده به اتمام ضریح
کاش روزی بنویسند 🖌به دیواربقیع : مهدی فاطمه آید، به تماشای ضریح
کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : عید امسال، نماز ، صحن بقیع
کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : فلش راهنما ⬅️ ، مرقد زهرای شفیع😍😭
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 17 ♦️♦️
🔸🔸 عدو شود سبب خیر... 🔸🔸
🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹:
چرا اون روز عصر اونجوری شد؟.. 😳 چرا اون دختر اونجوری رفتار می کرد؟... 😳اصلا نمی فهمیدم ش.☹️
نائل رو می گم. گفته بودم که یه دختر الجزایری مسلمون بود. سنش از همه ما خیلی بیشتر بود. البته از خودش نمی شد پرسید چند سالشه. بعید میدونم بیشتر از ۲۰ یا ۲۵ می گفت! اما دوستش، ویدد، که اون هم هم ملیتی نائل بود و شبانه روز شون رو با هم می گذروندن، میگفت که ۳۵ سالشه. خانم نائل همونی بود که نوشتم خیلی نامناسب لباس می پوشید. مسلمون بود. روزه میگرفت. نماز رو، اگه وقت داشت، می خوند. معتقد بود که گوشت برای خوردنه، چه حلال چه حرام. به حجاب اعتقادی نداشت. معتقد بود پیامبر وقتی از خونه بیرون می رفتن خیلی زیبا بودن. بنابراین برای پیروی از ایشون همیشه زیبا از اتاقش بیرون می اومد! 😐معتقد بود زیبایی توی فرانسه همون چیزی معنی میشه که فرانسویها معتقدن؛ برای همین غالبا لباس هایی می پوشید که برای جلوگیری از اسراف، که اون هم از توصیه های دینیه، برای دوختش خیلی خیلی کم پارچه مصرف کرده بودن. و به این ترتیب تونسته بود بین پیامبر و لاییسیته ارتباط برقرار کنه!😕 اگرچه لنز آبی خرید بود و موهاش رو طلایی کرده بود و دو برابر فرانسویا به فرانسه عشق می ورزید، خیلی راحت می شد فهمید که فرانسوی نیست؛ چون اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارهای التقاطی دیده نمیشه.
از یاسمینا، یکی از دخترای مایوتی، شنیده بودم که نائل عقد یک نفر توی الجزایره و قراره وقتی برمیگرده مراسم ازدواج برپا کنن. ناراحت می شدم وقتی جلوی همه از همسرش بد می گفت و اصرار داشت یا کسی نفهمه متاهله یا بفهمه که هیچ اصراری برای موندن با همسرش نداره. 😔یه هفته ای هم بود که دوست پسر مراکشی پیدا کرده بود و اون آقا هم به جمع میز شام نائل اضافه شده بود.
یه روز عصر، توی آشپزخونه داشتم فکر می کردم چه چیزی میشه برای شام درست کرد که سیب زمینی با مایونز هم نباشه ؛ اما هیچ قصد آشپزی نداشتم.😩 نائل داداش توی آشپزخونه برای خودش و مهموناش شام درست میکرد. دوست پسرش هم توی آشپزخونه بود. منصور، که پسر عموی یاسمینا هم بود، داشت یه گوشه به سبک مایوتی ها موز حلقه حلقه می کرد. ویدد، عمر، یاسمینا، و خیلیای دیگه هم بودن. نائل بزرگ اون جمع و عقل کل محسوب میشد و تقریباً همه ازش اطاعت می کردن. خیلی درشت هیکل بود؛ لازم و کافی برای ترسیدن! 😰بیانی قوی هم داشت. کافی بود که چند تا بی احترامی هم وسط بیاناتش بگونجونه تا ببینید که بهتر باهاش دهن به دهن نشید! 😥 خودش میگفت قبلا توی الجزایر گوینده رادیو بوده.
مسلمونا برای هر کاری، به خواست خود نائل، باهاش مشورت میکردن و من این رو از غرایب آخرالزمانی میدونم!😔 البته وقتی هم کسی ازش کمک می خواست خیلی مهربون بهش کمک میکرد و این صفت خیلی عالیه.😊
امبروژا هنوز نیومده بود و من منتظرش بودم. نائل از همون دور، پای گاز، بلند رو به من گفت:« نیازی نیست غذا درست کنی. امروز مهمون ما! بیا سر میز ما بشین.»
