🦋مردی به روانشناسی گفت: من تمام پولم را از دست داده ام، دیگر به آخر خط رسیده ام. دکتر گفت: آیا هنوز میتوانی ببینی، بشنوی و راه بروی؟ مرد گفت: بله. دکتر: تو تقریبا همه چیز داری و تنهای چیزی که از دست داده ای پول است.
🔺ما اغلب مسائل را بیش از حد بزرگ می کنیم. بدترین اتفاقات احتمالا ناراحت کننده اند، اما پایان دنیا نیست.
همیشه شکر گزار خداوند باشیم، زیرا حال کنونی ما، میتواند آرزوی بسیاری از مردم نقاط مختلف کره زمین باشد که در شرایط بسیار سختری قرار دارند.
#داستان
نڪته هاے دیــــ💓ـــنے
eitaa.com/a99m99
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 داستان جالب عقاب عمل در دنیا
از زبان شهید کافی
#داستان
نڪته هاے دیــــ💓ـــنے
eitaa.com/a99m99
#داستان زیبا وخواندنی در مورد#پدر💓
مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند
و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی
که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ؟
خداوند همه پدرانی که در این دنیا نیستند را بیامرزد .
#پدر
نڪته هاے دیــــ💓ـــنے
eitaa.com/a99m99
سه #داستان زیبای سه ثانیه ای :
۱) روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزي كه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.
🌿 #اینیعنیایمان ...
۲) كودک یک ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما او را به هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند او را خواهيد گرفت.
🌿 #اينيعنىاعتماد...
۳) هر شب ما به رختخواب ميرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم , با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک ميكنيم.
🌿 #اينيعنىاميد...
نڪته هاے دیــــ💓ـــنے
eitaa.com/a99m99
#داستان
🔴عارفی که حمال شهر بود
✍در تبریز قبری مشهور به #قبر_حمال است و از آنِ کسی است که دعای #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده:
در بازار تبریز بار میبرده، یک روز بار، سر شانهاش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این حمال هم دستانش را بلند میکند، میگوید الهی نگه دارش!
این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق میماند، این حمال دستش را دراز میکند، این بچه را بغل میکند، زمین میگذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟!
گفت: من همان حمالی هستم که 60 سال دارم برای شما بار میبرم، گفتند: چطور شد گفتی خدایا نگه دارش، خدا هم بین زمین و آسمان نگه داشتش،گفت: چیز مهمی نیست، 60 سال است به من گفت #دروغ نگو، گفتم: چشم، گفت #حرام نخور، اطاعت کردم، گفت: #تهمت نزن، گفتم: چشم … یک بار هم من گفتم، خدایا این کودک را حفظ کن، #خدا گفت: چشم
📚به نقل قول از علامه طباطبایی
نڪته هاے دیــــ💓ـــنے
eitaa.com/a99m99
🌿🌺﷽🌿🌺
#داستان
🦋در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
🔹و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
💠یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
🔹از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
🔸تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
🌺🌿"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
نڪته هاے دیــــ💓ـــنے
eitaa.com/a99m99
#داستان_آموزنده
🔆ارزش خوشحال كردن مؤمن
🍂زمان امام صادق عليه السّلام بود شخصى بنام نجاشى استاندار اهواز و فارس بود، يكى از كشاورزهاى قلمرو حكومت او به حضور امام صادق (ع ) آمد و عرض كرد: در دفتر مالياتى نجاشى ، مبلغى را به نام من نوشته اند، نجاشى ااز شيعيان شما است ، اگر لطف مى فرمائى نامه اى براى او بنويس تا ملاحظه مرا بكند.
امام صادق (ع ) براى نجاشى نامه اى ، اين گونه نوشت :
🍂بسم اللّه الرحمان الرحيم سّر اخاك يسّرك اللّه .
:بنام خداوند بخشنده مهربان ، برادر دينى خود را خوشحال كن ، خداوند ترا خوشحال مى كند.
🍂هنگامى كه اين نامه به دست نجاشى رسيد، وقتى دريافت كه نامه امام صادق (ع ) است ، گفت : اين ، نامه امام صادق (ع ) است ، آن را بوسيد و به چشم كشيد و به حامل نامه گفت : حاجت تو چيست ؟ او گفت : در دفتر مالياتى تو، مبلغى را به نام من نوشته اند.
نجاشى گفت : آن مبلغ ، چه اندازه است ؟!
او گفت : ده هزار درهم است .
🍂نجاشى ، منشى خود را طلبيد، و جريان را به او گفت و به او دستور داد كه آن ماليات را بپردازد و نام آن كشاورز را در دفتر ماليات ، خط بزند، و سال آينده نيز همين كار را در مورد او انجام دهد.
🍂پس از اين دستور، نجاشى به آن كشاورز گفت : آيا تو را خوشحال كردم ؟.
او گفت : آرى فدايت شوم .
🍂سپس نجاشى دستور داد يك كنيز و يك غلام و يك مركب و يك بسته لباس به او بخشيدند، و در مورد هر يك از آنها كه به او مى داند، نجاشى به او مى گفت :آيا تو را خوشحال كردم ؟.
🍂او در پاسخ مى گفت : آرى فدايت گردم .
تا آنجا كه نجاشى به او گفت : اين فرشى را كه روى آن هنگام دادن نامه مولايم امام صادق (ع ) نشسته بودم ، به تو بخشيدم ، برادر و با خود ببر و در نيازهايت مصرف كن .
🍂آن كشاورز، خوشحال از نزد نجاشى بيرون آمد و سپس به حضور امام صادق (ع ) رسيد و جريان را به عرض آن حضرت رساند، و آن حضرت را خوشحال يافت ، عرض كرد: اى فرزند رسول خدا گويا رفتار نجاشى با من ، شما را خوشحال كرد؟.
آن حضرت فرمود: آرى سوگند به خدا او خدا و رسولش را خوشحال كرد.
📚#داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
نڪته هاے دیــــ💓ـــنے
eitaa.com/a99m99