فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جایِ سرو بلندْ ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروِ بالا را ؟
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نمانَد زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من، که ندیدست روی عَذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را؟
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی؟
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخِری بُوَد آخرْ شبان یلدا را
سعدی
#شعر
🥀
چِقَـدرنَبودَنَت،
حالِجَهـانرا . .
پَریشانکَردِهاَست!
مـولاۍِمَـن،بیا!(:💔"
#امام_زمان
🥀
هی گفتم
"نشود فاش کسی آنچه میانِ من و توست"؛ اما گوش نکردی
و فاش گفتی که "فاش میگویم و از گفته خود دلشادم."
هی لب گزیدم که شاید ساکت شوی اما هی رجز خواندی که "اِستادهام چو شمع مترسان ز آتشم". که چه؟
که انگشت نمای اغیار شویم؟
همین را میخواستی؟
حالا انگشت نمای خاص و عام شدیم؛ اما انگشتانی که به سوی من نشانه رفتند، من را خانهنشین کردند و انگشتانی که تو را هدف گرفتند، بازارت را رونق دادند.
اصلا میدانی رفیق!
تقصیر تو نیست.
تقصیر خواجه است که اوضاع، دایرهی قسمت را چنان چید، که جامِ مِی را به یکی بدهند و خونِ دل را به دیگری ...
آن وقت دایره قسمت، تو را پسندید و جام مِی را به تو داد😔
رقصت آموخت تا شاهد بازاری شوی
و من را در تنهایی و غربت،
پردهنشین ساخت و پرستار دلِ زخمی خویش.
حالا من هی از حصار مینالم و تو میخواهی دلداریام بدهی که چه؟
که "مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش"؟
دست بردار جانم.
حالا که قرار است "لطف آنچه تو اندیشی،" خیالت تخت... "ما نقطه تسلیمیم."
پس نتیجه همان است که "تو میخواهی و حکم آنچه تو فرمایی" نازنین!
حالا هی از پرواز برایم میسرایی؟
هی از بیوزنی میگویی؟
هی ندا سر میدهی که " زِ هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد باش".
باشد قبول ...
اما بگو این حصار لعنتی را چه کنم که "بالِ پروازم را به میخِ عقل در انتهای زمین بسته است".
من گفته بودم وقتی حصار غربت من تنگ میشود، هر لحظه بینِ عقل و دلم جنگ میشود".
نگفته بودم؟ کمی فکر کن یادت میآید.
حالا چه میشود، نمیدانم.
من که واگذار کردهام به "لطفی که تو اندیشی و حکمی که تو فرمایی"...
اما بیا و هر کاری دوست داری بکن و هر حکمی دوست داری بفرما.
اما بالاغیرتا بیا و از دلت، تبعیدم نکن که من دیگر طاقت این را ندارم.
#رب