eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
بردارگوشیوالان‌قطع‌میشه..بی‌معطلی‌ گوشی را برمیدارم _ بله؟؟؟.. صدای‌بادوخش‌خش‌فقط...یکباردیگرنفس‌رابیرون میدهم _ الو...بله بفرمایید... و صدای تو!...ضعیف وبریده بریده.. _ الو!..ریحا...نه... خودتی..!! اشک‌به‌چشمانم‌میدودزهراخانوم‌درحالیکه دستهایش‌رابادامنش‌خشک‌میکندکنام‌می‌ ایدولب‌میزند _ کیه؟... سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟....خوبی؟؟؟.... اسم‌علیزراکه‌میگویم‌مادروخواهرت‌مثل اسفندروی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود _ علی!!!؟...الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..! سرم را تکان میدهم... _ ریحانه... ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته... بزور میگویم _ جان ریحانه...؟ و سکوت پشت خط تو! _محکم‌باشیا!!...هرچی‌شدراضی‌نیستم‌ گریه کنی... بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم... دوست دارم!... دهانم‌خشک‌وصدایت‌کامل‌قطع‌میشودو بعدهم...بوق‌اشغال!دستهایم‌میلرزدوتلفن رهامیشود...برمیگردم‌وخودم‌رادراغوش مادرت‌میندازم‌صدای‌هق‌هق‌من‌و..لرزش‌ شانه‌های‌مادرت!حتی‌وقت‌نشدجوابت‌را بدهم.کاش‌میشدفریادبزنم‌وصدایم‌تامرزها بیایداینکه‌دوستت‌دارم‌ودلم‌برایت‌تنگ‌شده..ینکه‌دیگرطاقت‌ندارم...اینکه‌انقدرخوبی‌ که نمیشودلحظه‌ای‌ازتوجدا بود...اینکه اینجاهمه‌چیزخوب‌است‌.فقط‌یکم‌هوای‌ نفس‌نیست‌همین‌.زهراخانوم‌همانطورکه‌ کتفم‌رامیمالدتاارام شوم میپرسد _ چی میگفت؟.. بغض‌درلحن‌مادرانه‌اش‌پیچیده...اب‌دهانم رابزورقورت میدهم _ ببخشیدتلفن رو ندادم...میگفت نمیشه زیاد حرف زد...حالش خوب بود...خواست اینو به‌همه‌بگم! زیرلب‌خدایاشکری‌میگویدوبه‌صورتم‌نگاه میکند _حالش‌خوبه‌توچرااینجوری‌گریه‌میکنی؟ به‌یک‌قطره‌روی‌مژه‌اش‌اشاره میکنم _ بهمون‌دلیلی‌که‌پلک‌شماخیسه..سرش را تکان‌میدهدوازجابلندمیشودوسمت‌حیاط میرود _ میرم‌گل‌هارواب بدم دوست نداردبی‌تابی‌مادرانه اش را ببینم. فاطمه‌زانوهایش رابغل‌کرده‌وخیره‌به‌دیوار روبه‌رویش‌اشک‌میریزددستم را روی شانه‌اش‌میگذارم... _اروم‌باش‌ابجی.بیابریم‌پشت‌بوم‌هوابخوریم... شانه اش را از زیردستم بیرون میکشد _ من نمیام... توبرو.. _ نه تو نیای نمیرم...! سرش راروی زانومیگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. نمیخواهم اذیتش کنم.شاید بهتر است تنها باشد!بلندمیشوم‌وهمانطور که سمت‌حیاط میروم‌میگویم _ باشه عزیزم! من میرم... توام خواستی بیا زهراخانوم بادیدنم میگوید _ بیا بشین رو تخت‌میوه بیارم‌بخور... لبخند میزنم! میخواهد حواسم را پرت کند _ نه مادرجون!اگراشکال نداره من برم پشت بوم... _ پشت بوم؟ _ اره دلم گرفته... البته اگرایرادی نداره... _ نه‌عزیزم.!اگراینجوری اروم‌میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه‌گلهای‌چیده شده می‌افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینایکم‌پژمرده‌شده‌بودن...کندم‌به‌بقیه اسیب نزنن... _ میشه یکی بردارم؟ _ اره‌گم... بردار خم میشوم‌ویک‌شاخه‌گل‌رزبرمی‌دارمواز نردبام‌بالامیروم...نزدیک‌غروب‌کامل‌و بقول‌بعضی‌هاخورشیدلب‌تیغ‌اسـت.نسیم روسری‌ام‌رابه‌بازی‌میگیرد..همان‌جایی‌که لحظه‌اخررفتنت‌راتماشاکردم‌می‌ایستم. چه‌جاذبه‌ای‌دارد...انگاردرخیابان‌ایستاده‌ای ونگاهم‌میکنی...باهمان‌لباس‌رزم‌وساک‌ دستی‌ات.دلم‌نگاهت‌رامیطلبدشاخه‌گل‌را بالامیگیرم‌تابوکنم‌که‌نگاهم‌به‌حلقه‌ام‌می‌ افتد.همان‌عقیق‌سرخ‌وبراق‌بی‌اختیارلبخند میزنم‌ازانگشتم‌درمی‌اورم‌ولب‌هایم‌راروی سنگش‌میگذارم‌لبهایم‌میلرزد..خدایافاصله تکراربغضـم‌چقدکوتاه‌شـده...یکباردیگربه انگشترنگاه‌میکنم‌که‌یکدفعه‌چشمم‌به‌چیزی که‌روی‌رینگ‌نقره‌ای‌رنگش‌حک‌شده‌می‌افتدچشمهایم‌راتنگ‌میکنم... ... پس‌چراتابحال ندیده بودم!!اسم توومن کنارهم‌داخل‌رینگ حک‌شده...خندهام میگیرد... امانه‌ازسرخوشی...مثل‌دیوانه‌ای که‌دیگراشک‌نمیتواندبرای‌دلتنگی‌اش‌جواب باشد...انگشتررادستم‌میندازمویک‌برگ‌گل ازگل‌رز،رامیکنم‌ورهامیکنم...نسیم‌ان‌رابه رقص،وادارمیکند.چراگفتی‌هرچیشدمحکم باش!؟مگه‌قراره چی بشه...یک‌لحظه‌فکری کودکانه‌به‌سرم‌میزندیک‌برگ‌گل‌دیگرمیکنم ورهامیکنم _ برمیگردی... یک برگ دیگر _ برنمیگردی... _ برمیگردی... _ بر نمیگردی... ... وهمین طور ادامه‌میدهم...یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستدنفسم به شماره می افتد... ... ودست من ڪــــــوتاه... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf