#رمان_مدافع_عشق_قسمت30
#هوالعشــق:
قرار اسـت که یک هفته در مشـهد بمانیم.دو روزش به سـرعت گذشـت ودر تمام این چهل و هشـت سـاعت تلفن همراهت خاموش بود و
من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم. علـــــــےاصــغر کوچولو بخاطر مدرســه اش همســفر ما نشــده و پیش ســجاد مانده بود. ازینکه
بخواهم به خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرســم خجالت میکشــیدم پس فقط منتظر ماندم تا بالخره پدریا مادرت دلشــوره بگیرندو
خبری از تو به من بدهند
چنگالم را درظرف ساالد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم. فاطمه به پهلوام میزند
_ اروم بابا! همش مال توعه!
ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم
_ دکـتر! دیرشده! میخوام برم حرم!
_ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
_ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته!دیگه فرصت خاصی نمونده!
فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفرمیکند!
_ بیا و نصفه شبی از خرشیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم
_ اتفاقا این اقا شیطون پدر سوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی
_ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن!
_ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه!
یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم.
_ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگوبرات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی!
ســـرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می ایم کمد را باز میکنم ،لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلندو شــیری رنگم رامیپوشــم. روســری ام را لبنانی میبندم و چادرم را ســـر میکنم. فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با
انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثل خال ها شدی!
اخم میکند و در حالی که بادست هایش سعی میکندوضع بهتری به پریشانی اش بدهدمیگوید
_ ایشششش! توزائری یا فوضول؟
زبانم را بیرون می اورم
_ جفتش شلمان خانوم
اهسـته از اتاق خارج میشـوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سـوئیت را ردمیکنم. ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسـته شـکالت
و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا اسـانســور میدوم و مثل بچه هادکمه کنترلش راهی فشــار میدهم و بیخودذوق میکنم!
شـاید ازاین خوشـحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یک دفعه یاددوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم.
سـانسـور که میرسـد سـریع سـوارش میشـوم ودرعرض یک دقیقه به لابی میرسـم.در بخش پذیرش خانومی شـیک پوش پشـت کامپیوتر
نشسته بود و خمیازه میکشیدبا قدمهای بلند سمتش میروم...
_ سلام خانوم! شبتون بخیر...
_ سلام عزیزم بفرمایید
_ یه ماشین تا حرم میخواستم.
_ برای رفت و بر شت باهم؟
_ نه فقط ببره!
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های چیده شده کنارهم بنشینم...
در ماشـین را باز میکنم و پیاده میشـوم.هوای نیمه سـردو ابری و منی که با نفس عطر خوش فضـا را میبلعم. سـر خم میکنم و از پنجره
به راننده میگویم
_ ممنون اقا! میتونید برید. بگیدهزینه رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره را بالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سـرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم. نمیدانم چرا عجله دارم. از این همه اشـتیاق خودم هم تعجب میکنم.
هوای ابری و تیره خبر از بـارش مهر میـدهـد. بـارش نعمـت و هـدیـه... بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پر نور رضــا(ع) میدوزم.
دســت راســتم را این بار نه روی ســینه بلکه بالامی اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضــا کردی. من فدای دسـت حیدری ات! چقدر حیاط خلوت اسـت... گویـی یک منم و تنها تویـی که در مقابل ایستاده ای. هجوم رفتگی نفس در چشمانم و
لرزش لبهایم ودر اخر این دلتنگی اســـــت که چهره ام را خیس میکند. یعنی اینقدر زودباید چمدان ببندم برای بر گشـــــت؟ حال غریبی دارم ...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#پارت_۳۰
#ادامه
ارام ارام حرکت میکنم و جلومیروم. قصــدکرده ام دســتخالی برنگردم. یک هدیه میخواهم.. یک ســوغاتی بده تا بر گردم! فقط
مخصــوص من...! احســاســی که الان در وجودم میتپد ســال پیش مرده بود! مقابل پنجره فوالد مینشــینم... قرار گاه عاشــقی شــده برایم!
کبوترها از سـرما پف کرده و کنارهم روی گنبدنشـسـته اند... تعدادی هم روی سـقاخانه#اسمال_طلا روی هم وول میخورند. زانوهایم
را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه
ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشـم. صـورتم را رو به
اسـمان میگیرم و چشـم هایم ر ا میبندم.
یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد..
_ آمده ام...
امدم ای شاه پناهم بده!
خط امانـے ز گناهم بده...
نمیدانم این اشــــکها از درماندگی اســــت یا دلتنگی... اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشــتباهات و گناهانم میسـ ـ ـوزد! یک قطره روی
صورتم میچکدودر فاصله چند ثانیه یکی دیگر... فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئـفت از اسمان بهشت هشتم!
کـف دست هایم را باز میکنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو... زمزمه میکنم:
_ الیس الله بکاف عبده و....
که دستی روی شانه ام قرار میگیردو صدای مردانه ی تودر گوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی..
_ و یخوفونک بالذین من دونه...
چشم هایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم. خودتی!! اینجا؟... چشمهایم را ریز میکنم و با تردید ز مزمه میکنم
_ عل...علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم
_ تو...تو اومدی!!.. اینجا!! اینجا... پیش... پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!... اره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم. انگار صد سال میشود که از تودور بودم...
_ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصـ ـ ـن کی اومدی!؟...ورا بی خبر؟؟... شـ ـ ـیش روز کجا بودی... گوشــیت چرا خاموش
بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گـفت ازت خبر نداره... من...
دستت را روی دهانم میگذاری.
_ خب خب...یکی یکی! ترور کردی ما رو که!
یک دفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را میکشی...
_ یک سـاعت پیش رسـیدم. ادرس هتلو داشـتم. اما گـفتم این موقع شـب نیام...دلمم حرم میخواسـت و یه سالم!.. بعدم یادت رفته ها!
خودت روز اخرلودادی روبروی پنجره فوالد! نمیدونستم اینجایـی... فقط... اومدم اینجا چون تو دوست...داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشم هایت را نگاه میکنم... خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟... نه به اون ترمزی که بریدی... نه به اینکه... عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشـود و یک دفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد. حتما خجالت کشــیدی! نمیخواهم اذیتت کنم. ســاکت من هم نگاهم
را میدوزم به گنبد.
باران هر لحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه! پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن...
هر دو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت31
#هوالعشـق
سرم را بسختی تکان میدهم و ... از فکراینکه" نکندبهاین زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم...
باگوشهیروسریاشکرویگونهامراپاک میکنم.
***
دکـتر سـهرابی به برگهها وعکسـهایـی که در سـاک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشـاره خواهش میکندکهروی صـندلی بنشـینم .
من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم... خب خانوم.. شماهمسرشونید؟
_ بله!... عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چیرو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشتمیکنم.
_ بالاخره با اطلاع ازبیماریشونحاضر به این پیوند شدید...
عرق سرد روی پیشانی و کمرممینشیند...
_ سرطان خون! یکی از شایعترین انواع این بیماری... البته متاسفانه برای همسر شما... یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزشپاها و رنگپریده صورتم باعثمیشوددکـتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم و به نشان منفی تکانش میدهم. سرممیسوزدو بیشتراز ان قلبم.
_ یعنی بهتون نگـفته بودن؟... چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه...
_ اما این برگه ها... چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسر شما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکـتر نمیکنم. اینکه تو... توروز خواستگاری بمن... نگـفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ االان چی میشه؟...
_ هیچی!... دورهدرمانی داره! و... فقط باید براش دعا کرد!
چهرهدکـتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی... هیچ... هیچکاری... نمیشه...؟
_ چرا.. گـفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم... قلبم را خرد میکند
دکـتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه بهدورهدرمانی و ... برگه و... روندعکسها! و سـرعتپیشــروی بیماری... تقریبا تا چندماه... البته مرگ و زندگی فقط دســتخداست..!
نفسهایم به شماره می افتد. دستم را روی میزمیگذارمو بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرودو رویصندلیمیفتم.دکـتر سهرابی از جا بلند میشود و در یکلیوان شیشهای بزرگبرایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!.. درک میکنم ســـخته! ولی شـــمایـی که از حجاب خودتون و پوشـــش همســـرتون مشـــخصـــه خیلی بقول ماها ســـیمتونوصله...امیدوار باشید.. نا امیدیکارکساییهکهخداندارن...!
جمله اخرش مثل یک سطل اب سردروی سرم خالی میشود.. روی تبترسونگرانی ام..
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانی
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت32
#هوالعشـق
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـــوم. روی تختدراز کشـیده ای وســرمدسـتترانگاه میکنی اهســـته ســـمت تختمیآیم و کنارت می ایسـتم.
از گوشـهی چشـمتیکقطره اشـک روی بالشـتآبی رنگبیمارستانمیافتد با سـر انگشـتم زیر پلکت راپاک میکنم. نفس عمیق میکشیوهمانطور کهنگاهترا از من میدزدی زیرلباهسته میگویی
_ همه چیزو گـفت؟...
_ کی؟...
_ دکـتر..!
بهسختی لبخندمیزنم و روی ملافه ی بدرنگیکهتارویسینهاتباالاآمدهدستمیکشم..
_ این مهم نیست... االان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی
_ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساسمیکنم هنوز حرف داری. حرفهایـی که مدتهاست در سینه نگه داشته ای..
_ تو االان میتونی هر کار کهدوســـتداری بکنی... هر فکری کهراجبمن بکنی درســته! من خیلی نامردمکهروز خواســتگاری بهتنگـفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم.. گـفتن با نگـفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفتهبودی... یعنی...
بغضترا فرو میخوری.
_ یعنی...بالاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم... وهمه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشـیمون شـدم! ازاینکه چرا نگـفتم!؟در حالیکه این حق تو بود!... ریحانه!... من نمیدونم با اینهمه حق الناسـی که ....چجور توقعدارم...منو....
این بار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد ســخته،کهفکرکنی قراره الکی الکی بمیری...دوســتنداشـ ـتم تهاین زندگی اینجور باشـه! میخواســتم ....میخواسـ ـتم
لحظه اخر درد سـرطان جونمو تو دسـتاش خفه نکنه!.. ریحانه من دلم یه سـربندمیخواسـترو پیشـونیم...کهبه شـعاع چندمیلی متریسوراخ شه!...دلم پرپرزدن تومرز رو میخواست... یعنی...دلم میخواد!
اقداممن برای زوداومدن جلو، بدون فکر و با عجله... بخاطر همین بود. فرصـــتی نداشـــتم... فکر میکردم رفتنم دســـت خودمه! ولی
االان... االان ببین چجوری اینجا افتادم... قراربود یک ماه پیش برم...قرار بود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشــمهایت را میبندی. چقدر برایم شــنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشــیدنت ســخت اســت. ســرم را تکان میدهم ودستم را روی موهایتمیکشم..
_ چرا اینقدر ناامید... عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام ســـــخـت نبود! لحظـه ای کـه فهمیـدم بهم نگـفتی... ولی وقتی فکر کردم دیـدم میفهمیـدمم فرقی نمیکرد! بهرحـال تو قرار بود بری... و من پذیرفتهبودم! اینکهتوفقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کـف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما االان بهترین جای دنیاییم...پیشآ قا!میتونی حاجتت رو بگیری... میتونی سلامتیترو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه.... پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخرنفس به گلومبرسهو من هنوز تو حسرت باشم... حسرت...میفهمی!؟... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزشبدنتمیفهمم شدت گریهکردنترا. کنارت مینشینم و سرمرا کنارت روی تختمیگذارم...
" خدایا....!
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبرداری از غصههرنفسش...
چرا که خودت گـفتی
" نحن اقرب الیهمن حبل الورید"...
گذشـتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از توبهدرون سینهامبهارث رسیده بودمانعمیشدکههمه چیزرا خرابیا وســـط راه دســـتت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبرنداشــتندو تواصــرارداشــتی کههیچ وقتبویـی نبرند.همان روزدرســت زمان برگشــت بود،اما توبایکصــحبتمختصــر و خلاصــه اعلام کردی که ســه چهار روز بیشــترمیمانیم... پدرماولبشــدتمخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را بر گرداند. خانواده هر دویمان شــب با قطار ســاعت هشــت و نیم به تهران برگشــتند. پدرت دریـک هتـل جـدا و مجلـل برایمـان اتـاق گرفـت... میگـفـتهـدیـهبرای عروس گلم! هیچ کس نمیـدانســـــت بهترین اتـاقهـا هم دیگر برای مـادلخوشی نمیشوند. حالت اصلن خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگـفتی...اینکه شـیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت... چون پزشـکها میگـفتندبهدرمان کمکی نمیکندفقط کمی پیشـروی را عقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما بهمشــهدنیامدی چون دنبال کارهایپزشـــکی ات بودی... اما هیچ گواهی وجود نداشـــت برای رفتنت!
همهمیگـفتندانقدر وضـعیتتخراب اســتکهنرســیدهبهمرزبرایجنگحالتبد میشــودو نهتنها کمکی نمیتوانی کنی بلکهفقطسربار
#رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۲
#هوالعشـق
حمام بیرون می آییدرحالیڪه جانماز کوچکم رادر کیفم میگذارم زیرلب میگویم
_ عافیتباشهغسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می آیی ..
_ شما چی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دسـتم رادراز میکنم ،حولهکوچکی کهروی شـانهات انداختهای برمیدارمو به صـندلی چوبیاسـتوانهایمقابلدراورسـوئیت اشـارهمیکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله
روی سرت میگذارموآرامماساژمیدهم تاموهایت خشک شود.دستهایت را باالامی اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شهبریم حرم..
سرت را پائین میندازی ودر فکرفرو میروی.در آینهبه چهرهات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگ مو میخوام یا حاجتم....
و سرت را باالامیگیری و بهتصویر چشمانم خیره میشوی.
دلم میلرزداین چه خواستهای است...
از توبعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم به گردنتمیزنم...چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم.
***
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت...
_ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجتبگیریما!
لبخندمیزنم اماتهدلم هنوز میلرزد..
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگاب پرتغال طبیعی میگیری بادو نی و باخوشحالی کنارممی ایـےبیا بخور ببین اگردوستداشتی یکی دیگهبخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکرکنم کلن هدفتاین بوده کهتویهلیوان بخوریما...
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســت در دســتت و در آرامش مطلق بودم.
زیارت تنها با تو حال و هوایـی دیگر
داشـت. تا نزدیک اذان مغرب در صـحن نشـسـته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسـیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشـی.
اما من تمام تلاشـم را میکنم تاهواسـت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سـرم را روی شـانهات میگذارماین اولین بار اسـت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفست را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای بر گردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا اقا میده ... تواالان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یاهیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه اقایـی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر ازدردت را بهمردمیدوزی و اه میکشیمرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد.تو هم دســـتت را در جیب شــلوارت فرو میبری و تسـبیح تربتترا بیرون می آوریســرت را چندباری به چپو راسـتتکان میدهی وزمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحموتا زینبیهمیبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
بهعکس صورت شهیدامون نگا کنم...
باز لرزششانههایتو صدای بلندهق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
#نفس_نزن_جانا
#که_جانم_میرود.
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf