#رمان_مدافع_عشق_قسمت42
#هوالعشــق
بردارگوشیوالانقطعمیشه..بیمعطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدایبادوخشخشفقط...یکباردیگرنفسرابیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!...ضعیف وبریده بریده..
_ الو!..ریحا...نه... خودتی..!!
اشکبهچشمانممیدودزهراخانومدرحالیکه دستهایشرابادامنشخشکمیکندکناممی ایدولبمیزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟....خوبی؟؟؟....
اسمعلیزراکهمیگویممادروخواهرتمثل اسفندروی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..!
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه... ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته... بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_محکمباشیا!!...هرچیشدراضینیستم گریه کنی...
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...
دوست دارم!...
دهانمخشکوصدایتکاملقطعمیشودو بعدهم...بوقاشغال!دستهایممیلرزدوتلفن رهامیشود...برمیگردموخودمرادراغوش مادرتمیندازمصدایهقهقمنو..لرزش شانههایمادرت!حتیوقتنشدجوابترا بدهم.کاشمیشدفریادبزنموصدایمتامرزها بیایداینکهدوستتدارمودلمبرایتتنگشده..ینکهدیگرطاقتندارم...اینکهانقدرخوبی که نمیشودلحظهایازتوجدا بود...اینکه اینجاهمهچیزخوباست.فقطیکمهوای نفسنیستهمین.زهراخانومهمانطورکه کتفمرامیمالدتاارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغضدرلحنمادرانهاشپیچیده...ابدهانم رابزورقورت میدهم
_ ببخشیدتلفن رو ندادم...میگفت نمیشه زیاد حرف زد...حالش خوب بود...خواست اینو بههمهبگم!
زیرلبخدایاشکریمیگویدوبهصورتمنگاه میکند
_حالشخوبهتوچرااینجوریگریهمیکنی؟
بهیکقطرهرویمژهاشاشاره میکنم
_ بهموندلیلیکهپلکشماخیسه..سرش را تکانمیدهدوازجابلندمیشودوسمتحیاط میرود
_ میرمگلهارواب بدم
دوست نداردبیتابیمادرانه اش را ببینم. فاطمهزانوهایش رابغلکردهوخیرهبهدیوار روبهرویشاشکمیریزددستم را روی شانهاشمیگذارم...
_ارومباشابجی.بیابریمپشتبومهوابخوریم...
شانه اش را از زیردستم بیرون میکشد
_ من نمیام... توبرو..
_ نه تو نیای نمیرم...!
سرش راروی زانومیگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..
نمیخواهم اذیتش کنم.شاید بهتر است تنها باشد!بلندمیشوموهمانطور که سمتحیاط میروممیگویم
_ باشه عزیزم! من میرم... توام خواستی بیا
زهراخانوم بادیدنم میگوید
_ بیا بشین رو تختمیوه بیارمبخور...
لبخند میزنم! میخواهد حواسم را پرت کند
_ نه مادرجون!اگراشکال نداره من برم پشت بوم...
_ پشت بوم؟
_ اره دلم گرفته... البته اگرایرادی نداره...
_ نهعزیزم.!اگراینجوری اروممیشی برو..
تشکر میکنم .نگاهم به شاخهگلهایچیده شده میافتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینایکمپژمردهشدهبودن...کندمبهبقیه اسیب نزنن...
_ میشه یکی بردارم؟
_ ارهگم... بردار
خم میشومویکشاخهگلرزبرمیدارمواز نردبامبالامیروم...نزدیکغروبکاملو بقولبعضیهاخورشیدلبتیغاسـت.نسیم
روسریامرابهبازیمیگیرد..همانجاییکه لحظهاخررفتنتراتماشاکردممیایستم. چهجاذبهایدارد...انگاردرخیابانایستادهای ونگاهممیکنی...باهمانلباسرزموساک دستیات.دلمنگاهترامیطلبدشاخهگلرا بالامیگیرمتابوکنمکهنگاهمبهحلقهاممی افتد.همانعقیقسرخوبراقبیاختیارلبخند میزنمازانگشتمدرمیاورمولبهایمراروی سنگشمیگذارملبهایممیلرزد..خدایافاصله تکراربغضـمچقدکوتاهشـده...یکباردیگربه انگشترنگاهمیکنمکهیکدفعهچشممبهچیزی کهرویرینگنقرهایرنگشحکشدهمیافتدچشمهایمراتنگمیکنم...
#علی_ریحانه...
پسچراتابحال ندیده بودم!!اسم توومن کنارهمداخلرینگ حکشده...خندهام میگیرد... امانهازسرخوشی...مثلدیوانهای کهدیگراشکنمیتواندبرایدلتنگیاشجواب باشد...انگشتررادستممیندازمویکبرگگل ازگلرز،رامیکنمورهامیکنم...نسیمانرابه رقص،وادارمیکند.چراگفتیهرچیشدمحکم باش!؟مگهقراره چی بشه...یکلحظهفکری کودکانهبهسرممیزندیکبرگگلدیگرمیکنم ورهامیکنم
_ برمیگردی...
یک برگ دیگر
_ برنمیگردی...
_ برمیگردی...
_ بر نمیگردی...
...
وهمین طور ادامهمیدهم...یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستدنفسم به شماره می افتد...
#برنمیگردی...
#توآرزویبلــنـــــدی
ودست من ڪــــــوتاه...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf