{
#رمــان_مدافـع_عشـــــــــــــــــــق 🤩
#قسمت۲
#هوالعشـــق
روی پله بیرون از محوطه حوزه میشـینم و افرادی ڪه اطرافم پرســه میزنندرا رصــد میڪنم؛ ســاعتی اســت ڪه ازظهر میگذرد و هوا
بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتادهڪههرزگاهےبا اشاره پا تڪانش میدهم تا سر گرم شوم
تقریبا ازهمه چیزو همه ڪس عڪس رفته ام فقط مانده...
_ هنوزطلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟
روشنایـیڪه با
میگردانم سمتصدای مردان ها حالت تمسخر جمله ای را پرانده بود...
همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم #نور_باال_بزنه.
_ چطور مگه؟... مفتشـے..؟!
اخم میڪنے،نگاهت را بههمان قوطےفلزی مقابل من میدوزی
_ نعخیر خانوم!!.. نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم... ولـے...
_ و لےچے؟.... دخالت نڪنید دیگه... و گرنه یهو خدا میندازت تون توجهنما
_ عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس
عصبـےبلندمیشوم...
_ ببینید مثال برادر! خیلی دارید از حدتون جلومیزنید! تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!!
_ بےاحترامی نیست!... یڪ هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس
_ نیومدم توڪه.... جلو درم
_ اها! یعنی
اقایون جلوی در نمیان؟... یهو به قوه الهے از ڪالس طی االرض میڪنن به منزلشـــون؟... یا شـــایدم رفقا یاد گرفتن پرواز
ڪنن و ما بـےخبریم؟
نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم...
نفس عمیقی میڪشےو شمرده شمرده ادامه میدهی:
_ صالح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش ڪنید و برید.
_ نخوام برم؟؟؟؟؟
_ الله اڪبرا...اگرنرید...
صدایـی بین حرفش میپرد:
_ بابا #سید... رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش!
نگاه میڪنم،پسری با قدمتوسط و پوششی مثل تو ساده.
حتماً رفیقت است. عین خودت پررو!!
بی معطلےزیر لب یاعلی میگویـی و بازهم دور میشوی..
یڪ چیز دلم را تڪان میدهد..
#تو_سیدی..
*************
#رمــان_مدافـع_عشـــــــــــــــــــق
#محیــــــا_ســــــــادات_هـــــــاشمے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت3
#هوالعشـــــق:
به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را بهدرختڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ...
چندسالهستکهشاهدرفتوآمدهایـے؟استادشدن چندنفر را بهچشمدلدیدهایی؟
توهم#طلبه_ها_را_دوست_داری؟
بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر#تو... چهار روز استڪهپیدایتنیست...
دوڪلمهاخرت ڪه به حالت تهدیددر گوشم میپیچد... #اگرنرید.. خباگرنروم چـے؟
چرادوستتمثل خروسبـےمحل بین حرفتپرید و ...
دستـےاز پشتروی شانهامقرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و آرام
_ سلام گلم... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام... بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم.
شانه ام را عقب میڪشم ...
_ ببخشیدبجا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق ترمیشود..
ِ_ من؟؟!....خواهر ...مفتشم
یکلحظهبهخودمامدمودیدم چندساعتاست ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند:
_ برادرم منوفرســتاد تا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے اگربدحرف زده.... درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواســت
تذڪردهنده باشه!
بابت این دو باریڪهباتوبحث ڪرده خیلےتوخودش بود.
هـےراه میرفت میگـفت:
اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبا نامحرم دهن به دهن گذاشتـے...!
این چهار پنج روزمرفتهبقول خودشادم شه!...
_ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟
_ اوهوم...ڪارهمیشگے! وقتــــےخطایــــےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایــــے، چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادشرو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪو میره...
_ خب ڪجا میره!!؟
_ نمیدونم!... ولـےوقتـےمیاد خیلـےلاغره...! یجورایـے#توبه_میڪنه
باچشمانـے گرد به لبهای خواهرت خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه..مگه اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید. صحبت را میڪشاندبه جملهآخر ....
_ فقط حلالش ڪن!... علاقهات به طلبه ها روهم تحسین میڪرد...!#علی_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
#سید_علی_اکبر...
همنام پسراربابـے....
ِهروز برایم عجیبترمیشوی...
تومتفاوتـےیا...#من_این_طور_تو_را_میبینم؟
•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#رمــان_مدافـع_عشـــــــــــــــــــق
#محیــــــا_ســــــــادات_هـــــــاشمے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت4
#هوالعشـــــق:
ڪار نشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن با فاطمه سادات خواهرتو شروعشد...
انقدرمهربان، صبور و ارامبود
ڪه بهراحتـےمیشداو را دوست داشت.
حرفهایشراجب#تومراهرروزڪنجڪاوترمیڪرد.
همین حرفها به رفت وآمدهایم سمتحوزه مُهرپایانرا زد.
گاها تماس تلفنـےداشتیم و بعضـےوقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدیدعڪسهای من...
#چادرشجلوه خاصی داشت درڪادر تصاویر.
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـےهستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزیڪهدر چندبرخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان.
#توبرادر بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از توڪوچڪتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا
حتـےاین چینش اسمها برایم عجیب بود.
تورادیگرندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت.
دوستـےما روز بهروز محڪم ترمیشدودر این فاصله خبر اردوی#راهیان_نورت به گوشم رسید...
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ تواممیری؟...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت... راهیان نور؟...
_ اره! ما چند ساله ڪه میریم.
با دودلـےڪمےِمِن و ِمن میگویم: _ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوستداری بیای؟
_ عاوره... خیلـے...
_چراڪه نشه!.. فقط...
گوشه چادرش را میڪشم...
_ فقط چی؟
نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند...
_ باید چادر سرڪنـے.
سرڪج میڪنم،ابرو باالا میندازم..
_ مگه حجابم بده؟؟؟
_ نه!ڪےگـفته بده؟!...اما جایـےڪه ما میریم حرمت خاصـےداره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این ...
وڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد
دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان رادوست داشتم.
زندگـےشان بوی غریب و آشنایـےاز محبت میداد...
محبتـےڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حاالا اینجاست... دربین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـےخواهر و برادریڪهمهرشان عجیب به دلم نشسته بود.
تصمیمم را گرفتم...
#حجاب_میڪنم_قربه_الی_الله
#رمــان_مدافـع_عشـــــــــــــــــــق
#محیــــــا_ســــــــادات_هـــــــاشمے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت5
#هوالعشـــــق:
نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده بهدور
مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز گےسادگـےرادوست دارم...
قرار بود به منزل شما بیایم تا سهتایـےبهمحل حرڪتڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوضآبـےحیاطڪوچڪتان و توپشت بهمن ایستادهای.
به تصویرلرزان خودمدرآب نگاه میڪنم. #چادر بهمنمےآید...
این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے گرفتهام بهمن گـفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟... ریحان؟.... الو
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟...
_ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! (و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خبتواممیووردیمینداختـےدورگردنت
به حالتدلخور لبهایم راڪج میڪنم...
_ ایبدجنسنداشتم!!...دیگهچفیهندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایتراپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود.
توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،در گوشخواهرتچیزیمیگویـےو بالافاصله چفیهاترااز ساڪ دستےات بیرونمیڪشےودستش میدهے...
فاطمه لبخندی از رضایت میزندوبه
سمتم مےآید
_ بیا....!! ) و چفیه رادور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟
_ شلواره! معلوم نیس؟؟
_ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای
اقا علےنیست!؟
_ چرا!... اما میگه فعلا نمیخوادبندازه.
یڪچیزدردلمفرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدبا صدای بلند میگوید)... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!!
و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی:
خواهش میڪنم!
***
احساس
ارامش میڪنم درستروی شانههایم...
نمیدانم از چیست!
از#چفیه_ات یا#تو...
#رمــان_مدافـع_عشـــــــــــــــــــق
#محیــــــا_ســــــــادات_هـــــــاشمے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت6
#هوالعشـــــق:
دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم.
نگاهم را به زیرمیگیرم و از تابش مستقیم نور خورشیدفرار میڪنم.
کلافه چادر خاڪےام را از زیرپا جمع میڪنم و نگاهےبه فاطمه میندازم...
_ بطری ابو بده خفه شدم از گرما...
ڪمه لازمش دارم
_ ا .
_ بابا دارم میپزم
_ خب بپز!
_ میخواااامش...
_ چیڪارشداری؟؟؟
لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے
توازدوستانت جدا
میشوی وسمت مامی ایی ...
فاطمه سادات؟
_ جانم داداش؟
_ بطری آب رو میدی؟
بطری را میدهدو تومقابل چشـمان من گوشـه ای مینشـینے، اسـتین هایت را
باال میز نےوهمانطورڪه زیرلب ذڪرمیگویـــــے،وضـو
میگیری...
نگاهت میچرخد ودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدودو گرمیگیرم
_ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چنددقیقه لازم داره...
پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من! چفیه رادستش میدهم و او هم به دست تو!
ان را روی خاڪ میندازی،
مهر و همان تســبیح ســبز شــفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دو ڪلمه میگویــــــے ڪه قلب مرا در
دست میگیرد و از جا میڪند....
#اللـــــــــــه_اڪبـــــــــــر
بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرما و تشنگـےاز یادممیرود. ن چیزی ڪه مرا
اینقدر جذب میڪند چیست?
نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـــــےڪمـــــےطولانےو بعداز انڪه پیشانےات بوسه از
مهر را رها میڪندبا نگاهت فاطمه را صدا
میز نے. اوهم دست مرا میڪشد،ڪنار تودرست در یڪ قدمی ات مینشینیم
ڪتابچه ڪوچڪےرا برمیداری و باحالـےعجیچشروع میڪنـےبه خواندن...
#السالم_علیک_یااباعبدالله
... زیارت عاشورا...
و چقدر صوتت دلنشین است
درهمان حال اشڪ از وشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعدازان گـفت: همیشه بعداز نمازت صداش میڪنےتا زیارت عاشورا بخونـے...
چقدر حالت را،این حس خوبت را دوست دارم.
چقدر عجیب..
ڪه هرڪارت #بوی_خدا میدهد... حتـے #لبخندت..
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#هــوالعــشق
#رمان_دومدافع_قسمت7
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگر
انجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراز زمینش به جانت مینشست
سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم...
اگراینجا هستم همه از لطف #خداست...
الهـے#شڪرت...
فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی... الالله اال الله .... اینجا اومدی ادم شے!
_ هر وقت تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته؟
_ تشنمه...
_ وای تو چراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!.. یه اب میخواما...
_ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در ب معدنـے
باڪس اب میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده
بلند میشوم و یڪ لگد ارام به پایش میزن
_خعلـےپررویـے
از زیر چادر میخندد...
*
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم
اب مقابلت چیده شده
ان طرف ترایستاده ای و باڪسهای اب .
#تومسوولـ ـ ـ ـ ــــے؟!
اب دهانم را قورت میدهم و به
سمتت مےایم ....
_ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری
_ علیڪم السلالم!... بفرمایید
خشڪ میشوم ... سالم نڪرده بودم!
#چقدخنگم...
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشودتا بتوانم بطری ها را ازدستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم و ازدستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایترا میگیری...
_ آخ اخ
روی پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟
پشت به من میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل
_ ترو خدا ببخشید....! الا خوبید؟... ببینم پا تونو!....
بازهم به پیشانـےمیڪوبم! #چرا_چرت_میگی_عاخه
با خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده...!
لب میگزم و برمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می ایی ...
_ اینو جا گذاشتید...
نزدیک ترڪه مےایی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے...
*
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر ارام است....
#یاس_نگاهت....
#نویسنده
#یاس_سادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
♡{
#رمان_مدافع_عشق_قسمت8
#هوالعشـــــق:
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت...
میخواستم
اخرای این سفر چندعڪس از#توبگیرم...
گرچه فاطمه سادات خودش گـفته بود ڪه لحظاتـےرا ثبت ڪنم...
زمین پرفراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه بادتڪانشان میداد حالـےغریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے...
و تو درست اینجایـے!...لبه یڪـےازهمین تپه ها و
نگاهت به سرخـےاسمان است .
پشت به من هستـےو زیرلب زمزمه میڪنـے:
#از_هر_چه_ڪه_دم_زدیم انها _دیدند...
اهسته نزدیڪت میشوم.
دلم نمی اید خلوتت را بهم بزنم...
اما...
_ آقای هاشمی !..
توقع مرا نداشتی...
انهم در ان خلوت.
از جا میپری! مےایستـےو زمانـےڪه رو میگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و...
از سراشیبـی اش پایین مےافتـے
سر جا خشڪم میزند#افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا ر و از حنجره ام بیرون میڪشم...
قا...ها..ها...هاشمـے
_ یک لحظه به خودم می ایم و میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےاست...
و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای...
فڪر خنده داری میڪنم#یعنی_از_درد_ گریه_میکنه!!
اما...تو... حتمن اشڪهایت از سر بهانه
نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها ا میفهمم...
سعـےمیڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی...
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم... #هنوز_کمی_میلنگد...
تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم...
قـای هـاشـ ـ ـ ـمی..
_ ا قـا
. اســـــیـد... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاورڪنیـدمن!... نمیخواســـــتم ڪـه دوبـاره.... دسـ ـ ـ ـتتون طوریش
شد؟؟...
اقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتراز شر#صدای_من راحت شوی...
محڪم به پیشانـےمیڪوبم...
#یعنیا_خرابکارتر_از_تو_هست_عاخه؟؟؟
#چقد_عاخه_بےعرضههههه.
انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من میشوی...
#چقدر_عجیبـے..
یانه...#تو_درستی..
ما
انقدر به غلطها عادت کردیم که...
در اصل چقدر من #عجیبم....
#نویسند
#یاس_سادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
♡{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت10
#هوالعشـــق:
صدای بوق ازاد در گوشم می پیچد
شماره را عوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ... تلفن خونه جواب نمیدن... گوشیها شونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه.
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیا فعلاخونه ما
تعارف ڪردمو " نه" اوردم
دودل بودم... اما اخر سردر برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم
*
وارد حیاط ڪه شدم،ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلها را اب داده
فاطمه داد میزند: ماااماااان... ما اومدیمم...
و تویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـےمعطلےسرت را پائین مےاندازی و میروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغر پسرڪوچڪ خانواده و
پشت سرش زهرا خانوم بیرون می ایند ...
علےجیغ میزندو می دود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهرا خانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخند می میزند و اول بجای دخترش بمن سالم میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند..
وردم...
_ سالم مامان خانوم!...مهمون اوردم
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند"
- خالصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربا لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید: اچی؟ خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهراخانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم. خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی! حالاتعارفو بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت به من میکند و میرودداخل.
*
خانهای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه باالیش متعلق به بچه ها بود.
یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمهو علےاصغر.
زینب هم یڪ سالےمیشود ازدواج ڪرده و سرزند گےاش رفته.
از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم،از خستگےشروع میڪنم پاهایم را میمالم.
ڪه صدایت از پشت سر و پله های بالابه گوش میخورد:
_ ببخشید!. میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلندمیشوم.
یڪےاز دستانت را بسته ای،همانےڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود...
علےاصغراز پذیرایـےبه راهرو میدود و
اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے. چلا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی وڪوتاه جواب میدهے:
_ الا خسته ام...جوجه من!
ڪلمه جوجه راطوری گـفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!!
***
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدر خوب شد ڪه پدر و مادر م نبودن و من الا اینجام...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت9
#هوالعشـــــق:
فضا حال وهوای سنگینےدارد. یعنےباید خداحافظـےڪنم؟
از اسمانےها
خاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ ان را
نوازش ڪرده... با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم.
در این چندروز نقدر
روایت از انها
شنیده ام ڪه حالا میتوانم به راحتےتصورشان ڪنم...
دوربین را مقابل صورتم میگیرمو شما را میبینم،اڪیپـــےڪه از14تا55 ساله در ان در
تالطم بودند، جنب و جوش عاشقـــے... و من
در خیال صدایتان میزنم.
_ اهای #معراجی_ها...
برای رفتن یک عڪس از چهره های معصومتان چقدر باید هزینه ڪنم؟...
و نگاه های مهربان شما ڪه همگــےفریاد میزنند :هیچ... هزینه ای نیست! فقط حرمت #خون ما را حفظ ڪن... حجب را بخر، حیا را
به تن ڪن. نگاهت را بدزد از نامحرم...
راممیگویم: یڪ..دو...سه...
ِ
صدای فلش و ثبت لبخند خیال شما
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته...
دلم به خداحافظـے راه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی اورم ...
اما یڪےاز شما را تصور میڪنم ڪه نگاه غمگینش را به دستم میدوزد...
_ با ما هم خداحافظی میڪنے؟؟
خداحافظے چرا؟؟...
توهم میخوای بعداز رفتنت ما رو فراموشڪنے؟؟....خواهرم توبـی وفا نباش دستم را پایین می آورم
به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی در
من شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود...
نگاه ڪه میڪنم دیگر شما را نمیبینم...
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاڪےڪه زمانـےروی آن سجده میکردند عرش میشود برای #توبه..
#تولدم_تکرار_شد...
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم...
شما را قسم به سربندهای خونی تان...
در تمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم... بی اراده و از روی دلتنگے....
شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪار شهداست...
بعنوان یڪ هدیه...
هدیه ای برای این شڪست و تغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت11
#هوالعشـــق:
مادرم تماس رفت...
حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا )منظور یڪےاز روستاهای اطراف تبریزاست)
چندروزدیگه معطلےداریم...
برو خونه عمت!...
اینها خالصه جمالتےبودڪه گـفت و تماس قطع شد
*
چادر رنگـےفاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب اسـت وچیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشــســته ای، سـتین هایت را
بالازده ای و وضــو میگیری. پیراهن
چهارخانه سورمه ای مشڪےو شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط...احساسم به تو،احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجب بود
"اما چرا حس فضولی اینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟"
مےایستے،دستت را بالا مےاوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت به من مےافتد. بسرعت رو برمیگردانےو استغفرالله میگویـے....
اصلن یادم رفته بودبرای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!... زهراخانوم گـفتن بهتون بگم مسجدرفتید به
اقا سجاد گوشزدڪنیدامشب زودبیان خونه...
همانطورڪه
استین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم!
سمت در میرویدڪه من دوباره میگویم:
_ گـفتن اون مسئله هم از حاجـی پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلـے!
*
زهراخانوم ظرف را پراز خورشت قرمه سبزی میڪندودستم میدهد
_ بیادخترم...ببر بزار سرسفره...
_ چشم!... فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشتر ازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره! نخیر شماهیچ جا نمیری!دیر وقته...
_ فاطمه راس میگه... حالافعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.
همه چیز تقریبا حاضر است.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم را جلب میڪند.
پسری با پیرهن ساده مشڪے،شلوار گرم ڪن،قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_
اقا سجاد!_
پست سرش تو یےو
داخل می ایی علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند...
خنده ام میگیرد!
چقدر این بچه بتو وابسته است...
نکند یکروز هم من مانند این بچه به توو.....
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
{
#رمان_مدافع_عشق_قسمت12
#هوالعشـــق:
پتوراڪنار میزنم،چشم هایم را ریزرو به ساعت نگاه میڪنم. "سه نیمه شب"!
خوابم نمیبرد... نگران حال پدربزرگم..
زهراخانوم اخرکار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت...
بخود میپیچم...
دستشویـےدر حیاط و من از تاریڪـےمیترسم!
تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفــےبه تنم میندازد. بلندمیشوم ، شالم را روی سرم میندازمو با قدمهای اهسته از
اتاق
فاطمه خارج میشوم.در اتاقت بسته است. حتماارام خوابیده ای
یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سرمیگذارم.
اقا سـجادبعداز شـام برای انجام باقـــــےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوسـتانش به مسـجدرفت. توو علےاصغردر یڪ اتاق خوابیدید و
من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه،ڪوتاه و بلنداطرافم تڪان میخورند. قدم هایم را تندترمیڪنم و وارد حیاط میشوم.
چندمترفاصلس یا چندکیلومتره؟؟
زیرلب ناله میڪنم: ای خدا چقد من ترسوام...!
