#رمان_مدافع_عشق_قسمتآخر
#هوالعشــق :
یکنانتستبرمیدارمتندتندرویشخامه میریزموبعدمربایالبالورابهاناضافهمیکنم ازاشپزخانهبیرونمیایموباقدمهایبلند سمتاتاقخوابمیدومروبرویاینهی
دراورایستادهایودکمههایپیراهنسفید رنگترامیبندیعصایتزیربغلتچفتشده تابتوانیصافبایستیپشتسرممحمدرضا چهاردستوپاوارداتاقمیشودکنارتمی ایستمونانراسمتدهانتمیاورم..
_بخور بخور!
لبخندمیزنیویکگازبزرگازصبحانهی سرسری ات میزنی.
_هووووم! مربا!!
محمدرضاخودشرابهپایتمیرساندوبه شلوارتچنگمیزند.تلاشمیکندتابایستد. زورمیزندواینباعثقرمزشدنپوستسفیدولطیفشمیشودکمیبلندمیشودوچندثانیه نگذشته،باپشترویزمینمیافتد!هردو میخندیم!حرصشمیگیردجیغمیکشدو
یکدفعهمیزندزیرگریه. بستن دکمههارارها میکنیخممیشویواوراازرویزمینبرمیداری.نگاهتاندرهمگره میخورد.چشمهای پسرمانباتومونمیزند...محمدرضاهدیه همانرفیقیاستکهروبهروی پنجره ی فولادششفایبیماریاتراتقدیمزندگیمان کرد..لبخندمیزنمونونتسترادوبارهسمت دهانت،میگیرمصورتتراسمتمبرمیگردانی تاباقیماندهصبحانهاترابخوریکهکوچولویحسودمانریشتراچنگمیزندوصورتت راسمتخودشبرمیگردانداخمغلیظ و بانمکیمیکندودهانشرابازمیکندتا ازت بگیردمیخندی و عقبنگهش میداری
_موششدیا.. !!
با پشتدستلپهای اویزونونرممحمدرضا را لمس میکنم
_خببچهذوق زده شدهدارهدندوناشدر میاد
_نخیرمموششده!!
سرتراپایینمیاوری،دهانتراروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_هامهامهامهااااام....بخورمتورو!
محمدرضاریسهمیرودودراغوشتدستوپا میزند.لثههایصورتیرنگششکافخورده وسردوتادندانریزوتیزازلثههایفکپایینش بیرونزده.انقدرشیرینوخواستنیاستکه
گاهیمیترسمنکنداورابیشترازمندوست داشتهباشی.رویدودستتاورابالامیبری و میچرخی.امانهخیلیتند!درهردورلنگ میزنی.جیغمیزندوقهقههاشدلم رااب میکند.حس میکنم حواستبهزمان نیست، صدایتمیزنم!
_علی!دیرت نشه!؟
روبهرویم میایستی ومحمدرضاراروی شانهاتمیگذاریاوهمموهایتراازخدا خواستهمیگیردوباهیجانخودشرابالا پایینمیکند.لقمهاترادردهانتمیگذارمو بقیهدکمههای پیرهنترامیبندم.یقهاترا صافمیکنمودستیبهریشتمیکشم.تمام حرکاتمرازیرنظرداری.ومنچقدرلذتمیبرمکهحتیشمارشنفسهایمبازرسیمیشوددر چشمهایت!تمامکهمیشودقبایتراازروی رختاویزبرمیدارموپشتتمیایستم. محمدرضارارویتختمانمیگذاریواوهم طبقمعمولغرغرمیکندصدایکودکانهاش رادوستدارمزمانیکهباحروفنامفهومو واجهایکشیدهسعیمیکندتماماحساس نارضایتیاشرابمامنتقلکندقباراتنت میکنم وازپشتسرمراروی شانهات میگذارم...#ارامش!
شانههایتمیلرزدمیفهممکهداریمیخندی.همانطورکهعبایترارویشانهاتمیندازم میپرسم
_چرا میخندی؟؟
_چونتواینتنگیوقتکهدیرمشدهشمااز پشتمیچسبی!بچتمازجلوبااخمبغل میخواد
روی پیشانی میزنم#اخ_وقت!
سریععبارا مرتبمیکنم.عمامه یمشکی رنگترابرمیدارمومقابلتمیایم.لببه دندانمیگیرموزیرچشمینگاهتمیکنم
_خباینقد#سیدما خوبه..همهدلشون تندتند#عشق_بازی میخواد
سرت راکمیخممیکنیتاراحتعمامهرا رویسرتبگذارم..چقدر بهتمیاد!
ذوق میکنم ودورت میچرخم... سرتا پایترابراندازمیکنم...توهمعصابدست سعیمیکنیبچرخی!دستهایمرابهم میزنم
_وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخنددلنشینیمیزنیوروبهمحمدرضا میپرسی
_توچیمیگیبابا؟بممیادیانهخوشگله؟....
اوهمباچشمهایگردومژههای بلندشخیره خیره نگاهتمیکندطفلی فسقلی مان اصلنمتوجهسوالتنیستکیفترادستت میدهمومحمدرضارادراغوشمیگیرم.همانطورکهازاتاقبیرونمیروینگاهتبهکمد لباسمانمی افتد...غم بهنگاهتمیدود!دیگر چرا؟...چیزی نمیپرسم وپشتسرت خیره بهپای چپتکهنمیتوانیکامل روی زمین بگذاری حرکتمیکنمسه سال پیشپایاسیبدیدهاتراشکافتندواتل
بستندمیلهیاهنیبزرگیکهبهبرکتوجودشنمیتوانیدرستراهبروی! سهسالعصای بلندیرفیق شبانهروزی ات شده!
دیگرنتوانستی بروی #دفاع_ازحرم...
زیادنذر کردی...نذر کردهبودیکهبتوانی مدافعبشوی!...امامرئوفهمطوردیگر جوابنذرتراداد!مشغولحوزهشدیو
بالاخرهلباساستادیتنتکردندسرنوشتت راخداازاولجوردیگرنوشتهبود.جلویدر ورودیکهمیرسی #لاحول_ولاقوه_الاباللهمیخوانم وارام سمتتفوت میکنم.
_میترسم چشم بخوری بخدا! چقدبهتاستادی میاد!
_اره! استادباعصاش!!
میخندم
_عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محومیشود
_چشم خوردمریحانه..!
چشمخوردمکهبرایهمیشه جاموندم...
نتونستم برم!! خدا قشنگ گفتجات اونجانیست...کمدلباسودیدم... لباسنظامیم هنوز توشه...
نمیخواهم غصه خوردنتراببینم. بسبودیکسالنمازشبهایپشتمیزباپای بستهات...بس بودگریههای دردناکت...
سرتراپایینمیندا