_ دستت درد نکنه! خیلی ممنون. خیلی لطف داری. مطمئنا دست پخت شما خیلی خوبه. اما من باید منتظر امبروژا باشم. شما بفرمائید شروع کنید.
نائل دو طرف لباش رو داد پایین و وسطش رو داد بالا. ☹️( حالا نمیخواد همین الان تمرین کنید ببینید چه شکلی میشه. هممون روزی ده بار این کار رو میکنیم بابا!) 😜 با حالت تاسف سرش رو تکون داد و به عربی رو به دوست پسرش یه چیزایی گفت که نفهمیدم.
ادامه دارد.......
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 18 ♦️♦️
🔸🔸 عدو شود سبب خیر... 🔸🔸
🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹:
منصور بشقاب موزای حلقه شده رو برده بود پای گاز و داشت دونه دونه توی روغن سرخ شون می کرد. امبروژا رسید؛ با سینی وسایل آشپزیش. چقدر وقتی اون دختر رو می دیدم خوشحال می شدم 😍اونقدر که خوشحالی ما دوتا رو همه میفهمیدن!😜
_ سلااااااااام !😇
_ سلااااااااااااام! کجا بودی بابا؟
_ خیلی چیزا باید برات تعریف کنم.
_ درباره چی؟
_ خودم.... خدا.... و یه دعایی تازه که امروز یاد گرفتم!
_ خب.... بگو!
_ نه، اول یه چیزی بخوریم.... حرفام زیاده!
نشسته روبروی من و شروع کرد به خرد کردن پیاز. هرچی از بوی پیاز سرخ کرده خوشم میاد، از پوست کندنش بدم میاد. اشکم در اومد. 😢 به امبر گفتم:« ببین .... هر وقت قسمت گریه داره حرفات تموم شد، قسمت خنده دار ش رو تعریف کن!» غش غش خندید😂 و گفت:«آه ... متاسفم دوست من! خیلی دردناکه؛ می دونم. اما خودت میبینی که روی هیچ میزی خالی نیست.» اون طرف یه جای خالی دیدم. امبروژا هم دید. سریع حرفش رو ادامه داد:« اگه باشه هم نمی رم. میدونی که تحمل دوری از تو رو ندارم!» 😢از وسطای حرف امبر نائل به سمت من اومد. امبروژا ساکت شد. نائل با لحنی کاملا عاقلانه به من گفت:« مگه تو مسلمون نیستی؟»
_ چرا.
_ سبحان الله! تو مسلمونی؟ .... این همه مسلمون توی این خوابگاه هست و توی یه مسیحی رو برای دوستی ترجیح میدی؟ سبحان الله! من در عجبم.😱
وای! چرا این حرف رو زد؟ ... اون هم جلوی امبروژا! .... یعنی چی؟ 😳... مثلاً یه ارشاد دینی بود؟! ... جلوی دوست پسرش خواست یه چشمه اسلامشناسی بیاد ؟! اصلا گیرم کار من اشتباه، نمیتونست جایی بدون حضور امبروژا در این باره صحبت کنه؟... خیلی ناراحت شدم. 😔امبر، در حالی که چاقو توی دستش بود و پیاز توی دست دیگر ش، همچنان به کارش ادامه می داد؛ اما خیلی کند تر از قبل. پیاز فقط بهونه ای شده بود برای اینکه خودش را مشغول نشون بده و وانمود کنه که اصلا حرف های ما دوتا رو نشنیده. همون قدر بلند، که نائل حرفش رو زد، جواب دادم:« دین اسلام میگه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو خیلی دوست دارم، چون من رو به یاد خدا میندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه.» نائل جوابی نداد؛ یعنی چیزی به فرانسه نگفت که من طرفش باشم. غر زد و به عربی چیزهایی زیر لب گفت.😒
منصور، کاملاً بی اعتنا به وقایع اتفاقیه، ظرف پر از موزههای سرخ شده ش رو آورد و به امبروژا و من تعارف کرد. امبروژا سرش رو آورد جلو. یه لایه اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید:« این رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟»
_ آره. من دروغ نگفتم.😊
_ خب.... می دونی ... در واقع توی دین من چیزی در این باره گفته نشده؛ اما فکر می کنم درستش همینیه که اسلام گفته. برای همین هم دوست دارم که ما خیلی با هم دوست باشیم من زیاد با هم صحبت کنیم.
و بهم لبخند زد؛ عمیق تر از همیشه. بهش لبخند زدم؛ مطمئن تر از همیشه. 😘
یه قطره اشک میتونه در اثر پوست کندن پیاز باشه یا یه حس خیلی عمیق درونی. اما چقدر تشخیص شون از هم آسونه! گفتم:« چقدر این پیازه زیاد چشم رو می سوزونه» گفت:« اره ... خییییییییلی»😘😘
پایان 🍹
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 19 ♦️♦️
🔸🔸 و یرزقه من حیث لا یحتسب 🔸🔸
🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹:
سیمن، رییس لابراتوار، با ایمیل به همه خبر داده بود که اون روز جلسه توی رستوران برگزار میشه تا ضمن اینکه اخبار جدید رو به اطلاع میرسونه این اتفاق بزرگ و مهم و استثنایی رو هم جشن بگیریم.🎉 کدوم اتفاق؟ همون که من به علت شرکت توی مراسم پرشکوه اعتصاب رانندگان اتوبوس دیر رسیدم و نفهمیدم.😕 پس من هم اندازه شما میدونم!
ساعت ۱۲ قرار بود با استادم و بقیه بریم به آدرسی که سیمون گفته بود. دیدم هنوز دو ساعت وقت دارم و چند تا کار هم دارم که باید از طریق ملیکا، منشی لابراتوار، انجام بدم.
با ملیکا خیلی خیلی دوست شده بودم. 😍یه دختر داشت به اسم ایزابل. سنش از من یکم کمتر بود. به رسم دخترای فرانسوی، تربیت شده مادرای فرانسوی ان، به مامانش محل نمیذاشت و مامانش، به سبک مامانای فرانسوی، هم از این وضعیت خوشحال نبود هم فکر میکرد حقی در قبال بچهاش نداره که بخواد انتظاری داشته باشه.😐 نتیجه این شده بود که برای من محبتی کاملاً مادرانه خرج می کرد. 😌 همه کار برام انجام می داد. خیلی دلش می خواست باهاش مشورت کنم. به زور بهم خوراکی می داد و می گفت:« وقتی صبح تا شب جلوی کامپیوتر و کتاب و مقاله ای، باید چیزهای شیرین بخوری. 🍭🍬🍩 چون برای مغز مفیده.» چند بار هم بهم گفته بود:« با ماشین بیام دنبالت ببرمت گردش!» من هم دوستش داشتم و هر کاری از دستم برمیومد براش انجام می دادم.
توی دفتر ملیکا یه دانشجوی فرانسوی داشت یه برگه رو امضا میکرد. وارد شدم. گل از گل ملیکا شکفت!😍
_ بیا.... بیا جلو ایرانی کوچولوی من! ( تعجب نکنید فرانسویا به همه چی میگن کوچولو. در واقع، برای هرچیزی که عزیز یا کوچیک باشه لفظ کوچولو رو استفاده می کنن. حتی اگه بزرگترین فیل دنیا باشه.😜) خب، چی شده؟ ... چی می خوای؟
_ ملیکا، یه فرمه که باید پرش کنم. مهر و امضای لابراتور رو هم میخواد. باید بدمش به تو، نه؟
_ آره، بشین همین جا تا این آقای جوون بره؛ خودم انجامش میدم.
نشستم روی صندلی. آنتونی، که سال بالایی منه، همراه آقای غوآیه وارد شدن. آقای غوآیه مسئول امور آموزشی دپارتمان بود؛ یه فرانسوی شصت و چهار شصت و پنج ساله. قدش بلند بود و شکم خیلی بزرگی داشت. خیلی غلیظ و با یه لحن جالب فرانسه صحبت می کرد. آنقدر به سلامتیش اهمیت میداد که اطرافیان از کاراش با خنده یاد می کردن.😄 قهوه، فرانسویا حداقل روزی یه بار می خورن، نمی خورد. چون برای قلب مضر بود. شیرینی هفته ای یکی دو بار می خورد و هر بار هم اول با ماشین حساب حساب میکرد ببینه گرماژ چربی و قند ش چقدره تا از یه حدی بیشتر نشه. 😁 ظاهراً میزان نمک غذاش رو هم روی ترازوی آشپزخونه اندازه می گرفت و بعد مصرف می کرد. 😂 اگه یکی از اطرافیان سرما میخورد، چند روز سعی کرد اصلاً طرف رو نبینه و خودش هم داروی سرماخوردگی مصرف می کرد تا جلوی هر احتمالی رو برای مریضی بگیره! خیلی کارای دیگه هم انجام می داد که برعکس بقیه به نظر من، اگر چه در این حد عجیب بود، مسخره نبود. 🤔
ملیکا داشت فرم من رو میخوند. یه دستش به گردن بندش بود و آویزش رو هی این ور و اون ور می کرد. آقای غوآیه، با اشاره به اسم نوشته شده روی ی تیکه ورق، گفت:« ملیکا، از بین پرونده دانشجوهای ارشد، پرونده این آقا رو بده. نمیدونم چرا کارای این دانشجو اینقدر گره خورده. این هم جز بد شانسی های روزگاره.😞» ملیکا سرش رو بلند کرد و با اشاره به من گفت:« برای اینکه افسردگی نگیری، بهت میگم که عوضش کارای ایرانی کوچولوی لابراتوار اونقدر سریع پیش میره که باور کردنی نیست. حتی برای پیچیده ترین کارا هم یه روز وقتش تلف نشد.😌 ایناها ... این هم فرمی که از اکل دکترا برایش فرستادن ... کاراش تموم شد .... به همین سرعت .... واقعاً این دختر خوش شانسه!»🤩
ادامه دارد........
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 🌻
📝 امام زمان، مگه غیر از ماها چه کسی رو داره؟ خدایا غلط کردیم... 😔💔
👤استاد علیاکبر #رائفی_پور
پیشنهاددانلود🌸
♥️🌙🌱↯
*-*| @zfzfzf |*-*
هدایت شده از ˼ رفیق چادرۍ !' ˹
عـاشقـ الحســین•|🌿:
برای شـرکت در گسترده[نوعی تبادل]
کانال های بالا ۱k پیام بدن
تعـداد محدود
@zahra86l
♡دعای روز •|دوازدهم|• ماه مبارک رمضان♡
#ماه_عاشقی
{التماس دعا}
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز دوازدهم ماه #رمضان 🌙
🔹اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ، وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ،
🔸 و احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ، وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ، بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ.
🔹خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنی بیارای، و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان،
و بر عدالت و انصاف وادارم نما، و مرا در این ماه از هرچه میترسم ایمنی ده، به نگهداریات ای نگهدارنده هراسندگان💕♥️
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
˼ رفیق چادرۍ !' ˹
|•💚•| لبیکیاحســن #امامحسنیهابسمالله🌿 #پروفایلمشترک🌱 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
حاضرید برای #پروفایلمشترک ؟؟؟
از امروز تا روز ولادت💚
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 20 ♦️♦️
🔸🔸 و من یرزقه من حیث لا یحتسب 🔸🔸
🔹🔹 قسمت دوم 🔹🔹:
آقای غوآیه به فرم های من نگاه کرد و گفت:« ببینم، تو شاید جادوگری بلدی ... یا اینکه روزا، وقتی از خونه میای بیرون، ورد میخونی! خب، به من هم یاد بده وردت رو.» خندیدم و گفتم:« آره، خداروشکر کارام خیلی راحت و سریع پیش میره. ما ایرانیا یه مثل داریم که میگه شکر نعمت نعمتت افزون کند. من فقط هر کدوم از کارام که انجام میشه خیلی خدارو شکر می کنم. این هم از ورد!»😌 آقای غوآیه با یه خنده بلند و تمسخر آمیز گفت:« ها ها ... من که خدایی نمیبینم ... ملیکا رو میبینم ... اونی که باید ازش تشکر کنی ملیکا ست، نه خدا.» گفتم:« یقیناً از ملیکا هم برای همه کمک هاش ممنونم. اما من پشت کمک های ملیکا اراده خدا رو میبینم.» 😌گفت:« اوه ... یکم این چیزایی رو که می بینی به من هم نشون بده، بلکه ما هم این خدا رو دیدیم! 😠... کی با تلفن تماس گرفت تا تو بدونی کجا باید بری که مدارکت رو تحویل بدی؟ ... ملیکا .. کی خوابگاه تو رو پیگیری کرد؟ ... ملیکا ... کی اومد دنبال تو، روزی که از شهر توغ اومده بودی، و بعد به قول خودت اونقدر راحت و بی زحمت همه وسایلت رو منتقل کردی خوابگاه؟ ... ملیکا ... ملیکا این کارا رو برای هیچکس انجام نمیده. این مدت این خدایی که میگی کجا بود؟!» گفتم:« کی از اساس ملیکا رو سر راه من قرار داد؟ کی این حس محبت به من رو در ملیکا گذاشته تا به قول شما کارایی رو که برای هیچکس انجام نمیده برای من انجام بده؟»
_ شانس!😳
_ شانس چیه؟ شانس یعنی چی؟ چه کاره است توی زندگی؟ قدرتش چقدره؟ محدوده نفوذش تا کجاست؟
_ و تو میگی که این خداست؟
_ من معتقدم همه چیز دست خداست و دقیقا این خدا بوده که همه این کارا رو به واسطه ملیکا انجام داده. هیچ شکی هم در این مسئله ندارم.😤
_ اما من معتقدم خدایی وجود نداره. این مزخرفات رو آدما ساختن برای اینکه از مرگ میترسند.
و با دهن کجی و خیلی بی ادب ادامه داد:😡« میخوان فکر کنن بعد از مرگ هنوز زنده اند و میرن پیش خدا شوند و از این چرت و پرتا. شما همتون از مرگ می ترسید که این حرفارو میزنید.»
و با حالت عصبی حرف می زد و هر دو دقیقه یه بار با دهن کجی، مثل بچه ها، از قول ما معتقدان به خدا، جملاتی سر هم می کرد و می گفت.😡 پرسیدم:« شما چی؟ شما از مرگ نمی ترسید؟»
_ نه! از چی باید بترسم؟
_ دوست ندارید همیشه توی این دنیا باشید؟
_ چرا، دوست دارم. برای همین دارم نهایت لذت رو می برم. مثل تو هم خودم رو اسیر یه سری باید و نباید بی خود نمی کنم.
_ و با این همه علاقه روزی که بمیرید ....
_ کی گفته که من میمیرم؟
_ نمیمیرید؟ ... ضد مرگید؟ ... نامیرایید؟😲
_ میتونم باشم (!).😳 من اهل مطالعه ام. ضمن اینکه خودم یه شیمی دانم. آدما در اثر بیماری یا حوادث میمیرن. من اگه مواظب سلامتی خودم باشم و جوانب احتیاط رو رعایت کنم، وقتی هیچ علتی برای مرگم نباش، چطور و چرا باید بمیرم؟ شما فکر می کنید چون همه میمیرن پس شما هم میمیرید. اما این ناشی از عادت شماست.
چنین حرفهایی از یه آدم به اون سن خنده دار بود! 😔😒گفتم:« پس این شما هستید که از مرگ میترسید. 😏وقتی بمیرید، دیگه هیچ کدوم از لذت های این دنیا رو ندارید ... اصلا دیگه شما وجود ندارید ... دلتون هم نمیخواد بمیرید؛ پس دارید همه تلاشتون رو می کنید که هیچ وقت مریض نشید و اتفاقی هم براتون نیفته تا نمیرید. ضمن اینکه شما هم خودتون رو اسیر یه مشت باید و نباید کردید؛ نباید نمک زیاد بخورید اگر چه غذای بی نمک خوشمزه نیست، نباید شیرینی و شکلات خورد اگرچه علاقه خیلی زیادی بهش دارید، نباید قهوه خورد چون ممکنه مشکل قلبی پیدا کنید. این همه باید و نباید این همه باید و نباید واسه خودتون تعریف کردی واسه اینکه نمیرید.
ادامه دارد.....
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/zfzfzf/7054