ترس از تاریڪےرا ازڪودڪےداشتم.
چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسر جا میخڪوبم میڪند!
***
صدای پچ پچ... زمزمه!!...
"نکنه... جن"!!!
از ترس به دیوار میچسبم و سعےمیڪنم اطرافم رادر ان گنگـے
و سیاهـےرصدڪنم!
اماهیچ چیزنیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبـے!!
زمزمه قطع میشودو پشت سرش صدایـےدیگر... گویـےڪسےداردپا روی زمین میڪشد!!!
قلبم روپ روپ میزند، گیج از خودم میپرسم: صدا از چیهه!!!!
سرم را بـےاختیار بالامیگیرم... روی پشتبام. سایه یڪ مرد!!!
ایستاده و به من زل زده!! نفسم در سینه حبس میشود.
یڪ دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!! بـےاختیار با یڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم و سمت در میدوم!!
صدای خفه در گلویم را رها میڪنم:
دززززدددد...دزدرو پشته بومهه..!!!دزدد..!!
خودم را از پله ها باالمیڪشم ! گریه و ترس با هم ادغام میشوند..
_ دزد!!!
در اتاقت باز میشود و تویـے
سراسیمه بیرون مـےایی !!!
شوڪه نگاهت را به چهره ام میدوزی!!
سمتت می ایم دیوانه وار تڪرار میڪنم:دزددد...الا فر ااار میڪنههه
_ کو!!
به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم: رو... رو... پش... پشت... بوم..م..
فاطمه و علـےاصغرهردو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـےایند..
و تو با سرعت ازپله ها پایین میدوی...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
{
#رمان_مدافع_عشق_قسمت13
#هوالعشـــق:
دستم را روی سینه ام میگذارم.هنوز بشدت میتپد. فاطمه ڪنارم روی پله نشسته و
زهراخانوم برای اروم شدنم صلوات میفرستد.
اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند!
به خودم که امدم
فهمیدم هنگام دویدن و بالاامدن از پله ها
پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!
همین اتش شرم به جانم میزد!!!
علےاصغر شالم را ازجلوی در حیاط مےاوردودستم مےدهد.
شالم را سرم میڪنم وهمان لحظه توبا
مردی میانسال داخل می ایی ...
علےاصغرهمینڪ او را میبیند با لحن شیرین میگوید: حاج بابا!!
انگار سـ ـطل اب یخ روی سرم خالی می کنند مرد با چهره ای شــکســته و لبخندی که لا به لای تارهای نقره ای ریشــش گم شــده جلو
مےاید:
_ سلام دخترم!خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!!
ابروم رفت!!!
بلند میشوم، سرم را پایین میندازم...
_ سلام!!... ببخشید من!..من نمیدونستم که..
زهراخانوم دستم را میگیرد!
_ عیب نداره عزیزم! ما بایدبهت میگـفتیم که اینجوری نترسـی!! حاج حسین گاهـ ـ ـےنزدیڪای اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..
وقتی دلش میگیره و یادهمرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده. فک کنم زودبرگشته ویراست رفته اون بالا...
با خجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم،بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم:
_ شرمنده...
فاطمه به پشتم میزند:
_ نه بابا! منم بودم میترسیدم!!
حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:
_ خیلےبدمهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!!
و چشمهای خسته اشدرا به من میدوزد
***
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را با یک دست بالامیگیرم و بادست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهرا خانوم صورتم را میبوسد
_ خوشحال میشدیم بمونی! اما خب قابل ندونستی!
_ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم
فاطمه دستم را محکم می فشارد:
رسیدی زنگبزن!!
علےاصغرهم با چشمهای معصومش میگوید: له
خدافس
خم میشومو صورت لطیفش را میبوسم..
_ اودافظ عزیزخاله
خداحافظـےمیڪنم،حیاط را پشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم.
تو جلوی در ایستاده ای، کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنےمیگویـے:
خوش اومدید... التماس دعا
قرار بود تومرا برسانےخانه عمه جان.
اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یڪ لحظه از قلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایت....
وفقط این کلمه به زبانم می اید:
محتاجیم... خدانگهدار
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf