#رمان_مدافع_عشق_قسمت14
#هوالعشــق:
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنـےبا فاطمه سادات در ارتباط بودم!
عمه جان بزر گـترین خواهرپدرم بودو من خیلـےدوستش داشتم. تنها بوددر خانه ای بزرگو مجلل.
مادرم بالخره بعداز پنج روز تماس رفت..
*
صدای گوش خراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪند؛بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارمو تلفن را برمیدارم.
_ بله؟
_ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـے شما! خوش گذشته موندگار شدی؟
_ چرا گریه میڪنـے؟؟
_ نمیفهمم چےمیگیـــ....
صدای مادرم در گوشم میپیچد! بابابزرگ.... مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشم هایم را میسوزاند! بابایـــے... یادڪودڪـــےو بازی های دسته جمعی شلوغ ڪاری در خانه ی
باصفایش!.. چقدر زوددیر شد.
*
حالت تهوع دارم! مانتوی مشڪےام را گوشه ای از اتاق پرت میڪنم و خودم را روی تخت میندازم.
دو ماه است ڪه رفته ای بابا بزرگ!هنوز رفتنت را باور ندارم!همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی بخود رفته!
اما من هنوز....
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرادلداری داده.
با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم و بغض میڪنم.
چندتقه به در میخورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم مامان!.. بیا تو!
مادرم با یڪسینــےڪه رویش یڪفنجان شکالت داغ و چندتکه کیک که در
پیشدستــے چیده شده بودداخل می اورد روی تخت
مینشنیدو نگاهم میڪند
_ امروز عڪاسـےچطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ از کیک رادردهانم میچپانم و شانه بالا میندازم! یعنـےبدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای از موهای لخت و مشڪےام را ازروی صورتم کنار میزند.
با تعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم! دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ واع...چیزی شده؟!
_ پاشو خودتو جم و جورڪن، خواستگارت
منتظره مـا زمـان بـدیم بیـاد جلو!... و پشـــــت
بندش خندید
کیـک بـه گلویم میپرد بـه ســـــرفـه میفتم و بین
سرفه هایم میگویم...
_ چی...چ...چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشوهنو چیزی نشده که!
_ مـامـان مریم ترو خـداا.. منـک بهتون گـفتم
فعلا قصد ندارم
_ بیخود میکنی! پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ اخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه.... داداش دوستت فاطمه!
با ناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گـــیـــج بـــودم . فـــقـــط مـــیـــدانســـــــتـــم کـــه
#منتظرت_میمانم.
#نویسنده
#محیاسادات هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت15
#هوالعشــق:
خیره به اینه قدی اتاقم لبخندی از
از رضایت مےزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانـےمےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم! صدای
ِافِ افِ و این قلب من اسـت ڪه مےایسـتد! سـمت پنجره میدوم، خم میشـوم و توی ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شـیرینی
رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است!
فاطمه مدام
ورجهو ورجه میڪند!
"اونم حتما داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توسـت! از پشـت صـندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی و قرمزبیرون مے
اوری. چقدر خوشتیپ
شده ای...
قلبم چنان در سینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند
ان رادر حلقم بوضوح ببیند!
***
سرت پایین است و باگلهای قالی ور میروی! یک ربع است که مینجور ساکت و سربه زیری!
دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم
بالخره بعداز مکث طوالنـےمیپرسی:
من شروع ڪنم یا شما؟
_ اول شما!
صدایت را صاف و اهسته شروع میڪنـے
_ راستش... خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یا نه!
ممکنه بعدازین جلسه هر اتفاقی بیفته... خب... من بخاطر اونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم...
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب."ِمن وِمن میڪنی"
_ من مدتهاســـت تصـــمیم دارم برم جنگ!.. برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه.. و به هیچ عنوان رضـــایت نمیده. از هر دری وارد شـــدم.
خب... حرفش اینکه...
با استرس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پایبند میشم ودیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما.... نمیدونم!!
جسـارته این حرف،اما... من میخوام کمکم کنید.... حس میکردم رفتار شـما با من یه طور خاصـه. اگر اینقدر زود اقدام کردم... برای این
بودکه میخواستم زودبرم.
" گیج و گنگ نگاهت میکنم".
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید... میخواستم بریم و به خانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه... موقت!
اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
_ اینطوری اسم من،عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهرمیدونن..
_ اما... من میرم جنگ و ...
و شما میتونید بعداز من ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته... نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه. میشه گـفت برای
اشنایـی بوده و بهم خورده!! یه چیزمثل ازدواج سوری
...
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت16
#هوالعشــق:
فاطمه چاقو بزر ے ڪه دســته اش ربان صـ ـ ـورتے رنگے گره خورده بود دســـتت میدهند و تاڪید میڪنند ڪه باید ڪیڪ را #باهم
ببرید. لبخندمیزنـےو نگاهم میڪنے،عمق چشمهایت
انقدر سرد است ڪه تمام وجودم یخ میزند...
#بازیگرخوبی_هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
و چاقو را سمتم میگیری...
دردلم تڪرار میڪنم خانوم... خانوِم تو!...دودلم دسـتم را جلو میاورم. میدانم در وجودتوهم
اشـوب اسـت. تفاوت من با توعشـق و
بـی خیالیست نگاهت روی دستم سرمیخورد...
_ چاقو دست شما باشه یا من؟
فقط نگاهت میڪنم.دسـته چاقورادردسـتم میگذاری ودسـت لرزات خودت را روی مشت گره خورده ی من...!دست هردویمان یخ
زده.
با ناباوری نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما...#چقدر سردبود!
با شمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرو میبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.! و به سرعت برش دوم را میز نے. اما چاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند
با اشاره زهراخانومالایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےو جعبه شیشه ای ڪوچڪےرا بیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
در جعبه را باز میڪنـےو انگشترنشانم را بیرون میاوری. نگاه سردت میچرخدروی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن!
اما تو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے...
اڪراه داری و من این را به خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد و برو
برای حفظ ابرو میگوید:
_ علــےجان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروس ڪن
من باز زیرلب تکرار میکنم، عروست! عروس علی اکبر! صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رو میگردانـــــےبا یڪ لبخندنمایشــــــے،نگاهم میڪنے،دسـتم را میگیری و انگشـتر رودردسـت چپم میندازی. ودوباره یڪ صـلوات
دسته جمعـےدیگر.
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رونگهدار تودستت تا عکس بگیرم.
میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کنددستت را کناردستم میگذاری...
_ فکرکنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!... بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!.. اینجوری توکادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بشما زن داداش...
نگاهت میکنم. چهره ات درهم رفته. خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم را بگیری...
هردو میدانیم همه حرڪاتمان سوری و از واقعیت به دور است.
اما من تنها یڪ چیز را مرور میڪنم. ان هم اینڪه تو
قرار اسـت 3ماه همسـر من باشـــــــے! اینڪه 95روز فرصـت دارم تا قلب تو را
مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تو_را!!
اینڪه خودم رادر اغوشت جا کنم.
باید هرلحظه توباشـےو تو!
فاطمه سادات عڪس را که میگیردبا شیطنت میگوید: یڪم مهربون تربشینید!
و من ڪه منتظرفرصتم سریع نزدیڪت میشوم... شانه به شانه...
نگاهت میڪنم.چشمهایت را میبندی و نفست را باصدا بیرون میدهـے.
دردل میخندم از نقشه هایـےکه برایت ڪشیده ام. برای توڪه نه! #برای_قلبت...
در گوشت ارام میگویم:
َ
_مهربون باش عزیزم...!
یکبار دیگرنفست را بیرون میدهـے.
عصبی هستے.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این را که میگویم یک دفعه از جا بلند میشوی، عرق پیشانی ات را پاک میکنی و به فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
از من دور میشوی و کنار پدرم میروی!!
#فرار_کردی_مثل_روز_اول!
****
اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے#دیر است
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت17
#هوالعشــق:
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش را بادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را با ژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم #شیرینی ان هم حسابـے
در باز میشود وطالب یکےیکےبیرون می ایند .
میبینمت درست بین سه،چهار تا ازدوستانت در حالیکه یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و
باخنده بیرون می ا یـے.
یک قدم جلو می آیم سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم ودست راستم را کمی بالامی اورم .
نگاهت به من میخورد و رنگت به یک باره میپرد! یک لحظه مکث میکنی و بعد ســرت را میگردانی ســمت راســتت و چیزی به دوســتانت
میگویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض میشود.
از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
اقا؟
_ ا قا سید؟
اعتنا نمیکنی و من سمج ترمیشوم
_اقا سید! علی جان؟
یک دفعه یکی ازدوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!
به شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
سیدجون!؟
_ یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویـے،ازشان جدا میشوی و سمتم می ایی .
دسته گل راطرفت میگیرم
_ به به! خسته نباشیداقا! میدیدم که مسیربادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ ارع همسر! برو
اما یادت نره سوری! اومدی ابرومو ببری؟
برویـے؟؟
_ چه ابرویی خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! از چی میترسی! از زن سوریت!
_ نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط باگل اومدی! عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟... اگربدبود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن رفتن!
از حرفت خنده ام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشوی. حسابی حرصت رفته!
_ حالاگلونمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش )وپشت بندش میخندم)
الله اکبرا... قرار بود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه! اما...
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی
اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟... خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کالفگی در موهایت میبری .
_ نه رضا،برید! الان میام
و دوباره با عصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف...برو خونه... تا یچیز نشده.
پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♥️
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت18
#هوالعشــق
پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم...
یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش میشود
تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و توبهت زده برمیگردی و نگاهم میکنی
نگاهت سراسر سوال است که
_ چرا این کارو کردی!؟ابروم رفت!
دوستانت نزدیک می ایند و کم کم پچ پچ بین طالب راه می افتد.
هنوز بازوات را محکم گرفته ام.
نگاهت میلرزد...از اشک؟نمیدانم فقط یک لحظه سرت را پایین میندازی
دیگرکار از کار گذشته. چیزی رادیده اندکه نباید!
لب هایت و پشت بندش صدایت میلرزد
_ چیزی نیست!...خانوممه.
لبخندپیروزی روی لبهایم مینشیند. موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود جلو میپرد:
_ چی داداش؟زن؟کی رفتی ما بی خبریم؟
کالفه سعی میکنی عادی بنظر بیایـی:
_ بعدن شیرینی شو میدم...
یکی میپراند:
_ ا ه زنته چرا در میری؟
عصبی دنبال صدا میگردی و جواب میدهی:
_ چون حوزه حرمتداره. نمیتونم بچسبم به خانومم!
این را میگویـی،مچ دستم را محکم دردستت میگیری و بدنبال خود میکشی.
جمع را شکاف میدهی و تقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوی و من هم بدنبالت...
نگاه های سنگین را خیره به حالتمان احساس میکنم...
به یک کوچه میرسیم،می ایستی و مراداخل ان
هل میدهی و سمتم می ایی .
خشم از نگاهت میبارد. میترسم و چندقدم به عقب برمیدارم.
_ خوب شد!... راحت شدی؟... ممنون ازدسته گلت... البته این نه!)به دسته گلم اشاره میکنی( اونومیگم ک اب دادی
_ مگه چیکارکردم؟
_ هیچی!...دنبالم نیا. تاهوا تاریک نشده برو خونه!
به تمسخرمیخندم!
_ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟
جا میخوری... توقع این جواب را نداشتی
_ نه مهم نیست... هیچ وقتم مهم نمیشه. هیچ وقت!
و بسرعت میدوی و از کوچه خارج میشوی...
دوستت دارم و تمام غرورمرا خرج این رابطه میکنم
چون این احساس فرق دارد..
بندی است که هر چه بیشتر در ان
گره میخورد ازاد ترمیشوم
فقط نگرانم
نکند دیر شود... هشتاد و پنج روز مانده...
#نویسنده
#محیاسادات هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت19
#هوالعشـق:
موهایم را میبافم و با یک پاپیون صورتی پشت سرممیبندم.
زهرا خانوم صدایم میکند:
_ دخترم! بیا غذا تونو کشیدم ببر بالا با علےتواتاق بخور.
در ایینه برای بار اخر بخود نگاه میکنم. ارایش مالیم و یکپیراهن صـ ـ ــورتےرنگ با
گل های ریز ســــفید. چشـ ـ ـ ـمهایم برق میزند و لبخند
موزیانه ای روی لب هایم نقش میبندد.
به اشپزخانه میدوم سینےغذا را برمیدارم و با احتیاط از پله ها بالامیروم.دوهفته از عقدمان میگذرد.
کیفم ر ا بالای پله ها ذاشته بودم خم میشوم ازداخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی.
اهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقت.
چندتقه به درمیزنم. صدایت می اید!
_ بفرمایید!
در را باز میکنم. و با لبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپردو سریع رویت را برمیگردانی سمت کـتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا اوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم با خانواده!
_ ماما زهرا گـفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت را روی ردیفی از کـتاب های تفسیرقران میکشی و سکوت میکنی.
سمت تختت می ایم و سینی را روی زمین میگذارم.خودم هم تکیه میدهم به تختودامنم رادورم پهن میکنم.
هنوز نگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت میکنی. می ایـےو مقابلم میشینی
سربه زیر سمتم می ایی
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم. چقدر نگاهت رادوست دارم!
_ ریحان! این کارا چیه میکنی!؟
اسمم را گـفتی بعد از چهارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری میزنی زیرهمه چی!
_ زیر چی؟تومیتونی بری.
_ اره میگی میتونی بری ولی کارات...میخوای نگهم داری. مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا! من دنبال کارامم که برم. چرا سـعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم من و تو درسـته محرمیم. اما نباید پیوند بینمون عاطفی
باشه!
_ چرا نباشه!؟
عصبی میشوی..
_ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمیمونم!
جمله اخرت در وجودم شکست
#تو_برایم_نمیمانی
می ایـ ـ ـ ـ ـےبلند شوی تا
بروی که مچ دستت را میگیرم و سمت خودم میکشم. و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت را ازدست میدهی و
قبل ازاینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه کـتابخانه میگیری
_ این چه کاریه اخه!
دستت را ازدستم بیرون میکشی و با عصبانیت از اتاق بیرون میروی...
میدانم مقاومتت سرترسی است که داری از عاشقی.
از جایم بلندمیشوم و روی تختت مینشینم.
قنددردلم اب میشود! اینکه شب در خانه تان میمانم!
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت20
#هوالعشـق:
همانطور که پله ها را دو تا یڪے بالامیروم باڪالفگےبافت موهایم را باز میکنم. احســاس میڪنم ڪســے پشــت ســرم ید.
ســر
میگردانم ... تویـی!
زهرا خانوم جلوی در اتاق تو ایستاده ما را که میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول ندار ه که! جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از کنارمان رد میشــود و از پله ها پایین میرود. نگاهت میکنم. شــوکه به مادرت خیره
شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشـتم. نفسـت را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشـت سـرت. به رخت خواب ها نگاه
میکنی و میگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!... توبخواب!
سـکوت میکنم و روی پتوهای تا شـده مینشـینم. بعد از مکث چند دقیقه ای اهسـته پنجره اتاقت را
باز میکنی و به لبه چوبـــــےاش تکیه
میدهی. ســرجایم دراز میکشــم و پتو را تا زیر چانه ام باالا میکشــم. چشـمهایم روی دســتها و چهره ات که ماه نیمی از ان را
روشـ ـن کرده
میلرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب میشود...
***
چشـــمهایم را باز میکنم،چند باری پلڪ میزنم و ســعی میکنم به یادبیارم کجاهســتم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میکند که به تو
میرسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟.. چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام از جایم بلند میشـوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم. شـایداین تصـور رادارم که این کار را کنم سـر و صـدا نمیشـود! با پنجه پا
نزدیکت میشـــوم... چشـــمهایت را بســـته ای.
انقدر رامے
ڪه بی اراده لبخند میزنم. خم میشـــوم و پتویت را از روی زمین برمیدارم و با
احتیاط رویت میندازم. تکانی میخوری ودوباره ارام نفس میڪشـ ـ ـ ـ ـے. سـمت صـورتت خم میشـوم.دردلم اضـطراب می افتد ودسـتهایم
شروع میکندبه لرزیدن. نفسم به موهایت میخوردو چندتار را به وضوح تکان میدهد.ڪمــےنزدیڪ تر اب دهانم را به زورقورت میدهم.
. فقط چند سانت مانده... فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میمانداز ترس...
ترس اینکه نکند بیدار شوی! صدایـی دردلم نهیب میزند!
" از چی میترسی!! بزار بیدار شه! تو زنشی"..
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت21
#هوالعشـق:
نفسهایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے...
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی...
_ چیکار میکردی!
ِمن ِمن میکنم....
_من....دا...داش...داشتم...چ...
میپری بین نفسهای بشمار افتاده ام:
_ میخواستم برم پایین گـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟
از ترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده...
_ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی...
بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را ترمیڪند..
_ چون... چون دوست دارم!
بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیرد و
فشار میدهد.
_ گریه نکن..
توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد
_ گـفتم ریه نکن اعصابم بهم میریزه..
یک لحظه نگاهش میکنم..
_ برات مهمه؟... اشکای من!؟
_ درسته دوست ندارم ... ولی... ادمم دل دارم!...طاقت ندارم...حاالابس کن
ا ..
زیر لب تکرار میکنم.
_ دوسم نداری..
و هجوم اشکها هرلحظه بیشتر میشود.
_ میشه بس کنی... صدات میره پایین!
دستم را ازدستت بیرون میکشم
_ مهم نیست. بزار بشنون!
پشـتم را بهت میکنم و روی تختت مینشـینم.دسـت بردار نیسـتم ... حاالامیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـت تاتهش هسـتم. می
ایی سمتم که چندتقه به در میخورد:
_ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید
هل میکنی،پشت در میروی و ارام میگویـے..
_ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره!
_مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟
_ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندمیزنم:
_ اره مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه... اگر چیزی شد حتما صدام ڪن!
_ باشه! شب خوش!
چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
باڪالفگےموهایت را چنگ میزنے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے.
***
چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد
: اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورشرو برداره.
میخوادبره حوزه!
به اشپزخانه سرڪ میڪشم، گردنم را کج میکنم و
با لحن لوس میگویم:
اخ ببخشید سلام نکردم!
حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ ا؟خب پس به علےبگو برسونتت!
_ چشم مامان ! فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن با هم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو
و لبخند پررنگے میزنم.
_هااااع! توراه خوش بگذره پس...
و چشـــمک میزند. جلوی در میرومو به چپو راســت نگاه میکنم. میبینم که داری موتورت را تا ســـرکوچه کنارت میکشـــے. بےاراده
لبخندمیزنم ودنبالت مےایم ...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت22
#هوالعشـق:
همانطورڪه با
قدمهای بلند سـمتت
می ایم می ایسـتےو سـوار موتور میشـوی...هنوز متوجه حضور من نشده ای.
من هم بی معطلی و با سـرعت روی ترڪ موتورت میپرم ودسـتهایم را روی شـانه هایت میگذارم. شـوڪه میشـوی و به جلومیپری. سـر
میگردانی و به من نگاه میکنے! سرڪج میکنم و لبخندبزگری تحویلت میدهم !
_ سلام اقا!.. چرا راه نمیفتی!؟
_ چی...!! تو...! کجا برم!
_ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خب! تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو... قبلشم بگوبازی بعدیت چیه!.
_ چراپیاده شم...؟یعنی تن...
_ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
_ بعله!
پوزخندی میزنی
_ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے..
عصبـے پیاده میشوم.
_ نه! تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر!
این را میگویم و بحالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت اسـت و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم. نفس هایم به شـماره مےافتد نمیخواهم پشـت سـرم را نگاه کنم. گرچه
میدانم دنبالم نمےایی ...
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد.
چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشکا تو!
دسـتم را از روی صـورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشـک پاک و بسـمت راسـت نگاه میکنم. پسـرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اسـپرت
که دستهایش رادر جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟؟..تنها!؟... قضیه چیه ها!
و بعد چشمک میزند!
گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است. چند
قدم نزدیکم می اید ...
_ خیلےنمیخوره چادری باشی!
و به ســرم اشــاره میکند. دســتم را بی اراده بالا میبرم. روســری ام عقب رفته بودو موهایم پیدا بود. بســرعت روســری را جلومیکشــم ،
برمیگردم از کوچه بیرون بروم که از پشت کیفم را میگردو میکشد. ترس به جانم مےافتد...
_ اقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد...
***
غروری داری ازجنس سیاسیون امریکا
ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت و پا برجا😇
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت24
#هوالعشــق:
دستےڪه سالم است را
سمت صورتت مےاورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم.
اشڪهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود..
_ ریحان!.ریحا...ری..
ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
*
چیزی نرم و ملایم روی صـورتم کشـیده میشـود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پـی در پـی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.
دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـےرا میشنوم:
_ عزیزم؟ صدامومیشنوی!
تصویرتار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام را میبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشـسـته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصـغر نگاه معصـومانه اش را بمن دوخته. از بوی بیمارسـتان بدم می اید!
نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـی حالےمیبندم.
*
زبری به کـف دسـتم کشـیده میشـود. چشـمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و اشـنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کـف دست سالمم
را روی لب هایت گذاشـته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم. نه!درسـت اسـت. این تویــــــے! با چهره ای زردرنگو چشـمانے گود افتاده. کـف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے !
به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام!
یعنـےمرخص شدم!؟ صدایت میلرزد..
_ میدونی چندروز منتظرنگهم داشتی!
ناباورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند.
_ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ اره! ریحان من دوست دارم..
صدایت میپیچد و...
و چشمهایم را باز میکنم. روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و ازدرد دستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به در میخوردو تووارد میشوی باهمان چهره زردرنگی که در خواب دیدم.
اهسته سمتم می ایی صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم. بالای سرم مےایستےو نگاهم میکنی.درد را در عمق نگاهت لمس میکنم
_ چهار روز بیهوش بودی! خیلےازت خون رفته بود... نزدیک بود که...
لب هایت میلرزدو ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و اب میوه میریزی برایم..
_ کاش میدونستم کی این کارو کرده...
با صدای رفته در گلو جواب میدهم..
_تو این کارو کردی
نگاهت در نگاهم گره میخورد.لیوان راسمتم میگیری. بغض را درچشماهایت میبینم...
_کاش میشد جبران کنم
_هنوز دیر نشده... عاشق شو!!!
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت23
#هوالعشــق:
نفســهایم هر لحظه از ترس تندتر میشــود. دســته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دســت میندازد به چادرم و مرا ســمت
خود میکشـد.ڪش چادرم پاره میشـود و چادر از سـرم به روی شانه هایم لیزمیخورد. از
ترس زبانم بنده می ایدو تنم به رعشه مےافتد.
نگاهش میکنم لبخند کـثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش رادر جیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.
و در
ادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےاورد وبافاصــله ســمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده اســت.دســته کیفم را ول
میکنم،با تمام توان پاهایم قصـد دویدن میکنم که دسـتم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد. بےتوجه به زخم،با دسـت سـالمم
چادرم را روی سـرم میکشـم،نگه میدارمو میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواسـته اش رسـیده!همان طور که با قدمهای بلند و سـریع
از کوچه دور میشــوم به دسـ ــتم نگاه میکنم که تقریبا تمام سـ ـ ـاق تا مچ عمیق بریده... تازه احســـاس درد میکنم! شـــاید ترس تا بحال
مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سـسـتےمیرود. قلبم طوری میکوبدکه هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای
همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویــےسربریده او را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به
دسـتم ضـعف غالب میشـود و قدم هایم کندتر!دسـت سـالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور به جلومیکشم. چادرم دوباره
ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود..
" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من... "
با حرص دندان هایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسـم. چشـمهایم تار میشود...
چقد تا خانه مانده...!؟زانوهایم خم میشــود.
بزور خودم را نگـه میـدارم. چشـــــمهـایم را ریز
میکنم... یعنی هنوز نرفتی!!
از دور میبینمـت کـه مقـابـل درب خـانـهتان با
موتور ایسـتاده ای. میخواهم صدایت کنم اما
نفس در گلو حبس میشـــود. خفگی به ســـینه
ام چنگ میزند و با دو زانوروی زمین میفتم.
میبینم کـه نگــاهــت ســـــمــت من میچرخــد و
یکدفعه صـ ـدای فریاد"یاحســین تو
سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم..
به من میرســـی و خودت را روی زمین میندازی.
وگوشـهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و
نیمه میشنوم..
_ یا جدسادات!... ر... ریحانهه... یاحسین...
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااان...
مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم..
"داری گریه میکنی!؟"
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت25
#هوالعشـق:
_ هنوزدیرنشده! عاشق شو!
گرچه میدانم دیر اســت! گرچه احســاس خشــم میڪنم با دیدنت! اما میدانم در این شــرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشــق
است!
دهانت را باز میڪنےڪه جواب بدهـــــے ڪه زینب با همسرش داخل اتاق مےایند سالم مختصری میڪنےو با یڪ عذر خواهےکوتاه
بیرون میروی..
یعنےممڪن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟
***
بیسـکوئیت سـاقه طالیـــــےام رادر چای فرو میبرم تا نرم شـود.ده روز اسـت ازبیمارسـتان مرخصشـده ام. بخیه های دسـتم تقریبا جوش
خورده. اما دکـتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشــم. مادرم تلفن به دســت از پذیرائے وارد حال میشــود و باچشـم و ابرو به من اشــاره
میکند. سر تکان میدهم که یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که مادر شــوهرته!... دســت ســالمم را کج میکنم که یعنے چیکار کنم!؟.. و پشــت بندش با لب میگویم پاشــم
برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و بادستےکه ازاد است اشاره میکند خاک تو سرت!
بیســــکوئیتم در چای میفتد و من در حالے که غرغراشــپزخانه میروم تا
یک فنجون دیگر بریزم. که مادرم هم خداحافظی
میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود.
_ این همه زهرا دوست داره! تو چرا یذره شعور نداری؟
_ وا خب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!... زود چایـی توبخور حاضر شو.
_ کجا ان شاالله ؟
_ بنده خدا گـفت عروسـم یه هفتس توخونه مونده. میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوا بخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسـش بےذوقه!
_ عی بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خب هرکس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے.
میخندمو بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از اشـپزخانه خارج میشـوم و سـمت اتاقم میروم. بسـختی حاضـرمیشـومو بهترین روسـری ام را
سـرمیکنم. حدود نیم سـاعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صـدادر می اید. از پنجره خم میشـوم و بیرون را تماشـا میکنم. تو پشـت
دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت برمیدارم و از اتاقم
ابیرون مےایم مادرم در را باز میڪندو صدایتان را میشنوم
_ سالم علیکم. خوب هستید!
_ سلام عزیزمادر! بیا تو!
_ نه دیگه! اگر حاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم! منتظر این...
هنوز حرفش تمام نشده واردراهرو میشوم و میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام..
مادرم کمک میکند چادرم را سـرکنم و از خانه خارج میشـویم. زهراخانوم روی صـندلی شاگرد نشسته،در را باز میکند و تعارف میکند تا
مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود....
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت26
#هوالعشــق:
با چهره ای درهم پشـتت را به من میڪنےو میروی سـمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند
بخیه ها باز شوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےاید در حالیڪه با نگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گـفتم سوار نشیم!؟.. خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود. اما دیدی که گـفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه... فعلا که نبود!
میخندد
_ چقدلجبازی تو!.... دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتےپا تو کشیدا گـفتم الان با مخ میری توزمین..
با مشت
ارام به کـتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم. مادرم صدامیزند:
دخترا بیاید شام!...
اقا علے شمام بیا مادر. اینقد کـتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم را میکشدو برای شام میرویم.
توهم پشت سرمان اهسته تر مےایی نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطوراســـت؟چادرم را ازدســت فاطمه بیرون میکشــم. کـفش هایم را در می اورم.
و یک راســت میروم کنار ســجادمینشــینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد. سـجاداز جایش ذره ای تڪان نمیخورد شـاید چون دیدش به من مثل خواهرکوچکـتراسـت! رو به رویم مینشـینے
و فاطمه هم کنارت. مادرت شـام میکشـد و همه مشـغول میشـویم. زیر چشـمےنگاهت میکنم که عصـبےبا برنج بازی میکنے. لبخند میزنم
و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخوریدا اگردوس دارید!
_ ممنون! نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم. لبخند میزند.
_درسته! ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم! چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه! مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی از خانواده خودتونه!
نگاهت میکنم. عصـبی قاشـقت را دردسـت فشـار میدهی. میدانم حرکـتم رادوسـت نداشـتی.هر چه باشدبرادرت نامحرم است!
اخر غذا
یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی ســـجاد! یکدفعه دســـت از غذا میکشـــی و تشـــکر میکنی! تضـــاد در رفتارت گیج کنندس! اگر
دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟... شب بمون با هم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشـم. اخر هفتس... یذره ام پیش شـوهرت بیشـتر میمونی دیگه!در ضـمن امشـب نه سـجاد خونس. نه
باباشون.... راحت ترم هستی
***
گیره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم...
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الا چیکار کنیم؟فیلم میبینےیا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ! نمیاد!
جیغے از خوشحالےمیڪشد، لب تابش را روی میزتحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا توروشنش کنی من برم پایین کیفو چادرموبیارم.
ســرش را به نشــانه " باشــه " تکان میدهد.
اهسـته از
اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشـت سـر میگذارم. تاریکی اطراف
وادارم میکندکه دســت به دیوار بکشـ ـ ـ ـم و جلوبروم. کیفم و چادرم را در حال ذاشــــته بودم. چشــــمهایم را ریزمیکنم و روی زمین
دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احســـاس میکنم. دقیق میشـــوم... قد بلند و چهارشـــانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشـــت ...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت27
#هوالعشــق:
دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـت هر چه مرا شــکسـ ـ ـتی و من هنوزهم احمقانه عاشــقت هسـ ـ ـتم! نمیدانم چه عکس
العملی نشـان میدهی اما دیگر کافیسـت برای این همه بی تفاوتی و سـختی!دسـتهایم را مشـت میکنم و لبهایم را روی هم فشـار میدهم.
کلمات پشـت هم ازدهانت خارج میشـودو من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا به توان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد
و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشـود شـلیک اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالامی اورم
و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشـ ـ ـ ـتی که الادسـ ـ ـ ـت من اینجوری نبود!!... اره... اره گیرم که من زدم زیره
همه چیز زدم زیر قول و
حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت ومردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شــرعا و قانونا! شـ ـرع و قانون حرفای طی شـ ـده حالیش نیســت! تو اگر منو مثل غریبه ها بشـــکنی تا ســـر کوچه ام نمیبردنت چه برســه مرز برای جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشــتیم که تویروزی
میری... اما قرار نزاشــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پســرپیغمبری... آســیداز
آســید
ازدهن رفیقات نمیفته! تو که
شاگرداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالب !
چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایت میلرزدو بین حرف هایم میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســاکت بودم... هرچی شــد بازم مثل احمقا دوســت داشــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده
نکشـیدی بگو توضـیح بده...ایناهمش توضـیحه... اگر بعداز اتفاق دسـت من همه چیومیسـپردم به پدرم اینجور نمیشـد. وقتی که بابام
فهمیدتوبودی و من تنها راهی کلاس شــدم بقدری عصــبانی شــدکه میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــو فهمیدی... ولی من جلوشــو گرفتم و گـفتم که مقصــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســتی بیای دنبالم... نشــد! اگر جلو شــو نمیگرفتم
الان ســــینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصــــر بودی... اره تو! اما من
گذشــتم با غیرت! الان مشــکلت شــام پارک و لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــه میگم
حق باتوعه
باز میگویـی..
_ گـفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصــترودربیارم. اما این جا... فکر کردم تویـی!! چون مادرت گـفته بود ســـجاد
شب خونه نیست!!.. حالا چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگودفاعوبه دلت بزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم...
_ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوسـت دارم... اره لعنتی دوسـتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو...
بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم..
احسـاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. سـرم را بالامیگیرم. گریه میکنی... شـدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شـانه
هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویـی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام را میگیری و بدنبال خودمیکشــی. به دســتم نگاه میکنم خون از لابه لای باندروی فرش میریزد. از حال بیرون وهر دو خشــک
میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالا پله ها ماتش برده...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت28
#هوالعشــق:
_ فکر کنم مجبور شیم دستتو سه بار بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصـمم بودم برای اینکه بدانم چطور اســت که تعدادروزهای ســپری شــده در خاطر تو
بهترمانده تا من!
_ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویـی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.
دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورمنمیشد. توعلی اکبر منی!
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می ایندوروی پیرهنت می چکد.به من ومن می افتم.
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات..
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روی تخت مینشینم...
***
موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت
اهسته داخل می ایم ...
_ علی مطمعنی خوبی؟...
_ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشم هایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویـی..
_ من هر چی گـفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
ارام وارد راهرو میشــوی و بعدهم هال...
یا شــاید بهتر اســت بگویم ســمت اتاق بازجویـی!! زهرا خانوم لبخندی ســاختگی به من میزند و
میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟
دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد.
چندقدم سمتم می ایدوشاینه هایم را میگیرد ...
_ بیا بشین کنار من..
و اشــاره میکندبه کاناپه ســورمهای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشــینم و تو ایســتاده ای در انتظار ســواالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق
بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا بر گردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشوبگو!
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت29
#هوالعشـق 💚
دختر مگه با بچهداری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــه .... بین
بزرگـترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هسـت!هسـت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشـب فکرمیکرد روشـشدرسـته! حاال..درسـتمیشـه...دعوا بین همهزن و شـوهراهسـتقربونت بشم..
تو دستهایت را از پشتدور مادرت حلقهمیکنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شــنیدی فدات شــم. منم کههنوز اینجام....حق با شــماســت اشـــتباه منبود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایـی نکرده.
نگاهت میکنم. باورمنمیشــوداز کســی دفاع کردهامکهقلبمرا شـکســته... اما نمیدانم چهرازی در چشــمان غمگینتموج میزندکههمه چیز را از یاد میبرم... چیزی کهبهمن میگویدمقصرتونیستی! و من اشتباه میکنم!
زهراخانومدستهایت را کنار میزندو ازهال خارج میشود... بدون اینکهبخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقدزودقانعمیشن؟
_ قانع نشـد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشـه... سـخت ترین بحثا با مامان سـر جمع ده دقیقس... بعدش سـاکت میشـه و میره تو فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبهقضیهازدواج صوری رو نفهمیدن..!
لبخندمعناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنیوبخشرویسینهاشراجلومیکشی..
_ اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده !
*
مادرت تا یک هفته با تو ســر ســنگین بود و ما هر دو ترسداشــتیم ازینکه چیزی بهپدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــد و ارامش نسـبی دوباره بینتان برقرار شـد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سـر باالا به او میدادی. رابطهبین خودمان
بهتر از قبل شــــده بود اما انطور کهانتظار میرفتنبود! تو گاها جواب ســــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت وعاشـقی خبری نبود! کامال مشـخص،بودکهفقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـتهباشی. اما هنوز چیزی بهاسمدوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تا چندروز سعی میکرد سرراه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم.
*
با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم بهزینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش
اهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم...
میخنددو از خجالتسرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنیدزشته!!!
یکدفعه تو از پشتسرشمی آیی کـف دستت را روی میزمیگذاری و خم میشوی سمتصورتش...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی°•°
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت30
#هوالعشــق:
قرار اسـت که یک هفته در مشـهد بمانیم.دو روزش به سـرعت گذشـت ودر تمام این چهل و هشـت سـاعت تلفن همراهت خاموش بود و
من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم. علـــــــےاصــغر کوچولو بخاطر مدرســه اش همســفر ما نشــده و پیش ســجاد مانده بود. ازینکه
بخواهم به خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرســم خجالت میکشــیدم پس فقط منتظر ماندم تا بالخره پدریا مادرت دلشــوره بگیرندو
خبری از تو به من بدهند
چنگالم را درظرف ساالد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم. فاطمه به پهلوام میزند
_ اروم بابا! همش مال توعه!
ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم
_ دکـتر! دیرشده! میخوام برم حرم!
_ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
_ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته!دیگه فرصت خاصی نمونده!
فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفرمیکند!
_ بیا و نصفه شبی از خرشیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم
_ اتفاقا این اقا شیطون پدر سوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی
_ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن!
_ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه!
یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم.
_ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگوبرات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی!
ســـرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می ایم کمد را باز میکنم ،لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلندو شــیری رنگم رامیپوشــم. روســری ام را لبنانی میبندم و چادرم را ســـر میکنم. فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با
انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثل خال ها شدی!
اخم میکند و در حالی که بادست هایش سعی میکندوضع بهتری به پریشانی اش بدهدمیگوید
_ ایشششش! توزائری یا فوضول؟
زبانم را بیرون می اورم
_ جفتش شلمان خانوم
اهسـته از اتاق خارج میشـوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سـوئیت را ردمیکنم. ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسـته شـکالت
و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا اسـانســور میدوم و مثل بچه هادکمه کنترلش راهی فشــار میدهم و بیخودذوق میکنم!
شـاید ازاین خوشـحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یک دفعه یاددوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم.
سـانسـور که میرسـد سـریع سـوارش میشـوم ودرعرض یک دقیقه به لابی میرسـم.در بخش پذیرش خانومی شـیک پوش پشـت کامپیوتر
نشسته بود و خمیازه میکشیدبا قدمهای بلند سمتش میروم...
_ سلام خانوم! شبتون بخیر...
_ سلام عزیزم بفرمایید
_ یه ماشین تا حرم میخواستم.
_ برای رفت و بر شت باهم؟
_ نه فقط ببره!
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های چیده شده کنارهم بنشینم...
در ماشـین را باز میکنم و پیاده میشـوم.هوای نیمه سـردو ابری و منی که با نفس عطر خوش فضـا را میبلعم. سـر خم میکنم و از پنجره
به راننده میگویم
_ ممنون اقا! میتونید برید. بگیدهزینه رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره را بالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سـرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم. نمیدانم چرا عجله دارم. از این همه اشـتیاق خودم هم تعجب میکنم.
هوای ابری و تیره خبر از بـارش مهر میـدهـد. بـارش نعمـت و هـدیـه... بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پر نور رضــا(ع) میدوزم.
دســت راســتم را این بار نه روی ســینه بلکه بالامی اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضــا کردی. من فدای دسـت حیدری ات! چقدر حیاط خلوت اسـت... گویـی یک منم و تنها تویـی که در مقابل ایستاده ای. هجوم رفتگی نفس در چشمانم و
لرزش لبهایم ودر اخر این دلتنگی اســـــت که چهره ام را خیس میکند. یعنی اینقدر زودباید چمدان ببندم برای بر گشـــــت؟ حال غریبی دارم ...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت31
#هوالعشـق
سرم را بسختی تکان میدهم و ... از فکراینکه" نکندبهاین زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم...
باگوشهیروسریاشکرویگونهامراپاک میکنم.
***
دکـتر سـهرابی به برگهها وعکسـهایـی که در سـاک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشـاره خواهش میکندکهروی صـندلی بنشـینم .
من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم... خب خانوم.. شماهمسرشونید؟
_ بله!... عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چیرو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشتمیکنم.
_ بالاخره با اطلاع ازبیماریشونحاضر به این پیوند شدید...
عرق سرد روی پیشانی و کمرممینشیند...
_ سرطان خون! یکی از شایعترین انواع این بیماری... البته متاسفانه برای همسر شما... یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزشپاها و رنگپریده صورتم باعثمیشوددکـتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم و به نشان منفی تکانش میدهم. سرممیسوزدو بیشتراز ان قلبم.
_ یعنی بهتون نگـفته بودن؟... چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه...
_ اما این برگه ها... چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسر شما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکـتر نمیکنم. اینکه تو... توروز خواستگاری بمن... نگـفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ االان چی میشه؟...
_ هیچی!... دورهدرمانی داره! و... فقط باید براش دعا کرد!
چهرهدکـتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی... هیچ... هیچکاری... نمیشه...؟
_ چرا.. گـفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم... قلبم را خرد میکند
دکـتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه بهدورهدرمانی و ... برگه و... روندعکسها! و سـرعتپیشــروی بیماری... تقریبا تا چندماه... البته مرگ و زندگی فقط دســتخداست..!
نفسهایم به شماره می افتد. دستم را روی میزمیگذارمو بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرودو رویصندلیمیفتم.دکـتر سهرابی از جا بلند میشود و در یکلیوان شیشهای بزرگبرایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!.. درک میکنم ســـخته! ولی شـــمایـی که از حجاب خودتون و پوشـــش همســـرتون مشـــخصـــه خیلی بقول ماها ســـیمتونوصله...امیدوار باشید.. نا امیدیکارکساییهکهخداندارن...!
جمله اخرش مثل یک سطل اب سردروی سرم خالی میشود.. روی تبترسونگرانی ام..
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانی
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت32
#هوالعشـق
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـــوم. روی تختدراز کشـیده ای وســرمدسـتترانگاه میکنی اهســـته ســـمت تختمیآیم و کنارت می ایسـتم.
از گوشـهی چشـمتیکقطره اشـک روی بالشـتآبی رنگبیمارستانمیافتد با سـر انگشـتم زیر پلکت راپاک میکنم. نفس عمیق میکشیوهمانطور کهنگاهترا از من میدزدی زیرلباهسته میگویی
_ همه چیزو گـفت؟...
_ کی؟...
_ دکـتر..!
بهسختی لبخندمیزنم و روی ملافه ی بدرنگیکهتارویسینهاتباالاآمدهدستمیکشم..
_ این مهم نیست... االان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی
_ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساسمیکنم هنوز حرف داری. حرفهایـی که مدتهاست در سینه نگه داشته ای..
_ تو االان میتونی هر کار کهدوســـتداری بکنی... هر فکری کهراجبمن بکنی درســته! من خیلی نامردمکهروز خواســتگاری بهتنگـفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم.. گـفتن با نگـفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفتهبودی... یعنی...
بغضترا فرو میخوری.
_ یعنی...بالاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم... وهمه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشـیمون شـدم! ازاینکه چرا نگـفتم!؟در حالیکه این حق تو بود!... ریحانه!... من نمیدونم با اینهمه حق الناسـی که ....چجور توقعدارم...منو....
این بار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد ســخته،کهفکرکنی قراره الکی الکی بمیری...دوســتنداشـ ـتم تهاین زندگی اینجور باشـه! میخواســتم ....میخواسـ ـتم
لحظه اخر درد سـرطان جونمو تو دسـتاش خفه نکنه!.. ریحانه من دلم یه سـربندمیخواسـترو پیشـونیم...کهبه شـعاع چندمیلی متریسوراخ شه!...دلم پرپرزدن تومرز رو میخواست... یعنی...دلم میخواد!
اقداممن برای زوداومدن جلو، بدون فکر و با عجله... بخاطر همین بود. فرصـــتی نداشـــتم... فکر میکردم رفتنم دســـت خودمه! ولی
االان... االان ببین چجوری اینجا افتادم... قراربود یک ماه پیش برم...قرار بود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشــمهایت را میبندی. چقدر برایم شــنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشــیدنت ســخت اســت. ســرم را تکان میدهم ودستم را روی موهایتمیکشم..
_ چرا اینقدر ناامید... عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام ســـــخـت نبود! لحظـه ای کـه فهمیـدم بهم نگـفتی... ولی وقتی فکر کردم دیـدم میفهمیـدمم فرقی نمیکرد! بهرحـال تو قرار بود بری... و من پذیرفتهبودم! اینکهتوفقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کـف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما االان بهترین جای دنیاییم...پیشآ قا!میتونی حاجتت رو بگیری... میتونی سلامتیترو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه.... پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخرنفس به گلومبرسهو من هنوز تو حسرت باشم... حسرت...میفهمی!؟... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزشبدنتمیفهمم شدت گریهکردنترا. کنارت مینشینم و سرمرا کنارت روی تختمیگذارم...
" خدایا....!
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبرداری از غصههرنفسش...
چرا که خودت گـفتی
" نحن اقرب الیهمن حبل الورید"...
گذشـتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از توبهدرون سینهامبهارث رسیده بودمانعمیشدکههمه چیزرا خرابیا وســـط راه دســـتت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبرنداشــتندو تواصــرارداشــتی کههیچ وقتبویـی نبرند.همان روزدرســت زمان برگشــت بود،اما توبایکصــحبتمختصــر و خلاصــه اعلام کردی که ســه چهار روز بیشــترمیمانیم... پدرماولبشــدتمخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را بر گرداند. خانواده هر دویمان شــب با قطار ســاعت هشــت و نیم به تهران برگشــتند. پدرت دریـک هتـل جـدا و مجلـل برایمـان اتـاق گرفـت... میگـفـتهـدیـهبرای عروس گلم! هیچ کس نمیـدانســـــت بهترین اتـاقهـا هم دیگر برای مـادلخوشی نمیشوند. حالت اصلن خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگـفتی...اینکه شـیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت... چون پزشـکها میگـفتندبهدرمان کمکی نمیکندفقط کمی پیشـروی را عقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما بهمشــهدنیامدی چون دنبال کارهایپزشـــکی ات بودی... اما هیچ گواهی وجود نداشـــت برای رفتنت!
همهمیگـفتندانقدر وضـعیتتخراب اســتکهنرســیدهبهمرزبرایجنگحالتبد میشــودو نهتنها کمکی نمیتوانی کنی بلکهفقطسربار
#رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۲
#هوالعشـق
حمام بیرون می آییدرحالیڪه جانماز کوچکم رادر کیفم میگذارم زیرلب میگویم
_ عافیتباشهغسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می آیی ..
_ شما چی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دسـتم رادراز میکنم ،حولهکوچکی کهروی شـانهات انداختهای برمیدارمو به صـندلی چوبیاسـتوانهایمقابلدراورسـوئیت اشـارهمیکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله
روی سرت میگذارموآرامماساژمیدهم تاموهایت خشک شود.دستهایت را باالامی اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شهبریم حرم..
سرت را پائین میندازی ودر فکرفرو میروی.در آینهبه چهرهات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگ مو میخوام یا حاجتم....
و سرت را باالامیگیری و بهتصویر چشمانم خیره میشوی.
دلم میلرزداین چه خواستهای است...
از توبعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم به گردنتمیزنم...چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم.
***
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت...
_ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجتبگیریما!
لبخندمیزنم اماتهدلم هنوز میلرزد..
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگاب پرتغال طبیعی میگیری بادو نی و باخوشحالی کنارممی ایـےبیا بخور ببین اگردوستداشتی یکی دیگهبخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکرکنم کلن هدفتاین بوده کهتویهلیوان بخوریما...
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســت در دســتت و در آرامش مطلق بودم.
زیارت تنها با تو حال و هوایـی دیگر
داشـت. تا نزدیک اذان مغرب در صـحن نشـسـته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسـیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشـی.
اما من تمام تلاشـم را میکنم تاهواسـت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سـرم را روی شـانهات میگذارماین اولین بار اسـت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفست را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای بر گردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا اقا میده ... تواالان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یاهیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه اقایـی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر ازدردت را بهمردمیدوزی و اه میکشیمرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد.تو هم دســـتت را در جیب شــلوارت فرو میبری و تسـبیح تربتترا بیرون می آوریســرت را چندباری به چپو راسـتتکان میدهی وزمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحموتا زینبیهمیبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
بهعکس صورت شهیدامون نگا کنم...
باز لرزششانههایتو صدای بلندهق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
#نفس_نزن_جانا
#که_جانم_میرود.
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۳
#هوالعشـق
مرد سـجده آخرش که میرود تودیوانهوار بلندمیشـوی و سـمتش میروی. من هم بدنبالت بلند میشـوم. دسـتت رادراز میکنی و روی
شانه اش میزنی..
_ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟
همانطور کهکودک وار اشک میریزی میگویـی
_ فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مردمینشیند
_ اولن سلام...دوم پس شمام اره؟
سرت را پایین میندازی
_ شرمنده! سلام علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته...
_ ان شاءالله خود اقا حاجتترو بده پسر...
_ ممنون!.. شرمنده یهو زدمرو شونتون... فقط...دیگهیاعلی
پشتت را میکنی که او میپرسد
_ خبچرا نمیری؟... اینقدبیتابی وهنوز اینجایـی؟... کارا تو کردی؟
باهر جمله ی مردبیشتر میلرزی ودلتاتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند
_ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...!
او بی اطلاع جواب میدهد
_ دستتو کهفعلا خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد
نگاهت خشک میشود به زمین...
در فکرفرو میروی..
_ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم
_ اره! چرا تاحاال نکردی!؟ شاید خوب در اومد!
_ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم... وقتی مطمعنماستخاره نمیگیرم خانوم!
_ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟
صدایتمیلرزد
_ ازاینکه ا گرم برم.. فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
_ مطمئنی؟..
نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده!ولوله به جانت میفتد
_ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو...
همانطور کهبسرعتکـفشم را پا میکنم میپرسم
_ چی شده چی شده؟
_ از دفتر همینجا اســتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــه اونجا! شــاید حکمتیه... اصــن شــایدم نشــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم نیست.... باید برم...
_ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟
_ میخوام کس دیگه بگیره...
مچ دسـتم را میگیری ودنبال خودت میکشــی. نمیدانیم بایدکجا برویم حدودیک ربعمیچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواســـمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم...
دردفترپاسخگویـی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۳
#هوالعشـق
در میزنیم و اهسته وارد میشویم...
_ سلام علیکم...
روحانی کـتابش را میبندد
_ وعلیکم السلام... بفرمایید
_ میخواستم بیزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و بمن اشاره میکند
_ برای امر خیر ان شاءالله؟...
_ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت...
_ خببرای زمان دائم؟!... خلاصه خیر دیگه!
_ نه!...
کلافه دستت را داخل موهایتمیبری. میدانم حوصلهنداری دوباره برای کسدیگهتوضیح اضافهبدهی،برای همین ب دادت میرسم
_ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره...
حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند
_ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت...
_ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا گـفتن ... دکـتراگفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید
_ دیدی گـفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد... باید رفت بابا... رفت!
با چفیهروی شانهات زیرپلکترا از اشکپاکمیکنی و ناباورانهمیپرسی
_ یعنی... یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند.
_ حاجی جدی جدی؟... میشه یبار دیگه بگیرید؟
اوبی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
_ ای بابا جوون! خداهی داره میگهبرو توهی خودت سنگ میندازی؟
هردو خیره خیره نگاهش میکنیم
میپرسی
_ چی در اومد... یعنی بازم؟
_ بله! در اومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری بهنتیجهنداشتهباشید....
چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دودستترا باالامیآوری صورتتروبه آسمان میگیری
_ ای خدا قربونت برم من!... اجازمو گرفتم... چرا زودترنگرفتهبودم...
بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویـی
_ دستتون درد نکنه!... نمیدونم چی بگم....
_ من چیکار کردم اخه؟برو خدا تو شکر کن...
_نهایناستخارهروشماگرفتی..انشاءاللههر چی دوستدارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده...
جلومیروی و تسبیح تربتترا از جیبدر می آوری و روی میزمقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه.....
ولی ... االان دوست دارم بدمش بشما...
خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده!
او هم تسبیح را برمیداردو روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعلا خدا بهتوداده جوون!دعا کن!خوشحال عقبعقبمیآیی
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامهمیدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلندمیشود ودستراستش را باالامیآورد
_ نهپسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم...
چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظهمینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
چقدر حالت بوی خدا میدهد...
***
ماشین خیابان رادور میزندو به سمتراه اهنحرکت میکندچادرم را روی صورتم میکشم و پشتسرمرا نگاه میکنم و از شیشه،عقببه گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست...
میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود...
خیلی زود!... نمیدانم چرا بهدلم افتاده بار بعدی تنها میآیم... تنها!کاش میشد نرفت... هنوز نرفتهدلم برایتمی تپد رضا (ع)بغض چنگ به گلویم میندازد...
#خداحافظ_رفیق...
اشک از کنار چشمم روی چادرممیچکد...
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسباندهای و به خیابان نگاه میکنی
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز گرفتنت...
ناراحت بخاطر دو چیز...
اینکهمثلمنهنوزنرفتهدلتبرایمشهد پرمیزند...ودوم اینکهنمیدانی چطور به خانواده بگویـی کهمیخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.دستم را روی دستتمیگذارموفشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم...
_ علی؟...
_ جان؟...
_ بسپار بخدا
لبخندمیزنی ودستم را میگیری
زمان حرکتغروببودو ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســیدیم. تو با عجله ســاک را دنبال خود میکشــیدی و من هم پشــت ســرت تقریبا میدویدم..بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_ بدو ریحانه جا میمونیما
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که االان جا میمونیم...
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گـفتم حتما باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنارامدی و من روی صندلی ولو شدم.
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
خببگوببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک میایم و در گوشت ارام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه...
چانهامرا میگیری و فقط نگاهم میکنی. اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_ اره!... ریحانه از وقتی اومدی توزندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز...
سرم را روی شانهات میگذارمکه خودت را یکدفعه جمعمیکنی
_ خانوم حواسـم نیسـتتوام چیزی نمیگی ها!!... زشـته عزیزم! اینکارا رو نکن دو تا جوون میبینن دلشـون میخوادا! اونوقت من بیچارهدوبا
#رمان_مدافع_عشق_قسمت34
#هوالعشــق:
حسینآقایکدســتشراپشـتدســتدیگرشمیزندو روی مبل مقابلتمینشــیند.
سرش را تکان میدهدو در حالیکه پای چپش ازاسترسمیلرزدنگاهش را بهمن میدوزد
_ بابا؟... تو قبول کردی؟
سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم
_ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟... بگوکهمشکلی نداری!
دستهای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم
_ بله!...
حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را باالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شودو وسط هال بیاید.
_ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده!
رو میکندبه سمتقبلهودستهایش را باحالی رنجیده باالامیاورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه...
علےاصغر که تا االان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید
_ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز کهاین وسط صاف صاف واساده...و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط بهاشکهایش اجازه میدهدتا صورت گردو سفیدشرا ترکنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچهدلخودم هنوز بهرفتنتراهنمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکهبرو!توروی زمین رو بروی مبلی کهپدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی ندارهمن فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میـدوزی شـازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگـه دختر مردم کشـکـه؟... اون هیچی مگـه جنـگ بچـه بـازیـه!... من چـهمیدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...تو حق نداری بریتا منم رضایت ندم پا تو از در این خونهبیروننمیزاریبلندمیشودبرودکهتو همپشتسرشبلندمیشوی ودستش را میگیری
_ قربونتبرم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را ازدستتبیرون میکشد
میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو االان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باشهمین که گـفتم حق نداری!!سمتراهرو میرود کهدیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفومیزنی؟...
یکلحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودشزنده شد. بعداز چندثانیهدوباره به سمتراهرو میرود...
***
با یکدستلیوانابوبادستدیگرقرصرا نزدیک دهانتمی اورم.
_ بیا بخور اینوعلی...
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمتپنجره باز رو به خیابان
_ نهنمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه
_ حاالاتوبیا اینوبخور!
دستراستتراباالامیآوریوجوابمیدهی_ گـفتم که نه خانوم!... بزارهمونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میزتحریرت میگذارمو کنارت می ایستم
نگاهتبهتیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانهتان خیره ماندهمیدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیستپدرت بگویدبرو تا توباسربهمیدان جنگ برویشب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانهبگوشمیخورد
لبهی پنجره مینشینی
یادهمان روز اولی میفتم کههمینجا نشستهبودی و من...بی اراده لبخند میزنم.من هنوز موفق نشدهامتا تورا ببوسم،بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست،پر است از احساس محبت ...
بوسهای کهتنها بایدروی پیشانی ات بنشیندسرمرا کج میکنم ،بهدیوار میگذارمو نگاهم را بهریش تقریبا بلندت میدوزمقصدداری دیگرکوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟...
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟...
موهایم را پشتشانهاممیریزمو روبرویتمینشینم.طرف دیگرلبهپنجره. نگاهم میکنینگاهت میکنم...
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند در دلمالسکا میشود
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتتفوت میکنم
چندتار از موهایتروی پیشانی تکان میخورد. میخندی و توهم سمتصورتم فوت میکنی..
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37
#هوالعشــق :
همانطورکههاجوواجنگاهتمیکنمیکدفعهمثل دیوانههاآرام میخندم .زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانوادهاش الان بیان چی میگن؟
خونسردنگاه ارامات رابهلبهایمادرت دوختیدودستت،را بلندمیکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارمچیکارمیکنم...میدونم!
زهراخانومدودستشرا،اززیردستهایت بیرون میکشدو نگاهش را به سمتحسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقدکنه!
اوهمشانهبالامیندازدوبهمناشارهمیکندکه_ والازن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازمواشکشوقمراازرویلبمپاکمیکنم
_ دختر... عزیز دلم!منکهبدتورونمیخوام! یعنی تو جدن راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبرکنیوقتیعلیرفتوبرگشـتتکلیفت رو،روشن کنه؟
فقطسکوتمیکنمواویکانمیزندپشت دستشکه:
_ ای خدا!... جووناچشون شده اخه
صدای سجاد در راه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگیبهراهپلهنگاهمیکنیم.اواهسـتهپلهها
را پایین میآید دقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریههای برادرانس...زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجادباشنیدناینجملههولمیکند،پایش پیچ میخوردوازچندپلهاخرزمینمیخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مر گم بده! چت شد؟
سجادکهروی زمین پخش شده خنده اشمیگیرد
_ چیه داداشه؟... بالاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادرو باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نعخیر. مثل اینکهفقط این وسط منم کهدارم حرص میخورم.
فاطمه که تا بحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گـفتم بیان...
زینب میپرسد
_ گـفتی برای چی باید بیان؟
_ نه! فقطگـفتم لطفکنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم...
_ عه خب یچیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن
تووسط حرفشان میپری
_ نهبزار بیان یهوبفهمن! اینطوری احتمال مخالفتکمتره
شوهر زینبکه در کل از اول ادم کمحرفی بود.گوشهایایستادهوفقطشاهدماجراست. روحیات زینبرادارد.هردو بهم می ایند.
تومچ دستم را میگیری و رو بهمه میگویـی
_ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم
مرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشویسرم را پایین میندازم.
_ ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی
_ خدا رو شکر. فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی.
شاید الزمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم!
_ میدونم..
_ اگراینجاعقدیخوندهشهدلیلنمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات
با تعجب نگاهت میکنم
_ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه،بعدشبایدرفتمحضرتاثبتشه
ولی من بعد از جاری شدن این خطبهیراستمیرم سوریهدلم میلرزدو نگاهم روی دستانم کهبهم گره شده سرمیخورد.
_ من فقط میخواستم که... که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم.
ریحانهالانفرصتیهاعترافه.من از اول دوستداشـتم! مگهمیشـهیهدختر شـیطون و خواسـتنی رودوسـتنداشـت؟اما میترسـیدم... نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه وبزنم زیر رفتنم! نـه!... بخاطر بیماریم! میدونستمایننامردیهدرحق تو! اینکهعشقوازاولشدرحقت تموم میکردم! الان مطمعنباش نمیزاشتی برم!ببین... اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. بخاطرروندطی شده اس. اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برامعزیزی
حس میکنم صدایتمیلرزد
_ ریحانه ... دوســت نداشــتم وقتی رفتم تو با این فکربرامدسـتتکون بدی که" من زنش نبودمو نیستم"مافقطسوری پیشهمبودیمدوستدارمکهحسکنیزن منی! ناموسمنی. مال منیخانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعتدیگه تموممیشه و تو رسما و شرعا... و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من!حالا اگرفکرمیکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو
حرفهایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سستشده.طاقتنمیاورمورویصـندلی پشـتمیزوامیروم.توازاولمرادوستداشتی...نگاهتمیکنموتوازبالایسرباپشتدسـتتصورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتنبغضم راندارم.سـرمراجلومیاورمو
میچسبانمبهشکمت...همانطور کهایسـتادهایسرمرادراغوشمیگیری. بهلباستچنگمیزنمومثل بچه،هاچندبار پشـتهمتکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی...
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خبحالاعروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنموبان
#رمان_مدافع_عشق_قسمت38
#هوالعشــق
هردو با هم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند. چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایـی شده.مادرم در حالی که کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب...فاطمهجونگفتنمراسمخاصی داریدمثلاینکه قبلازرفتن علیاقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستیمیکنی وبارعایت کمال ادبواحترام میگویـی
_ درسته!قبلرفتنمنیهمراسمیقراره باشه..راستش...
مکث میکنیونفستراباصدابیرونمیدهی
_ راستشمنالبتهبااجازهشماوخانوادهام... یهعاقداوردمتابینمنوتکدخترتونعقددام بخونه!میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم....
اینبار مادرم میپرد
_ مگهقرار نشده بری جنگ؟...
_ چراچرا! الان توضیح میدم که...
باز پدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!...پسرماگرشما خدایی نکرده یچیزیت...
بعد خودشحرفشرابهاحترامزهرا خانوم و حسین اقا میخورد.میدانمخونشان در حالجوشیدناستامااگردادوبیدادنمیکنند فقطبخاطرحفظحرمتاسـتوبس!بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالاقضیهایسنگینترپیشامده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویـی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاقبیفته.اینخطبهبینماخونده شه. اینجوری موقعرفتن من...
مادرم میگوید
_نهپسرمریحانهبرایخودشتصمیمگرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_البتهببخشیدامااینجورمیگیم.بالاخره دختر ماست. خامه...
زهراخانوم جواب میدهد
_ نه!باورکنیدماهمایننگرانیهاروداریم... بالاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیزخاصینیستکهبخوایدنگران شید
قرار نیستاسممنبرهتوشناسنامهاش!
هروقتبرگشتماینکارومیکنیم...
پدرم جوابش را میدهد
_خباگرطولکشید...دخترمنبایدمنتظرت بمونه؟
احساس کردملحن،هاداردسمتبحثو جدلکشیدهمیشود.کهیکدفعهحاجاقادر چارچوب درهالمیاید
_ سلام علیکم! "اینراخطاببهپدرومادرم میگوید"عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با ارامش بیشتری صحبتکنید؟
پدرم _وعلیکمالسلامحاجاقایچیزیمیگین ها...دخترمه
حاج اقا_میدونمپدرعزیز...منتوجریان تمام اتفاقات هســتم ازطرفآسیدعلی..
ولیخبهمچینبیراهمنمیگههاقرارنیست
اسمشبرهتوشناسنامشکه..
مادرم_بالاخرهدخترمنبایدمنتظرشباشه!
حاج اقا_بله خببا رضایتخودشه!
پدرم_مناگررضایتندمنمیتونهعقدکنه حاجی ...
حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطورهیهاستخارهبگیریمببینیمخداچی میگه!؟
زهراخانومکهمشخصاستازلحنپدرومادرمدلخور شده .ابروبالامیندازدو میگوید
_ استخاره؟... دیگه حرفاشونو زدن...
تولبتراگازمیگیریکهیعنیمامانزشتهتو هیچینگو!
پدرم _حاجاقاجاییکهعقلهستوجواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق با شماست...
ولی اینجاعقل شما یه جواب داره . اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه...
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم. برای همین بلندمیپرانم که_ استخاره کنید حاج اقا..
مادرم چشمهایشرابرایمگردمیکندومن همپافشاریمیکنمرویخواستهام.حدود بیستدقیقهدیگربحثواخرتصمیم همه میشوداستخاره.پدرماطمینانداشـتوقتی رضایتنداشتهباشدجوابهمخیلیبد میشودوقضیهعقدهمکنسلامادرعین ناباوری همه جواب استخارهدرهر سهباری که حاج اقا گرفت"خیلی خوب درامد"
درفاصلهبینبحثهایدوبارهپدرمومن،
فاطمهبهطبقهبالامیرودوبرایمنچادر و روسریسفیدمیاورد مادرمکهکوتاهامده
اشارهمیکندبهدستهایپرفاطمهومیگوید
_ منکهدیگهچیزیندارمبرایگفتنچادر عروستونم اوردید.
سجادهمبعدازدیدنچادروروسریبهعجله بهاتاقشمیرودوبایککتمشکیواتوخورده پایین می ایدپدرمپوزخندمیزند
_ عجب!بقولخانوممچیبگم دیگه... دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسیناقاکهباتمامصبوریتابحالسکوت کرده بود.دستهایشرابهم میمالدو میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.فاطمه و زینبدست مرا میگیرند و به اشــپزخانه میبرند. روسـری و چادر را ســرم میکنند. و هردو با هم صـورتم رومیبوـند.ازشـوقگریهاممیگیرد. هرسهباهمبههالمیرویم.رویمبلنشستهایباکتوشلوارنظامیخندهاممیگیرد #عجب_دامادی!ســربه زیر کنارت مینشینم. این بار بادفعهقبل فرق دارد. تومیخندی و نزدیکم نشسـتهای...ومن میدانم کهدوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویمتو از اول دوستم داشتی!
خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی
_ چه ماه شدی ریحانم...با خجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلی...
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برادوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند. دفترش را باز میکند
بسم الله الرحمن الرحیم. ...
دیگه چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم.
دی
رمان_مدافع_عشق_قسمت39
#هوالعشــق:
گوشـهایازچادررویصـورتمراکنارمیزنمو نگاهتمیکنملبخندتعمیقاسـتبهعمق عشقمان!بیارادهبغضمیکنم.دوسـتدارم جلوتربیایمورویریشبلندتراببوسم.
متوجهنگاهممیشویزیرچشمیبهدستم نگاه میکنی.
_ ببینم خانومی حلقت کجاست؟
لبم را کج میکنم و جواب میدهم
_حلقهچهاهمیتیدارهوقتیاصلچیزدیگه.
دستترامشتمیکنیومیاوریجلویدهانت_ِاِاِاچهاهمیتی؟پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم را نشانت میدهم
_بااینبعدشممگهقرارهاصنیادمبریکه چیزیم یاداورباشه !
ذوق میکنی
_ همممم... قربون خانوم !
خجالت زده سرم را پایین میندازم.خم میشویوازرویعسلییکشکالتنباتیاز همانبدمزههاکهمنبدممیایدبرمیداریودرجیبپیرهنتمیگذاریاهمیتینمیدهمو ذهنمرادرگیرخودت میکنم.حاجاقابلند میشودومیگوید
_خبانشاءاللهکهخوشبختشنواین اتفاقبشهنویدیهخبرخوب دیگه!
با لحن معنی داری زیرلبمیگویـی
_ ان شاءالله!
نمیدانمچرادلمشورمیزند!امابازتوجهی نمیکنمومنمهمینطوربهتقلیدازتومیگویم ان شاءالله.همهازحاجاقاتشکروتاراهرو بدرقهاشمیکنیم.فقطتوتادمدرهمراهش میروی.وقتیبرمیگردیدیگرداخلنمیآ یـےوازهمانوسطحیاطاعالممیکنیکهدیرشدهو بایدبروی.ماهمهمگیبهتکاپومی افتیمکه،حاضرشویمتابهفرودگاهبیاییم. یکدفعهمیخندیومیگویی
_ اووچهخبرشدیهو!میدوییداینوراونور! نیازینیستکهبیایدنمیخواملبخندشیرین ایناتفاقبهاشکخداحافظیتبدیلشهاونجامادرم میگوید
_اینچهحرفیهماوظیفمونه
تو تبسم متینی میکنی
_ مادرجون گفتم کهنیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند
_ یعنی نیایم؟.... مگه میشه؟
_ نه دیگه شما بمونیدکنار عروسم!
بازخجالتمیکشموسرمراپایینمیندازم.
باهربدبختیکهبوددیگرانراراضیمیکنی و اخرسرحرفحرفخودتمیشود.درهمان حیاطمادرتوفاطمهراسختدراغوشمیگیری.زهراخانومسعیمیکندجلویاشکهایشرابگیردامامگرمیشددرچنینلحظهای اشکنریخت.فاطمهحاضرنمیشودسرشرا ازرویسینهاتبردارد.سجادازتوجدایشمیکند.بعدخودشمقابلتمیایستدوبهسرتا پایتبرادرانهنگاهمیکنددستمردانهمیدهد وچندتا به کـتفت میزند.
_داداشخودمونیماچهخوشگلشدی میترسم زودی انتخاب شی
قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیهکه سجادمیزنه"!پدرم و پدرتهمخداحافظی میکنند.لحظهیتلخیاست.خودتسعی داریخیلیوداعراطولانینکنیبرایهمین هرکسکهبهآغوشتمیآیدسریعخودترا بعدازچندلحظهکنارمیکشـی.زینببخاطر نامحرمهاخجالتمیکشیدنزدیکتبیاید برایهمیندردوقدمیایستادوخداحافظی کرد.امامنلرزشچانهیظریفشرابیندولبه چادرمیدیدم..میترسیدمهمخودشوهمبچهدرونوجودشدقکنندحالامیماندیکمن..با#تو!جلومیآییبهسرتاپایمنگاهمیکنی. لبخندتازهزاربارتمجیدوتعریفبرایم ارزشمندتراست.پدرتبههمهاشارهمیکند کهداخلخانهبروندتاماخداحافظیکنیم. زهراخانومدرحالیکهباگوشهروسریاش اشکش راپاک میکند میگوید
_ خب این چه خداحافظی بود؟تاجلودر مگهنبایدببریمشمیخواماببریزمپشتش
تابچم به سلامت بره ...
حسمیکنمخیلیدقیقشدهامچونیک لحظهباتمامشدنحرفمادرتدردلممیگذرد " چرانگفتبهسلامتبرهوبرگرده؟..."
خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده... "بوی خداحافظی برای همیشه"حسین اقا با ارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند
_ چرا خانوم...کاسهابوبدهعروستبریزه پشـتعلی..اینجوریبهترهمسـت! بعدم خودتکهمیبینیپسرتازاونمدلخداحافظیخوشش نمیاد.زهراخانوم کاسهرالب حوض میگذارد تا اخر سر برش دارم.
اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظهاخروقتی که جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروند صدایشان زدی
_ حلال کنید....
یکدفعهمادرتداغدلشتازهمیشـودوبـاهق هقداخلمیرود.چنددقیقهبعدفقطمنبودم وتو.دستمرامیگیریوباخودتمیکشی در راهرویاجریکوتاهکهانتهایشمیخوردبهدر ورودی.دسـتدرجیبتمیکنیوشکالتنباتیرادرمیاوری وسمتدهانممیبری.پس برایاینلحظهنگهشداشـتی! میخندمو دهانمرابازمیکنم.شکالترارویزبانممیگذاری وباحالتیبانمکمیگویـی
_ حالابگوامممم ...
ودهانم را میبندم...
ودهانش را میبندد! میگویماممممیخندی و لپم را ارام میکشی.
_ خب حالا وقتشه...
دستهایت راسمتگردنتبالامیاوری
انگشتاشارهاترازیریقهاتمیبریو زنجیریکهدورگردنتبستهایبیرونمیکشی.انگشتریحکاکیشدهوزیباکهسنگسرخ
عقیق رویش برق میزنددر زنجیرت تاب میخورد.ازدورگردنتبازشمیکنیوانگشتررادرمیاوریی
_ خب خانوم دست چپتو بده بمن...
با تعجب نگاهت میکنم
_ این مال منه؟
_ارهدیگهنکنهمیخوایبدونحلقهعروسشی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم
_چرااینقدزحمت..خبچراهمونجادستم نکردی
لبخندتمحومیشود.چادرمراکنار میزنی ودستچپمرامیگیریوبالامیاوری
_ چونممکنبودخانوادههافکرکننمن میخوامپابندخودمکنمت...
#رمان_مدافع_عشق_قسمت41
#هوالعشــق
دستهایشرابازمیکندومرادراغوشمیکشد
_ این چه حرفیه! تو امانت علی منی...
اینرامیگویدوفشارممیدهد...گرمودلتنگ!
جملهاشدلم رالرزاند...#امانت_علی...
مراچناندراغوشگرفتهکهکاملمیتوان
حسکردمیخواهدعلیرادرمنجستوجو کند..دلممیسوزدوسرمرارویشانهاش
میگذارم...میدانماگرچنددقیقه دیگر ادامه پیداکندهردوگریهمانمیگیرد.برایهمین خودمراکمیعقبمیکشمواوخودشمیفهدوادامه نمیدهد.بهراهرومیرود
_ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطورکهبهاشپزخانهمیرودجوابمیدهد_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمهکلاسنداره امروز...
چادرمودرمیاورموسمتراه پلهمیروم.
بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه.... فاطمههه...
صدایبازشدندرواینبارجیغبنفشیه خرسگنده.یکدفعهبالایپلههاظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله هارادوتایکیپایینمیاومدویکدفعهبه اغوشم میپرددلهمهمانبرایهمتنگشده بود...چونتقریباتاقبلازرفتنعلیهرروزهمدیگرومیدیدیم.محکمفشارممیدهدوصدایقرچوقوروچاستخوانهایکمرمبلندمیشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!نگاهم میکند
_ چقد بی... و لبمیزند"شعوری"میخندم
_ ممنون ممنون لطفداری.
بازوامرا نیشگون میگیرد
_ بعله!الانلطفکردمکهبهتبیشترازاین نگفتم!وقتیمزنگمیزدیمهمشخواببودی
دلخور نگاهم میکند. گونهاش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عیبنداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همانلحظهصدایزهراخانومازپشتسرمی اید
_ وایسید این شربتاهم ببرید!
سینیکهداخلشدولیوانبزرگشربتالبالو بوددستفاطمهمیدهدعلی اصغرازهال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوملبخندیمیزندودوبارهبه اشپزخانهمیرود
_ باشهخبچراجیغمیزنی پسرم!
از پلههابالاوداخلاتاقفاطمهمیرویم.
در اتاقت بسته است!...دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟...واعخواهرمگهنمیدونیاگر اینبشرمسجدنرهنمازجماعتتشکیلنمیشهخندهاممیگیرد...راستمیگفت!سجاد همیشه مسجد بودشالمرادرمیاورموروی تختپرتمیکنماخم میکندودستبهکمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش اوره!
گوشهچشمینازکمیکندولیوانشربتمرا دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خبعشق به خانواده اس دیگه...!
دستهیباریکیازموهایمرادورانگشتممیپیچموباکلافگیبازمیکنم.نزدیکغروباست وهردوبیکارد اتاقنشستهایم.چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدواربودمبزودیخبریشودموهایمرا رویصورتمرهامیکنموبافوتکردنبهبازی ادامهمیدهمیکدفعهبهسرممیزند
_ فاطمه!
درحالیکهکفپایشرامیخاراندجوابمیدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفتهبریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!... بریم...!
روسریابیکاربنیامراسر میکنم.بیادروز خداحافظیماندوستداشتمبهپشتبامبرمیککتمشکیتنشمیکندوروسریاشرا برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاقبیرون میرویم و پلهها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.هردوبهمنگاهمیکنیم وسمت هالمیدویم.زهراخانومازحیاطصدایتلفن رامیشنودشلنگابرازمینمیگذرادبهخانه میایدتلفنزنگمیخوردوقلبمنمحکم میکوبید!..اصنازکجامعلومعلی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت42
#هوالعشــق
بردارگوشیوالانقطعمیشه..بیمعطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدایبادوخشخشفقط...یکباردیگرنفسرابیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!...ضعیف وبریده بریده..
_ الو!..ریحا...نه... خودتی..!!
اشکبهچشمانممیدودزهراخانومدرحالیکه دستهایشرابادامنشخشکمیکندکناممی ایدولبمیزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟....خوبی؟؟؟....
اسمعلیزراکهمیگویممادروخواهرتمثل اسفندروی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..!
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه... ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته... بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_محکمباشیا!!...هرچیشدراضینیستم گریه کنی...
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...
دوست دارم!...
دهانمخشکوصدایتکاملقطعمیشودو بعدهم...بوقاشغال!دستهایممیلرزدوتلفن رهامیشود...برمیگردموخودمرادراغوش مادرتمیندازمصدایهقهقمنو..لرزش شانههایمادرت!حتیوقتنشدجوابترا بدهم.کاشمیشدفریادبزنموصدایمتامرزها بیایداینکهدوستتدارمودلمبرایتتنگشده..ینکهدیگرطاقتندارم...اینکهانقدرخوبی که نمیشودلحظهایازتوجدا بود...اینکه اینجاهمهچیزخوباست.فقطیکمهوای نفسنیستهمین.زهراخانومهمانطورکه کتفمرامیمالدتاارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغضدرلحنمادرانهاشپیچیده...ابدهانم رابزورقورت میدهم
_ ببخشیدتلفن رو ندادم...میگفت نمیشه زیاد حرف زد...حالش خوب بود...خواست اینو بههمهبگم!
زیرلبخدایاشکریمیگویدوبهصورتمنگاه میکند
_حالشخوبهتوچرااینجوریگریهمیکنی؟
بهیکقطرهرویمژهاشاشاره میکنم
_ بهموندلیلیکهپلکشماخیسه..سرش را تکانمیدهدوازجابلندمیشودوسمتحیاط میرود
_ میرمگلهارواب بدم
دوست نداردبیتابیمادرانه اش را ببینم. فاطمهزانوهایش رابغلکردهوخیرهبهدیوار روبهرویشاشکمیریزددستم را روی شانهاشمیگذارم...
_ارومباشابجی.بیابریمپشتبومهوابخوریم...
شانه اش را از زیردستم بیرون میکشد
_ من نمیام... توبرو..
_ نه تو نیای نمیرم...!
سرش راروی زانومیگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..
نمیخواهم اذیتش کنم.شاید بهتر است تنها باشد!بلندمیشوموهمانطور که سمتحیاط میروممیگویم
_ باشه عزیزم! من میرم... توام خواستی بیا
زهراخانوم بادیدنم میگوید
_ بیا بشین رو تختمیوه بیارمبخور...
لبخند میزنم! میخواهد حواسم را پرت کند
_ نه مادرجون!اگراشکال نداره من برم پشت بوم...
_ پشت بوم؟
_ اره دلم گرفته... البته اگرایرادی نداره...
_ نهعزیزم.!اگراینجوری اروممیشی برو..
تشکر میکنم .نگاهم به شاخهگلهایچیده شده میافتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینایکمپژمردهشدهبودن...کندمبهبقیه اسیب نزنن...
_ میشه یکی بردارم؟
_ ارهگم... بردار
خم میشومویکشاخهگلرزبرمیدارمواز نردبامبالامیروم...نزدیکغروبکاملو بقولبعضیهاخورشیدلبتیغاسـت.نسیم
روسریامرابهبازیمیگیرد..همانجاییکه لحظهاخررفتنتراتماشاکردممیایستم. چهجاذبهایدارد...انگاردرخیابانایستادهای ونگاهممیکنی...باهمانلباسرزموساک دستیات.دلمنگاهترامیطلبدشاخهگلرا بالامیگیرمتابوکنمکهنگاهمبهحلقهاممی افتد.همانعقیقسرخوبراقبیاختیارلبخند میزنمازانگشتمدرمیاورمولبهایمراروی سنگشمیگذارملبهایممیلرزد..خدایافاصله تکراربغضـمچقدکوتاهشـده...یکباردیگربه انگشترنگاهمیکنمکهیکدفعهچشممبهچیزی کهرویرینگنقرهایرنگشحکشدهمیافتدچشمهایمراتنگمیکنم...
#علی_ریحانه...
پسچراتابحال ندیده بودم!!اسم توومن کنارهمداخلرینگ حکشده...خندهام میگیرد... امانهازسرخوشی...مثلدیوانهای کهدیگراشکنمیتواندبرایدلتنگیاشجواب باشد...انگشتررادستممیندازمویکبرگگل ازگلرز،رامیکنمورهامیکنم...نسیمانرابه رقص،وادارمیکند.چراگفتیهرچیشدمحکم باش!؟مگهقراره چی بشه...یکلحظهفکری کودکانهبهسرممیزندیکبرگگلدیگرمیکنم ورهامیکنم
_ برمیگردی...
یک برگ دیگر
_ برنمیگردی...
_ برمیگردی...
_ بر نمیگردی...
...
وهمین طور ادامهمیدهم...یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستدنفسم به شماره می افتد...
#برنمیگردی...
#توآرزویبلــنـــــدی
ودست من ڪــــــوتاه...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت43
#هوالعشــق
دلشورهیعجیبیدردلمافتادهقاشقمراپراز سوپمیکنمودوبارهخالیمیکنمنگاهمروی گلهایریزسرخوسفیدسفرهرویمیزمان مداممیچرخد.کلافهفوتمحکمیبهظرفم میکنمنگاهسنگینزیرچشمیمادرمرا بخوبیاحساسمیکنمپدرمامابیخیال
هرقاشقیکهمیخوردبهبهوچهچهایمیگویدودوبارهبهخوردنادامهمیدهد.اخبارگویشبکهسهبلندبلندحوادثروزروبااب وتاب اعلاممیکندچنگیبهموهایممیزنم وخیره بهصــفحهتلویزیونپایچپمراتکانمیدهم. استرسعجیبیدروجودمافتاده.یکدفعه تصویرمردیکهبالباسرزماسلحهاشراروی شانهگذاشتهوبهسمتدوربینلبخندمیزندو بعدصحنهعوضمیشوداینبارهمانمرددر چهارچوبقابروییکتابوتکهرویشانههای مردم حرکتمیکنداحساسحالتتهوع میکنمزنهاییکهباچادرمشکیخودشان را رویتابوتمیندازند...وهمانلحظهزیر نویس مراسمپرشکوه شهید....یکدفعهبی ارادهخممیشوموکنترلروکناردستمادرم برمیدارموتلویزیونروخاموشمیکنم. مادروپدرمهردوزلمیزنندبهمن.بادودستمحکمسرمرامیگیرموارنجهامرورویمیز میگذارم."دارمدیوونهمیشم خدا...بسه"!
مادرمدرحالیکهنگرانیدرصدایشموج میزنددستشراطرفم دراز میکند
_مامان؟... چتشد؟
صندلی را عقب میدهم.
_هیچی حالم خوبه!
ازجابلندمیشوموسمتاتاقممیدومبغضبه گلویم میدود."دلتنگتم دیوونه" !
بهاتاقمیرومودرراپشتسرممحکممیبندم. احساسخفگیمیکنم.انگشتانمراداخل موهایمفرومیبرم.تمـاماتـاقدورسرممی چرخداخرینبارهمانتمـاسیبودکـهنشد جوابدوستتدارمترابدهم...همان روزی کهبدلمافتادبرنمیگردیپنجرهاتاقمراباز میکنم.وتاکمرسـمتبیرونخممیشوم.یک دمعمیق...بدونبازدم!نفسمرادرسینهحبس میکنملبهایممیلرزد"دلمبرایعطرتتنگشدهاین چندروزچقدر سخت گذشت"خودمرا ازلبهپنجرهکنارمیکشم.وسلانهسلانهسمتمیزتحریرممیرومحسمیکنمیکقرناست توراندیدهامنگاهیبهتقویمرویمیزممیندازموهمانطورکهچشمانمرویتاریخهایسـر میخوردپشـتمیزمینشینم.دستمکهبشدت میلرزدراسـمتتقویمدرازمیکنموسرانگشتمرارویعددهامیگذارم.چیزیدرمغزم سنگینیمیکند. فردا...فردا....درسته!!! مرورمیکنمتاریخیکهبینمانصیغهموقت خواندنهمانروزیکهپیشخودمگفتم نودروزفرصتدارمتاعاشقتکنم!فرداهمان روزنودماست...یعنیبافردامیشودنودروز عاشقی...نودروزنفسکشیدن،بافکرتو!
تمامبدنمسستمیشود.منتظریکخبرم.دلم گواهیمیدهد...ازجابلندمیشوموسمت کمدممیروم.کیفمراازقفسـهدومشبرمی دارموداخلشرابابیحوصلگیمیگردم. داخلکیفپولمعکسسهدرچهارتوباعبای قهوهایکهرویدوشتاستبمنلبخندمیزند. اهغلیظیمیکشموعکستراازجیبشـــفافش بیرونمیکشم.سـمتتختمبرمیگردمو خودمرارویتشـک،سـردشرهامیکنم. عکسترارویلبهایممیگذارمواشکازگوشه چشممرویبالشتلیزمیخوردعکسرااز رویلبهسمتقلبممیکشم.نگاهمبهسقفو دلم پیشتوست!
تندتندبندهایرنگیکتونیامبهمگرهمیزنم. مادرمبایکلقمهبزرگکهبویکوکوازبیننون تازهاشکلفضاراپرکردهسمتممی اید.
_داری کجا میری..؟؟؟
_خونهمامان زهرا...
_دخترالان میرن؟ سرزده؟
_بایدبرم...نرمتواینخونهخفهمیشم.
لقمهرا سمتم میگیرد.
_بیاحداقلاینوبخورازصبحتواتاق خودتو حبسکردی.نهصبحونهنهناهار...اینوبگیر. بریاونجابایدتاشامگشنهبمونی!
لقمهراازدستشمیگیرم.باانکهمیدانم میلم به خوردنش نمیرود
_یهکیسهفریزر بده مامان.
میرودوچنددقیقهبعدبایککیسهمیایداز دستشمیگیرمولقمهراداخلشمیگذارمو بعددوبارهدستش میدهم
_میزاریش توکیفم؟
شــانهبالامیندازدومنمشغولکتونیدومم میشومکارمکهتماممیشودکیفراازدستش میگیرم.جلومیروموصورتشرااراممیبوسم_بهبابا بگومن شبنمیام...فعلا خدافظ...
ازخانهخارج میشوم،دررامیبندموهوای تازهرابهریههایممیکشم.ازاولصبحیک حسوادارممیکردکهامروزبه،خانهتان بیایم.حواسمبهمسیرنیستوفقطراه میروم.مثلکسیکهازحفظنمازشرا میخواندبیانکهبهمعنایشدقتکند...ســر یکچهارراهپشتچراغقرمزعابرپیادهمی ایستم.همانلحظهدخترکینیمهکـثیفبا لباسکهنه سمتم میدود
_خالهیدونه گل میخری؟
ودستهیبزرگیازگلهایسرخکهنصفش پژمردهشدهسمتم میگیردلبخندتلخی میزنم. سرمرا تکان میدهم
_نه خاله جون مرسی.
کمیدیگراصرارمیکندومن باکلافگی ردشمیکنم.ناامیدمیشودوسمتمابقی افرادعجولخیابانمیرود.چراغسبزمیشود اما قبل ازحرکتبی اراده صدایش میکنم
_ای کوچولو...
باخوشحالی سمتم برمیگردد..
_یه گل بده بهم.
یکشاخهگلبلندوتازهراسمتم میگیرد. کیفمرابازمیکنمواسکناسدهتومنیبیرون میاورمنگاهمبهلقمهاممیافتدانراهم
کنارپول میگذارمودستشمیدهم.چشمهای معصومشبرقمیزندلبانشراکودکانهجمع میکند..
_اممم...مرسی خاله جون!
وبعدمیدود سمتدیگر خیابان.من هم پشتسرشازخط عابرپیاده عبور میکنم. نگاهم
#رمان_مدافع_عشق_قسمتآخر
#هوالعشــق :
یکنانتستبرمیدارمتندتندرویشخامه میریزموبعدمربایالبالورابهاناضافهمیکنم ازاشپزخانهبیرونمیایموباقدمهایبلند سمتاتاقخوابمیدومروبرویاینهی
دراورایستادهایودکمههایپیراهنسفید رنگترامیبندیعصایتزیربغلتچفتشده تابتوانیصافبایستیپشتسرممحمدرضا چهاردستوپاوارداتاقمیشودکنارتمی ایستمونانراسمتدهانتمیاورم..
_بخور بخور!
لبخندمیزنیویکگازبزرگازصبحانهی سرسری ات میزنی.
_هووووم! مربا!!
محمدرضاخودشرابهپایتمیرساندوبه شلوارتچنگمیزند.تلاشمیکندتابایستد. زورمیزندواینباعثقرمزشدنپوستسفیدولطیفشمیشودکمیبلندمیشودوچندثانیه نگذشته،باپشترویزمینمیافتد!هردو میخندیم!حرصشمیگیردجیغمیکشدو
یکدفعهمیزندزیرگریه. بستن دکمههارارها میکنیخممیشویواوراازرویزمینبرمیداری.نگاهتاندرهمگره میخورد.چشمهای پسرمانباتومونمیزند...محمدرضاهدیه همانرفیقیاستکهروبهروی پنجره ی فولادششفایبیماریاتراتقدیمزندگیمان کرد..لبخندمیزنمونونتسترادوبارهسمت دهانت،میگیرمصورتتراسمتمبرمیگردانی تاباقیماندهصبحانهاترابخوریکهکوچولویحسودمانریشتراچنگمیزندوصورتت راسمتخودشبرمیگردانداخمغلیظ و بانمکیمیکندودهانشرابازمیکندتا ازت بگیردمیخندی و عقبنگهش میداری
_موششدیا.. !!
با پشتدستلپهای اویزونونرممحمدرضا را لمس میکنم
_خببچهذوق زده شدهدارهدندوناشدر میاد
_نخیرمموششده!!
سرتراپایینمیاوری،دهانتراروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_هامهامهامهااااام....بخورمتورو!
محمدرضاریسهمیرودودراغوشتدستوپا میزند.لثههایصورتیرنگششکافخورده وسردوتادندانریزوتیزازلثههایفکپایینش بیرونزده.انقدرشیرینوخواستنیاستکه
گاهیمیترسمنکنداورابیشترازمندوست داشتهباشی.رویدودستتاورابالامیبری و میچرخی.امانهخیلیتند!درهردورلنگ میزنی.جیغمیزندوقهقههاشدلم رااب میکند.حس میکنم حواستبهزمان نیست، صدایتمیزنم!
_علی!دیرت نشه!؟
روبهرویم میایستی ومحمدرضاراروی شانهاتمیگذاریاوهمموهایتراازخدا خواستهمیگیردوباهیجانخودشرابالا پایینمیکند.لقمهاترادردهانتمیگذارمو بقیهدکمههای پیرهنترامیبندم.یقهاترا صافمیکنمودستیبهریشتمیکشم.تمام حرکاتمرازیرنظرداری.ومنچقدرلذتمیبرمکهحتیشمارشنفسهایمبازرسیمیشوددر چشمهایت!تمامکهمیشودقبایتراازروی رختاویزبرمیدارموپشتتمیایستم. محمدرضارارویتختمانمیگذاریواوهم طبقمعمولغرغرمیکندصدایکودکانهاش رادوستدارمزمانیکهباحروفنامفهومو واجهایکشیدهسعیمیکندتماماحساس نارضایتیاشرابمامنتقلکندقباراتنت میکنم وازپشتسرمراروی شانهات میگذارم...#ارامش!
شانههایتمیلرزدمیفهممکهداریمیخندی.همانطورکهعبایترارویشانهاتمیندازم میپرسم
_چرا میخندی؟؟
_چونتواینتنگیوقتکهدیرمشدهشمااز پشتمیچسبی!بچتمازجلوبااخمبغل میخواد
روی پیشانی میزنم#اخ_وقت!
سریععبارا مرتبمیکنم.عمامه یمشکی رنگترابرمیدارمومقابلتمیایم.لببه دندانمیگیرموزیرچشمینگاهتمیکنم
_خباینقد#سیدما خوبه..همهدلشون تندتند#عشق_بازی میخواد
سرت راکمیخممیکنیتاراحتعمامهرا رویسرتبگذارم..چقدر بهتمیاد!
ذوق میکنم ودورت میچرخم... سرتا پایترابراندازمیکنم...توهمعصابدست سعیمیکنیبچرخی!دستهایمرابهم میزنم
_وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخنددلنشینیمیزنیوروبهمحمدرضا میپرسی
_توچیمیگیبابا؟بممیادیانهخوشگله؟....
اوهمباچشمهایگردومژههای بلندشخیره خیره نگاهتمیکندطفلی فسقلی مان اصلنمتوجهسوالتنیستکیفترادستت میدهمومحمدرضارادراغوشمیگیرم.همانطورکهازاتاقبیرونمیروینگاهتبهکمد لباسمانمی افتد...غم بهنگاهتمیدود!دیگر چرا؟...چیزی نمیپرسم وپشتسرت خیره بهپای چپتکهنمیتوانیکامل روی زمین بگذاری حرکتمیکنمسه سال پیشپایاسیبدیدهاتراشکافتندواتل
بستندمیلهیاهنیبزرگیکهبهبرکتوجودشنمیتوانیدرستراهبروی! سهسالعصای بلندیرفیق شبانهروزی ات شده!
دیگرنتوانستی بروی #دفاع_ازحرم...
زیادنذر کردی...نذر کردهبودیکهبتوانی مدافعبشوی!...امامرئوفهمطوردیگر جوابنذرتراداد!مشغولحوزهشدیو
بالاخرهلباساستادیتنتکردندسرنوشتت راخداازاولجوردیگرنوشتهبود.جلویدر ورودیکهمیرسی #لاحول_ولاقوه_الاباللهمیخوانم وارام سمتتفوت میکنم.
_میترسم چشم بخوری بخدا! چقدبهتاستادی میاد!
_اره! استادباعصاش!!
میخندم
_عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محومیشود
_چشم خوردمریحانه..!
چشمخوردمکهبرایهمیشه جاموندم...
نتونستم برم!! خدا قشنگ گفتجات اونجانیست...کمدلباسودیدم... لباسنظامیم هنوز توشه...
نمیخواهم غصه خوردنتراببینم. بسبودیکسالنمازشبهایپشتمیزباپای بستهات...بس بودگریههای دردناکت...
سرتراپایینمیندا