eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
با نگرانی‌میپرسم _ یعنی نمیخوای‌اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا... ولی وقتی برگشتم! الان نه! اینجوری خیال منم راحت،تره. چون شاید بر..حرفت‌را میخوری، از زیربازوهایم میگیری و بلندم‌میکنی _ حاال بخند تا ... صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم‌مادر و پدرم امدند. بسرعت از اشپزخانه‌بیرون میرویم وهمزمان با رسیدن ما به‌راهرو پدر و مادر من هم میرسند. 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
هردو با هم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند. چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایـی شده.مادرم در حالی که کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب...فاطمه‌جون‌گفتن‌مراسم‌خاصی داریدمثل‌اینکه قبل‌ازرفتن علی‌اقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی‌میکنی وبارعایت کمال ادب‌واحترام میگویـی _ درسته!قبل‌رفتن‌من‌یه‌مراسمی‌قراره باشه..راستش... مکث میکنی‌ونفست‌راباصدا‌بیرون‌میدهی _ راستش‌من‌البته‌بااجازه‌شماوخانواده‌ام... یه‌عاقداوردم‌تابین‌منوتک‌دخترتون‌عقددام بخونه!میخواستم قبل رفتن... پدرم بین حرفت میپرد _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم.... اینبار مادرم میپرد _ مگه‌قرار نشده بری جنگ؟... _ چراچرا! الان توضیح میدم که... باز پدرم بادلخوری و نگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!...پسرم‌اگرشما خدایی نکرده یچیزیت... بعد خودش‌حرفش‌رابه‌احترام‌زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.میدانم‌خونشان در حال‌جوشیدن‌است‌امااگردادوبیدادنمیکنند فقط‌بخاطرحفظ‌حرمت‌اسـت‌وبس!بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالاقضیه‌ای‌سنگین‌ترپیش‌امده. لبخند میزنی و به پدرم میگویـی _ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق‌بیفته.این‌خطبه‌بین‌ماخونده شه. اینجوری موقع‌رفتن من... مادرم میگوید _نه‌پسرم‌ریحانه‌برای‌خودش‌تصمیم‌گرفته و بعد به جمع نگاه میکند _البته‌ببخشیدامااینجورمیگیم.بالاخره‌‌ دختر ماست. خامه... زهراخانوم جواب میدهد _ نه!باورکنیدماهم‌این‌نگرانی‌هاروداریم... بالاخره حق دارید. تو میخندی _ چیزخاصی‌نیست‌که‌بخوایدنگران شید قرار نیست‌اسم‌من‌بره‌توشناسنامه‌اش! هروقت‌برگشتم‌این‌کارومیکنیم... پدرم جوابش را میدهد _خب‌اگرطول‌کشید...دخترمن‌بایدمنتظرت بمونه؟ احساس کردم‌لحن،هاداردسمت‌بحث‌و جدل‌کشیده‌میشود.که‌یک‌دفعه‌حاج‌اقادر چارچوب درهال‌می‌اید _ سلام علیکم! "این‌راخطاب‌به‌پدرومادرم میگوید"عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با ارامش بیشتری صحبت‌کنید؟ پدرم _وعلیکم‌السلام‌حاج‌اقایچیزی‌میگین ها...دخترمه حاج اقا_میدونم‌پدرعزیز...من‌توجریان تمام اتفاقات هســتم ازطرف‌‌آسیدعلی.. ولی‌خب‌همچین‌بیراهم‌نمیگه‌هاقرارنیست اسمش‌بره‌توشناسنامش‌که.. مادرم_بالاخره‌دخترمن‌بایدمنتظرش‌باشه! حاج اقا_بله خب‌با رضایت‌خودشه! پدرم_من‌اگررضایت‌ندم‌نمیتونه‌عقدکنه‌ حاجی ... حاج اقا لبخند میزند و میگوید _ چطوره‌یه‌استخاره‌بگیریم‌ببینیم‌خداچی میگه!؟ زهراخانوم‌که‌مشخص‌است‌ازلحن‌پدرومادرم‌دلخور شده .ابروبالامیندازدو میگوید _ استخاره؟... دیگه حرفاشونو زدن... تولبت‌راگازمیگیری‌که‌یعنی‌مامان‌زشته‌تو هیچی‌نگو! پدرم _حاج‌اقاجایی‌که‌عقل‌هست‌وجواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج اقا_ بله حق با شماست... ولی اینجاعقل شما یه جواب داره . اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه... نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم. برای همین بلندمیپرانم که_ استخاره کنید حاج اقا.. مادرم چشم‌هایش‌رابرایم‌گردمیکندومن هم‌پافشاری‌میکنم‌روی‌خواسته‌ام.حدود بیست‌دقیقه‌دیگربحث‌واخرتصمیم همه میشوداستخاره.پدرم‌اطمینان‌داشـت‌وقتی رضایت‌نداشته‌باشدجواب‌هم‌خیلی‌بد میشودوقضیه‌عقدهم‌کنسل‌امادرعین‌ ناباوری همه جواب استخاره‌درهر سه‌باری که حاج اقا گرفت"خیلی خوب درامد" درفاصله‌بین‌بحث‌های‌دوباره‌پدرم‌ومن، فاطمه‌به‌طبقه‌بالامیرودوبرای‌من‌چادر و روسری‌سفیدمی‌اورد مادرم‌که‌کوتاه‌امده اشاره‌میکندبه‌دست‌های‌پرفاطمه‌ومیگوید _ من‌که‌دیگه‌چیزی‌ندارم‌برای‌گفتن‌چادر عروستونم اوردید. سجادهم‌بعدازدیدن‌چادروروسری‌به‌عجله‌ به‌اتاقش‌میرودوبایک‌کت‌مشکی‌واتوخورده پایین می ایدپدرم‌پوزخندمیزند _ عجب!بقول‌خانومم‌چی‌بگم دیگه... دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه! حسین‌اقاکه‌باتمام‌صبوری‌تابحال‌سکوت کرده بود.دست‌هایش‌رابهم میمالدو میگوید: خب پس مبارکه و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.فاطمه و زینب‌دست مرا میگیرند و به اشــپزخانه میبرند. روسـری و چادر را ســرم میکنند. و هردو با هم صـورتم رومیبوـند.ازشـوق‌گریه‌ام‌میگیرد. هرسه‌باهم‌به‌هال‌می‌رویم.روی‌مبل‌نشسته‌ای‌باکت‌وشلوارنظامی‌خنده‌ام‌میگیرد !ســربه زیر کنارت مینشینم. این بار بادفعه‌قبل فرق دارد. تومیخندی و نزدیکم نشسـته‌ای...ومن میدانم که‌دوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویم‌تو از اول دوستم داشتی! خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی _ چه ماه شدی ریحانم‌...با خجالت ریز میخندم _ ممنون اقا شمام خیلی... خنده ات میگیرد _ مسخره شدم! نری برادوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج اقا مینشیند. دفترش را باز میکند بسم الله الرحمن الرحیم. ... دیگه چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم. دی
دیدی اخر برای هم شدیم؟خدایا از تو ممنونم!من برای داشتن حلالم جنگیدم.. والان...با کنارچادرم‌اشکم را پاک میکنم. هر چه به‌اخرخطبه‌میرسیم.نزدیک شدن صـدای‌نفس‌هایمان‌بهم‌رابیشتراحسـاس میکنم. مگرمیشدجشن‌ازاین‌ساده‌تر!حقا که توهم طلبه‌ای‌وهم‌رزمنده!ازهمان‌ابتدا سادگی‌ات‌رادوست‌داشتم.به‌خودم‌می‌‌ایم _ایا وکیلم؟... به چهره پدرومادرم‌نگاهزمیکنم‌وبااشاره لب میگویم_ مرسی بابا... مرسی مامان و بعد بلند جواب میدهم _ با اجازه پدر و مادرم،بزرگترای مجلس و...اقا امام زمان عج ! دستم رادردستت فشار میدهی. فاطمه‌تندتند شروع میکندبه‌دست‌زدن که حاج اقا صلوات میفرستدوهمه‌میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی‌تان...نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! #..مرا را ریحانه علی صدا کنید 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
رمان_مدافع_عشق_قسمت39 : گوشـه‌ای‌ازچادرروی‌صـورتم‌راکنارمیزنم‌و نگاهت‌میکنم‌لبخندت‌عمیق‌اسـت‌به‌عمق عشقمان!بی‌اراده‌بغض‌میکنم.دوسـت‌دارم جلوتربیایم‌وروی‌ریش‌بلندت‌راببوسم. متوجه‌نگاهم‌میشوی‌زیرچشمی‌به‌دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _حلقه‌چه‌اهمیتی‌داره‌وقتی‌اصل‌چیزدیگه. دستت‌رامشت‌میکنی‌ومیاوری‌جلوی‌دهانت_ِاِاِاچه‌اهمیتی؟پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت میدهم _بااین‌بعدشم‌مگه‌قراره‌اصن‌یادم‌بری‌که چیزیم یاداور‌باشه ! ذوق میکنی _ همممم... قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم.خم میشوی‌وازروی‌عسلی‌یک‌شکالت‌نباتی‌از همان‌بدمزه‌هاکه‌من‌بدم‌می‌ایدبرمیداری‌ودر‌جیب‌پیرهنت‌میگذاری‌اهمیتی‌نمیدهم‌و ذهنم‌رادر‌گیرخودت میکنم.حاج‌اقابلند میشودومیگوید _خب‌ان‌شاءالله‌که‌خوشبخت‌شن‌واین اتفاق‌بشه‌نویدیه‌خبرخوب دیگه! با لحن معنی داری زیرلب‌میگویـی _ ان شاءالله! نمیدانم‌چرادلم‌شورمیزند!امابازتوجهی نمیکنم‌ومنم‌همینطوربه‌تقلیدازتومیگویم ان شاءالله.همه‌ازحاج‌اقاتشکروتاراهرو بدرقه‌اش‌میکنیم.فقط‌توتادم‌درهمراهش میروی.وقتی‌برمیگردی‌دیگرداخل‌نمی‌آ یـےوازهمان‌وسط‌حیاط‌اعالم‌میکنی‌که‌دیرشده‌و بایدبروی.ماهم‌همگی‌به‌تکاپومی افتیم‌که،حاضرشویم‌تابه‌فرودگاه‌بیاییم. یکدفعه‌میخندی‌ومیگویی _ اووچه‌خبرشدیهو!میدوییداینوراونور! نیازی‌نیست‌که‌بیایدنمیخوام‌لبخندشیرین این‌اتفاق‌به‌اشک‌خداحافظی‌تبدیل‌شه‌اونجامادرم میگوید _این‌چه‌حرفیه‌ماوظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادرجون گفتم که‌نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟.... مگه میشه؟ _ نه دیگه شما بمونیدکنار عروسم! بازخجالت‌میکشم‌وسرم‌راپایین‌میندازم. باهربدبختی‌که‌بوددیگران‌راراضی‌میکنی و اخرسرحرف‌حرف‌خودت‌میشود.درهمان حیاط‌مادرت‌وفاطمه‌راسخت‌دراغوش‌میگیری.زهراخانوم‌سعی‌میکندجلوی‌اشک‌هایش‌رابگیردامامگرمیشددرچنین‌لحظه‌ای اشک‌نریخت.فاطمه‌حاضرنمیشودسرش‌را ازروی‌سینه‌ات‌بردارد.سجادازتوجدایش‌میکند.بعدخودش‌مقابلت‌می‌ایستدوبه‌سرتا پایت‌برادرانه‌نگاه‌میکنددست‌مردانه‌میدهد وچندتا به کـتفت میزند. _داداش‌خودمونیماچه‌خوشگل‌شدی‌ میترسم زودی انتخاب شی قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه‌که سجادمیزنه"!پدرم و پدرت‌هم‌خداحافظی میکنند.لحظه‌ی‌تلخی‌است.خودت‌سعی‌ داری‌خیلی‌وداع‌راطولانی‌نکنی‌برای‌همین هرکس‌که‌به‌آغوشت‌می‌آیدسریع‌خودت‌را بعدازچندلحظه‌کنارمیکشـی.زینب‌بخاطر نامحرم‌هاخجالت‌میکشیدنزدیکت‌بیاید برای‌همین‌دردوقدمی‌ایستادوخداحافظی کرد.امامن‌لرزش‌چانه‌ی‌ظریفش‌رابین‌دولبه چادرمیدیدم..میترسیدم‌هم‌خودشوهم‌بچهدرون‌وجودش‌دق‌کنندحالامیماندیک‌من..با!جلومی‌آیی‌به‌سرتاپایم‌نگاه‌میکنی. لبخندت‌ازهزاربارتمجیدوتعریف‌برایم ارزشمندتراست.پدرت‌به‌همه‌اشاره‌میکند که‌داخل‌خانه‌بروندتاماخداحافظی‌کنیم. زهراخانوم‌درحالی‌که‌باگوشه‌روسری‌اش‌ اشکش راپاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟تاجلودر مگه‌نبایدببریمش‌میخوام‌اب‌بریزم‌پشتش تابچم به سلامت بره ... حس‌میکنم‌خیلی‌دقیق‌شده‌ام‌چون‌یک لحظه‌باتمام‌شدن‌حرف‌مادرت‌دردلم‌میگذرد " چرانگفت‌به‌سلامت‌بره‌وبرگرده؟..." خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده... "بوی خداحافظی برای همیشه"حسین اقا با ارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم...کاسه‌اب‌وبده‌عروست‌بریزه پشـت‌علی..اینجوری‌بهترهم‌سـت! بعدم خودت‌که‌میبینی‌پسرت‌ازاون‌مدل‌خداحافظی‌خوشش نمیاد.زهراخانوم کاسه‌رالب حوض میگذارد تا اخر سر برش دارم. اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه‌اخروقتی که جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروند صدایشان زدی _ حلال کنید.... یکدفعه‌مادرت‌داغ‌دلش‌تازه‌میشـودوبـاهق هق‌داخل‌میرود.چنددقیقه‌بعدفقط‌من‌بودم وتو.دستم‌رامیگیری‌وباخودت‌میکشی در راهروی‌اجری‌کوتاه‌که‌انتهایش‌میخوردبه‌در ورودی.دسـت‌درجیبت‌میکنی‌وشکالت‌نباتی‌رادرمی‌اوری وسمت‌دهانم‌می‌‌بری‌.پس برای‌این‌لحظه‌نگهش‌داشـتی! میخندم‌و دهانم‌رابازمیکنم.شکالت‌را‌روی‌زبانم‌میگذاری وباحالتی‌بانمک‌میگویـی‌ _ حالا‌بگوامممم ... ودهانم را میبندم... ودهانش را میبندد! میگویم‌اممم‌میخندی و لپم را ارام میکشی. _ خب حالا وقتشه... دستهایت راسمت‌گردنت‌بالامی‌اوری انگشت‌اشاره‌ات‌رازیریقه‌ات‌میبری‌و زنجیری‌که‌دورگردنت‌بسته‌ای‌بیرون‌میکشی.انگشتری‌حکاکی‌شده‌وزیباکه‌سنگ‌سرخ عقیق رویش برق میزنددر زنجیرت تاب میخورد.ازدورگردنت‌بازش‌میکنی‌وانگشتررادر‌می‌اوریی _ خب خانوم دست چپتو بده بمن... با تعجب نگاهت میکنم _ این مال منه؟ _اره‌دیگه‌نکن‌همیخوای‌بدون‌حلقه‌عروس‌شی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم _چرااینقدزحمت..خب‌چراهمون‌جادستم نکردی لبخندت‌محومیشود.چادرم‌راکنار میزنی ودست‌چپم‌را‌میگیری‌وبالا‌می‌اوری _ چون‌ممکن‌بودخانواده‌هافکرکنن‌من میخوام‌پابندخودم‌کنمت...
حتی‌بعدازینکه....دستم راازدستت‌بیرون‌میکشم‌وچشمهایم را تنگ میکنم _ بعد چی؟ حالا بده دستتو‌دستم را پشتم قایم میکنم _ اول تو بگو! با یک حرکت سریع دستم رامیگیری و بزورجلومی‌اوری _ حالابالخره‌شایدمام‌لیاقت‌پیداکنیم بپریم... با دردنگاهت‌میکنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه سفیدودر انگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل ... ریحانه برازندته... نمیتوانم بخندم...فقط به توخیره‌شده‌ام. حتی اشک هم نمیریزم. وبه‌لب‌هایم‌خیره میشوی‌سرت‌رابالامی‌اوری _ بخنددیگه‌عروس‌خانوم... نمیخندم...شوکه‌شده‌ام‌میدانم‌اینطوری‌بشوددیوانه‌میشوم.بازوهایم‌میگیریی‌ونزدیکصورتم‌می‌ایی‌پیشانی‌ام‌رامیبوسی.طولانی...وطولانی...بوسه‌ات مثل یک‌برق در تمام‌وجودم‌میگذردوچشم‌هایم‌رامیسوزاند... یکدفعه‌خودم‌رادراغوشت‌میندازم‌وبا صـدای‌بلندگریه‌میکنم..خدایاعلی‌موبه‌تو میسپارم‌خدایا میدونی چقدر دوسش دارم‌میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرف‌های‌بقیه‌فکرکنم علی‌برمیگرده‌مثل‌خیلیای‌دیگه‌مابچه‌دار میشیم...ما...یک‌لحظه‌بی اراده فکرم‌به‌زبانم می‌اید‌با‌صدای‌گرفته‌خش دارهمانطورکه‌سر‌روی‌سینه‌ات‌گذاشته‌ام‌ میپرسم _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی اره؟... مکث‌میکنی.کفری‌میشوم‌وباحرص‌دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!... تومنوتنها نمیزاری... _ نه خانوم چرا تنها؟... همیشه پیشتم... همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس اقایـی _ دوست دارم.... و باز هم مکث... اینبار متفاوت ... بازوهایت‌رادورم‌محکم تنگ میکنی... صدایت‌میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد... کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت... کاش میشد! سرم را میبوسی‌ومراازخودت‌جدا میکنی خانوم نشدپامونوبلرزونیا!باید برم... نمیدانم...کسی‌ازوجودم‌جواب‌میدهد _ برو!....خدا به همرات..... توهم خم میشوی.ساکت‌رابرمیداری‌دررا بازمیکنی‌برای‌باراخرنگاهم‌میکنی‌ومیروی..مثل‌ابربهاربی‌صدااشک‌میریزم.به‌کوچه میدوم‌وبه‌قدمهای‌اهسته‌ات‌نگاه‌میکنم. یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ برمیگردی‌ونگاهم‌میکنی.داری‌گریه‌میکنی؟...خدایا مردمن‌داره‌باگریه میره... حرفم را میخورمو فقط میگویم _ منتظرم.... سرت‌راتکان‌میدهی‌وبازبه‌راه‌می‌افتی. همانطور که‌پشتت‌بمن‌ست‌بلندمیگویـی _ منتظریه‌خبرخوب باش...یه‌خبر! پوتین و لباس‌رزمو میدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! ِ خبر... ... فقط میتواند خبر میخواهم تــا اخرین لحظــه تو را ببینم. بـه خـانه میدوم بدون انکه در را ببندم . میخواهم به پشــــت بام‌بروم‌تا تو را ببینم... هر لحظه که‌دور میشوی...نفس نفس زنان خودم را به پشـت بام میرسـانم‌ومیدوم‌سمـت لبـه‌ای‌که‌رویـه‌خیابان‌اصلی‌است.بادمی وزدوچادرسفیدمرابه‌بازی‌میگیرد.یک‌تاکسی‌زردرنگ‌مقابلت‌می‌ایستد.قبل‌ازسوار شدن‌به‌پشت‌سرت‌نگاه‌میکنی...به‌داخل‌کوچه..."اون‌هنوزفکرمیکنه جلوی درم... " وقتی میبینی نیستم سوار میشوی وماشین‌حرکت‌میکند.کاش‌این‌بالا‌نمی‌امدم یکدفعه‌یک‌چیزیادم‌می‌افتدزانوهایم‌ سست‌میشودوروی‌زمین مینشینم... " نکنه اتفاقی برات بیفته"... من " پشت سرت اب نریختم"!!!! °○↻ツ⇩ ➣@zfzfzf
تغییراتۍ ڪردیمـ…♥️💔🖇
‌•°💛🖇📿✿’’ از گݩاھ کھ بگذرۍ از جانٺ هم راحٺ خواهے‌گذشٺ . .🌱 ‌:)໒✿ « 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
عاشقان وقت نماز است اذان مي گويند🌱 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰💚📿^^🌙 ☘إِن يَنصُرْكُمُ اللّهُ فَلاَ غَالِبَ لَكُمْ وَإِن يَخْذُلْكُمْ فَمَن ذَا الَّذِي يَنصُرُكُم مِّن بَعْدِهِ وَعَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكِّلِ الْمُؤْمِنُونَ☘ 🌼اگر خدا شما را يارى كند هيچ كس بر شما غالب نخواهد شد و اگر دست از يارى شما بردارد چه كسى بعد از او شما را يارى خواهد كرد و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند (۱۶۰) 📚 سوره مبارکه آل عمران ✍ آیه ۱۶۰ 😍🌿♥️🍃 ♡{@zfzfzf
میگن با هر کی رفیق بشی شکل و فرم اونو میگیری🌱 فکرشو بکن اگه با شهدا رفیق بشی چه زیبا شکل میگیری .😍☝️ 🕊 • • 🌿•|@zfzfzf
4_5771468226483456317.mp3
4.25M
|🌸🍃| چقدرخوبہ‌بارفیق‌‌هایِ‌هیئت بزاریم‌ماسَر، رویِ‌خاکِ‌تُربت😍♥️ همه‌دُنیام‌حُسیـن💛 🌱|j๑ïท➺°.•@zfzfzf