eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
هردو با هم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند. چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایـی شده.مادرم در حالی که کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب...فاطمه‌جون‌گفتن‌مراسم‌خاصی داریدمثل‌اینکه قبل‌ازرفتن علی‌اقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی‌میکنی وبارعایت کمال ادب‌واحترام میگویـی _ درسته!قبل‌رفتن‌من‌یه‌مراسمی‌قراره باشه..راستش... مکث میکنی‌ونفست‌راباصدا‌بیرون‌میدهی _ راستش‌من‌البته‌بااجازه‌شماوخانواده‌ام... یه‌عاقداوردم‌تابین‌منوتک‌دخترتون‌عقددام بخونه!میخواستم قبل رفتن... پدرم بین حرفت میپرد _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم.... اینبار مادرم میپرد _ مگه‌قرار نشده بری جنگ؟... _ چراچرا! الان توضیح میدم که... باز پدرم بادلخوری و نگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!...پسرم‌اگرشما خدایی نکرده یچیزیت... بعد خودش‌حرفش‌رابه‌احترام‌زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.میدانم‌خونشان در حال‌جوشیدن‌است‌امااگردادوبیدادنمیکنند فقط‌بخاطرحفظ‌حرمت‌اسـت‌وبس!بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالاقضیه‌ای‌سنگین‌ترپیش‌امده. لبخند میزنی و به پدرم میگویـی _ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق‌بیفته.این‌خطبه‌بین‌ماخونده شه. اینجوری موقع‌رفتن من... مادرم میگوید _نه‌پسرم‌ریحانه‌برای‌خودش‌تصمیم‌گرفته و بعد به جمع نگاه میکند _البته‌ببخشیدامااینجورمیگیم.بالاخره‌‌ دختر ماست. خامه... زهراخانوم جواب میدهد _ نه!باورکنیدماهم‌این‌نگرانی‌هاروداریم... بالاخره حق دارید. تو میخندی _ چیزخاصی‌نیست‌که‌بخوایدنگران شید قرار نیست‌اسم‌من‌بره‌توشناسنامه‌اش! هروقت‌برگشتم‌این‌کارومیکنیم... پدرم جوابش را میدهد _خب‌اگرطول‌کشید...دخترمن‌بایدمنتظرت بمونه؟ احساس کردم‌لحن،هاداردسمت‌بحث‌و جدل‌کشیده‌میشود.که‌یک‌دفعه‌حاج‌اقادر چارچوب درهال‌می‌اید _ سلام علیکم! "این‌راخطاب‌به‌پدرومادرم میگوید"عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با ارامش بیشتری صحبت‌کنید؟ پدرم _وعلیکم‌السلام‌حاج‌اقایچیزی‌میگین ها...دخترمه حاج اقا_میدونم‌پدرعزیز...من‌توجریان تمام اتفاقات هســتم ازطرف‌‌آسیدعلی.. ولی‌خب‌همچین‌بیراهم‌نمیگه‌هاقرارنیست اسمش‌بره‌توشناسنامش‌که.. مادرم_بالاخره‌دخترمن‌بایدمنتظرش‌باشه! حاج اقا_بله خب‌با رضایت‌خودشه! پدرم_من‌اگررضایت‌ندم‌نمیتونه‌عقدکنه‌ حاجی ... حاج اقا لبخند میزند و میگوید _ چطوره‌یه‌استخاره‌بگیریم‌ببینیم‌خداچی میگه!؟ زهراخانوم‌که‌مشخص‌است‌ازلحن‌پدرومادرم‌دلخور شده .ابروبالامیندازدو میگوید _ استخاره؟... دیگه حرفاشونو زدن... تولبت‌راگازمیگیری‌که‌یعنی‌مامان‌زشته‌تو هیچی‌نگو! پدرم _حاج‌اقاجایی‌که‌عقل‌هست‌وجواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج اقا_ بله حق با شماست... ولی اینجاعقل شما یه جواب داره . اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه... نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم. برای همین بلندمیپرانم که_ استخاره کنید حاج اقا.. مادرم چشم‌هایش‌رابرایم‌گردمیکندومن هم‌پافشاری‌میکنم‌روی‌خواسته‌ام.حدود بیست‌دقیقه‌دیگربحث‌واخرتصمیم همه میشوداستخاره.پدرم‌اطمینان‌داشـت‌وقتی رضایت‌نداشته‌باشدجواب‌هم‌خیلی‌بد میشودوقضیه‌عقدهم‌کنسل‌امادرعین‌ ناباوری همه جواب استخاره‌درهر سه‌باری که حاج اقا گرفت"خیلی خوب درامد" درفاصله‌بین‌بحث‌های‌دوباره‌پدرم‌ومن، فاطمه‌به‌طبقه‌بالامیرودوبرای‌من‌چادر و روسری‌سفیدمی‌اورد مادرم‌که‌کوتاه‌امده اشاره‌میکندبه‌دست‌های‌پرفاطمه‌ومیگوید _ من‌که‌دیگه‌چیزی‌ندارم‌برای‌گفتن‌چادر عروستونم اوردید. سجادهم‌بعدازدیدن‌چادروروسری‌به‌عجله‌ به‌اتاقش‌میرودوبایک‌کت‌مشکی‌واتوخورده پایین می ایدپدرم‌پوزخندمیزند _ عجب!بقول‌خانومم‌چی‌بگم دیگه... دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه! حسین‌اقاکه‌باتمام‌صبوری‌تابحال‌سکوت کرده بود.دست‌هایش‌رابهم میمالدو میگوید: خب پس مبارکه و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.فاطمه و زینب‌دست مرا میگیرند و به اشــپزخانه میبرند. روسـری و چادر را ســرم میکنند. و هردو با هم صـورتم رومیبوـند.ازشـوق‌گریه‌ام‌میگیرد. هرسه‌باهم‌به‌هال‌می‌رویم.روی‌مبل‌نشسته‌ای‌باکت‌وشلوارنظامی‌خنده‌ام‌میگیرد !ســربه زیر کنارت مینشینم. این بار بادفعه‌قبل فرق دارد. تومیخندی و نزدیکم نشسـته‌ای...ومن میدانم که‌دوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویم‌تو از اول دوستم داشتی! خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی _ چه ماه شدی ریحانم‌...با خجالت ریز میخندم _ ممنون اقا شمام خیلی... خنده ات میگیرد _ مسخره شدم! نری برادوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج اقا مینشیند. دفترش را باز میکند بسم الله الرحمن الرحیم. ... دیگه چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم. دی