#رمان_مدافع_عشق_قسمت41
#هوالعشــق
دستهایشرابازمیکندومرادراغوشمیکشد
_ این چه حرفیه! تو امانت علی منی...
اینرامیگویدوفشارممیدهد...گرمودلتنگ!
جملهاشدلم رالرزاند...#امانت_علی...
مراچناندراغوشگرفتهکهکاملمیتوان
حسکردمیخواهدعلیرادرمنجستوجو کند..دلممیسوزدوسرمرارویشانهاش
میگذارم...میدانماگرچنددقیقه دیگر ادامه پیداکندهردوگریهمانمیگیرد.برایهمین خودمراکمیعقبمیکشمواوخودشمیفهدوادامه نمیدهد.بهراهرومیرود
_ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطورکهبهاشپزخانهمیرودجوابمیدهد_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمهکلاسنداره امروز...
چادرمودرمیاورموسمتراه پلهمیروم.
بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه.... فاطمههه...
صدایبازشدندرواینبارجیغبنفشیه خرسگنده.یکدفعهبالایپلههاظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله هارادوتایکیپایینمیاومدویکدفعهبه اغوشم میپرددلهمهمانبرایهمتنگشده بود...چونتقریباتاقبلازرفتنعلیهرروزهمدیگرومیدیدیم.محکمفشارممیدهدوصدایقرچوقوروچاستخوانهایکمرمبلندمیشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!نگاهم میکند
_ چقد بی... و لبمیزند"شعوری"میخندم
_ ممنون ممنون لطفداری.
بازوامرا نیشگون میگیرد
_ بعله!الانلطفکردمکهبهتبیشترازاین نگفتم!وقتیمزنگمیزدیمهمشخواببودی
دلخور نگاهم میکند. گونهاش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عیبنداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همانلحظهصدایزهراخانومازپشتسرمی اید
_ وایسید این شربتاهم ببرید!
سینیکهداخلشدولیوانبزرگشربتالبالو بوددستفاطمهمیدهدعلی اصغرازهال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوملبخندیمیزندودوبارهبه اشپزخانهمیرود
_ باشهخبچراجیغمیزنی پسرم!
از پلههابالاوداخلاتاقفاطمهمیرویم.
در اتاقت بسته است!...دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟...واعخواهرمگهنمیدونیاگر اینبشرمسجدنرهنمازجماعتتشکیلنمیشهخندهاممیگیرد...راستمیگفت!سجاد همیشه مسجد بودشالمرادرمیاورموروی تختپرتمیکنماخم میکندودستبهکمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش اوره!
گوشهچشمینازکمیکندولیوانشربتمرا دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خبعشق به خانواده اس دیگه...!
دستهیباریکیازموهایمرادورانگشتممیپیچموباکلافگیبازمیکنم.نزدیکغروباست وهردوبیکارد اتاقنشستهایم.چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدواربودمبزودیخبریشودموهایمرا رویصورتمرهامیکنموبافوتکردنبهبازی ادامهمیدهمیکدفعهبهسرممیزند
_ فاطمه!
درحالیکهکفپایشرامیخاراندجوابمیدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفتهبریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!... بریم...!
روسریابیکاربنیامراسر میکنم.بیادروز خداحافظیماندوستداشتمبهپشتبامبرمیککتمشکیتنشمیکندوروسریاشرا برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاقبیرون میرویم و پلهها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.هردوبهمنگاهمیکنیم وسمت هالمیدویم.زهراخانومازحیاطصدایتلفن رامیشنودشلنگابرازمینمیگذرادبهخانه میایدتلفنزنگمیخوردوقلبمنمحکم میکوبید!..اصنازکجامعلومعلی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf