eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
دستهایش‌رابازمیکندومرادراغوش‌میکشد _ این چه حرفیه! تو امانت علی منی... این‌رامیگویدوفشارم‌میدهد...گرم‌ودلتنگ! جمله‌اش‌دلم رالرزاند...... مراچنان‌دراغوش‌گرفته‌که‌کامل‌میتوان‌ حس‌کردمیخواهدعلی‌رادرمن‌جست‌وجو کند..دلم‌میسوزدوسرم‌راروی‌شانهاش میگذارم...میدانم‌اگرچنددقیقه دیگر ادامه پیداکندهردوگریه‌مان‌میگیرد.برای‌همین خودم‌راکمی‌عقب‌میکشم‌واوخودش‌میفهدوادامه نمیدهد.به‌راهرومیرود _ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم _ نه مادرجون زحمت میشه! همانطورکه‌به‌اشپزخانه‌میرودجواب‌میدهد_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمه‌کلاس‌نداره امروز... چادرمودرمی‌اورم‌وسمت‌راه پله‌میروم. بلند صدا میزنم _ فاطمههههه.... فاطمههه... صدای‌بازشدن‌درواین‌بارجیغ‌بنفش‌یه خرس‌گنده‌.یکدفعه‌بالای‌پله‌هاظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله هارادوتایکی‌پایین‌می‌اومدویکدفعه‌به‌ اغوشم میپرددل‌همه‌مان‌برای‌هم‌تنگ‌شده بود...چون‌تقریباتاقبل‌ازرفتن‌علی‌هرروزهمدیگرومیدیدیم.محکم‌فشارم‌میدهدوصدایقرچ‌وقوروچ‌استخوانهای‌کمرم‌بلندمیشود میخندم و من هم فشارش میدهم...چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!نگاهم میکند _ چقد بی... و لب‌میزند"شعوری"میخندم _ ممنون ممنون لطف‌داری. بازوام‌را نیشگون میگیرد _ بعله!الان‌لطف‌کردم‌که‌بهت‌بیشترازاین نگفتم‌!وقتیم‌زنگ‌میزدیم‌همش‌خواب‌بودی دلخور نگاهم میکند. گونه‌اش را میبوسم _ ببخشید...! لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _ عیب‌نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن همان‌لحظه‌صدای‌زهراخانوم‌ازپشت‌سرمی اید _ وایسید این شربتاهم ببرید! سینی‌که‌داخلش‌دولیوان‌بزرگ‌شربت‌البالو بوددست‌فاطمه‌میدهدعلی اصغرازهال بیرون میدود _ منم میخوام منم میخواااام زهراخانوم‌لبخندی‌میزندودوباره‌به‌ اشپزخانه‌میرود _ باشه‌خب‌چراجیغ‌میزنی پسرم! از پله‌هابالاوداخل‌اتاق‌فاطمه‌میرویم. در اتاقت بسته است!...دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم.. _ ببینم!... سجاد کجاست؟ _ داداش!؟...واع‌خواهرمگه‌نمیدونی‌اگر این‌بشرمسجدنره‌نمازجماعت‌تشکیل‌نمیشهخنده‌ام‌میگیرد...راست‌میگفت‌!سجاد همیشه مسجد بودشالم‌‌را‌در‌می‌اورم‌وروی تخت‌پرت‌میکنم‌اخم میکندودست‌به‌کمر میزند _ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایـی میزنم _ اولش اوره! گوشه‌چشمی‌نازک‌میکندولیوان‌شربتم‌را دستم میدهد _ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم _ خب‌عشق به خانواده اس دیگه...! دسته‌ی‌باریکی‌ازموهایم‌رادورانگشتم‌میپیچم‌وباکلافگی‌بازمیکنم.نزدیک‌غروب‌است وهردوبیکارد اتاق‌نشسته‌ایم.چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدواربودم‌بزودی‌خبری‌شود‌موهایم‌را روی‌صورتم‌رهامیکنم‌وبافوت‌کردن‌به‌بازی‌ ادامه‌میدهم‌یکدفعه‌به‌سرم‌میزند _ فاطمه! درحالی‌که‌کف‌پایش‌رامیخاراندجواب‌میدهد _ هوم؟... _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _ واااا....حالت خوبه؟ _ نـچ!...دلم گرفته‌بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!... بریم...! روسری‌ابی‌کاربنی‌ام‌راسر میکنم.بیادروز خداحافظی‌مان‌دوستداشتم‌به‌پشت‌بام‌برمیک‌کت‌مشکی‌تنش‌میکندوروسری‌اش‌را برمیدارد _ بریم پایین اونجا سرم میکنم. ازاتاق‌بیرون میرویم و پله‌ها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.هردوبهم‌نگاه‌میکنیم وسمت هال‌میدویم.زهراخانوم‌ازحیاط‌صدای‌تلفن رامیشنودشلنگ‌اب‌را‌زمین‌میگذرادبه‌خانه می‌ایدتلفن‌زنگ‌میخوردوقلب‌من‌محکم میکوبید!..اصن‌ازکجامعلوم‌علی... فاطمه با استرس به شانه ام میزند... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf