#آقای خوبیها:)🌱
روزِحساب کتاب که برسه...
بعضی ازگُناهات روکهِ بهت نِشون میدن،
می بینی براشون #استغفارنکردی،اصلا
یادت نبوده!
امّازیرِ هرگُناهت یه استغفارنوشته شده...!
اونجاست کهِ تازه میفهمی یکی به جات
توبه کرده...
یکی که حواسش بهت بوده. ؟
یه#پدردلسوز...
یکی مثلِ#مهدی.....:) 🦋🍂
[یَااَبَانَا استَغفِر لَنَا ذُنُوبَنَا...]😔
بـایـد اعتـرافـ ڪنم ڪه عڪس نگاهٺان ؛
عڪس لبخنـدٺ ؛🙃
جـامـاندݧ را ؛🥀
بـدجـور بہ رخمـاݩ مےڪشد...💔
#صبحتون_شهدایے✋🏻🌼
🌸•| @zfzfzf
#بیو♥️
ربّڪدائماًمعڪ،
فإنلمتڪنتراه،
فإنّهیراڪ..(:🌱
-خداهمیشھهمراهتھ،
اگرتواونونمیبینےاونتورومےبینھ ..!💚
#خوبِهمࢪاه ^^
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
•••
•|شهــدا🕊|•
ازفـرصتهایۍڪهنصیبشانشد
نهایتـــ استفادهرابُردند
ودرنهایتــــ ، بُردند!!!
______________________
#قرارنیستماهمبازندهشویم
#اݪلهمارزقنـا.....
°•|رفیق چــــ♥️ــــادری|•°√
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
دائم الوضو بود!🍃
موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه رو می گفت و نمازش رو شروع می کرد، میگفت ": زمین جای جمع کردن ثوابه ...حیف نیست زمین خدا نیست که ادم بدون وضو روش راه بره!؟..
خاطره ای از شهیدطهرانی مقدم🌹
#دائم_الوضو
#شهیدطهرانی_مقدم
منبع:کتاب یادگاران
#رمان_مدافع_عشق_قسمت14
#هوالعشــق:
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنـےبا فاطمه سادات در ارتباط بودم!
عمه جان بزر گـترین خواهرپدرم بودو من خیلـےدوستش داشتم. تنها بوددر خانه ای بزرگو مجلل.
مادرم بالخره بعداز پنج روز تماس رفت..
*
صدای گوش خراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪند؛بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارمو تلفن را برمیدارم.
_ بله؟
_ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـے شما! خوش گذشته موندگار شدی؟
_ چرا گریه میڪنـے؟؟
_ نمیفهمم چےمیگیـــ....
صدای مادرم در گوشم میپیچد! بابابزرگ.... مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشم هایم را میسوزاند! بابایـــے... یادڪودڪـــےو بازی های دسته جمعی شلوغ ڪاری در خانه ی
باصفایش!.. چقدر زوددیر شد.
*
حالت تهوع دارم! مانتوی مشڪےام را گوشه ای از اتاق پرت میڪنم و خودم را روی تخت میندازم.
دو ماه است ڪه رفته ای بابا بزرگ!هنوز رفتنت را باور ندارم!همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی بخود رفته!
اما من هنوز....
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرادلداری داده.
با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم و بغض میڪنم.
چندتقه به در میخورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم مامان!.. بیا تو!
مادرم با یڪسینــےڪه رویش یڪفنجان شکالت داغ و چندتکه کیک که در
پیشدستــے چیده شده بودداخل می اورد روی تخت
مینشنیدو نگاهم میڪند
_ امروز عڪاسـےچطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ از کیک رادردهانم میچپانم و شانه بالا میندازم! یعنـےبدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای از موهای لخت و مشڪےام را ازروی صورتم کنار میزند.
با تعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم! دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ واع...چیزی شده؟!
_ پاشو خودتو جم و جورڪن، خواستگارت
منتظره مـا زمـان بـدیم بیـاد جلو!... و پشـــــت
بندش خندید
کیـک بـه گلویم میپرد بـه ســـــرفـه میفتم و بین
سرفه هایم میگویم...
_ چی...چ...چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشوهنو چیزی نشده که!
_ مـامـان مریم ترو خـداا.. منـک بهتون گـفتم
فعلا قصد ندارم
_ بیخود میکنی! پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ اخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه.... داداش دوستت فاطمه!
با ناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گـــیـــج بـــودم . فـــقـــط مـــیـــدانســـــــتـــم کـــه
#منتظرت_میمانم.
#نویسنده
#محیاسادات هاشمی♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت15
#هوالعشــق:
خیره به اینه قدی اتاقم لبخندی از
از رضایت مےزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانـےمےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم! صدای
ِافِ افِ و این قلب من اسـت ڪه مےایسـتد! سـمت پنجره میدوم، خم میشـوم و توی ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شـیرینی
رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است!
فاطمه مدام
ورجهو ورجه میڪند!
"اونم حتما داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توسـت! از پشـت صـندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی و قرمزبیرون مے
اوری. چقدر خوشتیپ
شده ای...
قلبم چنان در سینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند
ان رادر حلقم بوضوح ببیند!
***
سرت پایین است و باگلهای قالی ور میروی! یک ربع است که مینجور ساکت و سربه زیری!
دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم
بالخره بعداز مکث طوالنـےمیپرسی:
من شروع ڪنم یا شما؟
_ اول شما!
صدایت را صاف و اهسته شروع میڪنـے
_ راستش... خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یا نه!
ممکنه بعدازین جلسه هر اتفاقی بیفته... خب... من بخاطر اونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم...
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب."ِمن وِمن میڪنی"
_ من مدتهاســـت تصـــمیم دارم برم جنگ!.. برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه.. و به هیچ عنوان رضـــایت نمیده. از هر دری وارد شـــدم.
خب... حرفش اینکه...
با استرس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پایبند میشم ودیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما.... نمیدونم!!
جسـارته این حرف،اما... من میخوام کمکم کنید.... حس میکردم رفتار شـما با من یه طور خاصـه. اگر اینقدر زود اقدام کردم... برای این
بودکه میخواستم زودبرم.
" گیج و گنگ نگاهت میکنم".
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید... میخواستم بریم و به خانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه... موقت!
اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
_ اینطوری اسم من،عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهرمیدونن..
_ اما... من میرم جنگ و ...
و شما میتونید بعداز من ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته... نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه. میشه گـفت برای
اشنایـی بوده و بهم خورده!! یه چیزمثل ازدواج سوری
...
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf