#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_210
هم رایگان..هم سرعت بالا هم زیادی کراش...
با دو انگشتش به وای فای سیاه گوشه ی دیوار قلب نشان داد.
اصلا کجا بهتر از اینجا...رییس گند اخلاق را فاکتور میگرفت همه چیزش عالی بود.
کاش پول در بساط داشت استودیوی کوچکی درست میکرد..مطمئن بود میترکاند!
زمین که از تمیزی برق میزد همانجا دراز به دراز پهن شد و با نیش باز کامنت ها را میخواند.
آنقدر مخاطب داشتن واقعا چیز دلچسبی بود.
میان خواندن کامنت ها پیامی روی صفحه اش آمد.
_کم پیدایی؟نیستی؟
لبخندش محو شد.
سریع وارد تلگرام شد و مطمئن شد که اشتباه نمیبیند...
جنابرامین پیام داده بود بعد از آن همه وقت ؟
همان خالکوبی و این حرف ها ؟
نکند فهمیده یکهو گنده شده ؟ دلیل دیگری به مغزش خطور نمیکرد...
هیچ وقت او پیام نمیداد... یعنی اول پیام نمیداد...
مینو بلند شد و خودش را تکاند و روی صندلی چهار زانو نشست و گوشی در دست تایپ کرد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#زهرافاطمی
#پارت211
_شما؟
چقدر دوست داشت آن لحظه قیافه اش را میدید!
والا رفته دورهایش را زده یکهو یادش به آن آمده....از اینکه دم دستی باشد متنفر بود...
پوزخندی برایش فرستاد!
از فحش بدتر بود....
خواست جواب ندهد ولی باز پیامی از او رسید.
_چه خبرا عزیزم...
چرا چندشش شد..اصلا مورمورش شد...
_شما کی باشی که اجازه بدم بگی عزیزم ؟از مادر زاده نشده کسی منو عزیز خطاب کنه چه برسه عزیزم....تو هم برو پی همونا که تو این مدت مشغولش بودی..به جا هم نمیارم بای...
زد و بلاکش کرد...به همین راحتی و خوشمزگی...والا بیشعور....
ولی بی جود نگاهش که به عکس پروفایلش افتاد جیغی کشید و از بلاکی درش آورد..
به قول خودش کثافت جذاب ...
_بلاک میکنی ؟دلت میاد ؟
بعد عکسی برایش فرستاد...
به راستی...واووووو...
فکش به زمین چسبید.
اینچنین سیکس پک ...این چنین جذاب...
دوباره پیام داد.
_قرار بذاریم بریم یه جا آش دوغ بخوریم ؟عین همون که عکس فرستادی ؟
قشنگ وا رفت...
خنده اش گرفت.
آنقدر خندید که اشکش درآمد..
اما با روشن شدن لامپ مغازه یکهو خنده اش به جیغ تبدیل شد و گوشی از توی دستش پرت شد کف زمین و به صندلی اش چسبید..
از ترس مگر جیغش بند می آمد... بخصوص اینکه قیافه ی هاج و واج روزبه را روبه روی خودش می دید و هیستریک وار جیغ میکشید.
روزبه هم متعجب از واکنشش همانجا خشکش زده بود...آمده بود سویچش را بردارد که با شنیدن صدای خندههای دخترانه ای به سمت بوتیک راه کج کرده بود ...
به خودش آمد و به سمتش قدم برداشت
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_212
_هیس آروم...
ولی مگر جیغش قطع میشد...والا عزرائیل را دیده بود انگار..
دید هر کاری میکند آرام نمیشد محکم یک سیلی خواباند توی صورتش...
جیغش قطع شد...
و و یک ظرف صورت مینو سرخ شد...دستش سنگین بود....
می سوخت..
جای جیغ اینبار بغضش گرفت..
واقعا دردش گرفته بود و یکهو زیر گریه زد و عین بچه ها گریه کرد.
نوبت روزبه بود وا برود...
هنوز در شوک سیلی بود ..اولین بار بود دستش روی کسی آن هم دختری به این ریزه میزه ای بلند میشد...
نفس عمیقی کشید..
مثل خر توی گل فرو رفته بود انگار...
از طرفی هم استرس این را داشت نگهبان سر برسد و فکر اشتباهی در موردش بکند..
_ببخشید... ببخشید...از عمد نبود...
ولی مگر مینو دست بردار بود!
از بچگی همین مدلی بود ...بدون هیچ تغییری.. آنقدر بلند گریه میکرد تا هفت خانه آنطرف تر در جریان گریه اش قرار می گرفتند!
اصلا بی آنکه خودش بداند چه کار میکند..خم شد و بغلش کرد...
_ببخشید... گریه نکن...
سر مینو که به سینه ی روزبه چسبید گریه اش بند آمد...چنین حرکت جنتلمنانه ای فقط توی فیلم ها و رمانها خوانده بود...
فین فینش که درآمد با حالت چندشی مینو را از خودش جدا کرد..
وای اگر مینو قیافه اش را با آن ریمل زیر چشمش میدید...خودکشی میکرد...
روزبه که خوف کرد...
به پیراهنش نگاه کرد..
لعنت...آن هم گند زده بود ولی بی شک اگر حرف با واکنش اضافه ای می کرد باز ماجرایی جدید داشتند!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_213
تنها کاری که کرد فقط یک دستمال از جیبش بیرون آورد و به دستش داد و مینو هم بی معطلی دماغش را تمیز کرد...
آن هم جلوی روزبه ی وسواس...
سعی کرد کمی ذهنش را منحرف کند.
برگشت و گوشی مینو را از روی زمین برداشت وخواست به سمتش بگیرد که نگاهش به صفحه ی چت و عکسی که فرستاده بود افتاد.
گوشی را با مکث به سمتش گرفت.
_قصد ترسوندن نداشتم...عذر میخوام...
مینو فقط این بچه ها با بغض سرش را تکان داد.
قشنگ می دانست کار اضافه ای بکند زیر گریه می زند..
پس تصمیم گرفت کلا بیخیال همه چیز شود و بعدا پا پیچ این موضوع بشود ..
***
ماشین را توی پارکینگ پارک کرد مینو با تشکری آرام از ماشینش پیاده شد .
قفل ماشین را که زد منتظر بود همراهش به سمت آسانسور برود اما مسیرش خلاف جهت بود.
-نمیری بالا؟
مینو که چند قدمی دور شده بود خواست جوابش را بدهد که با پخ بلند بهادر جیغ بلندی کشید و دو متری بالا پرید.
بهادر که تازه ماشینش را پارک کرده بود و روزبه را ندیده بود از خنده غش کرد و موهای رنگی رنگی اش را توی صورتش ریخت.
-اینجوری میری تو خیابون دلبری جهت قبض روح کردن ملت؟قیافه اشو...
کوفتی تحویلش داد و با کفش به ساق پایش کوبید و بعد با همان ناز همیشگیاش موهایش را داخل شال فرستاد.
-خیلی هم خوشگلم...چشم حسود بترکه..
بهادر سریع با گوشی توی دستش از او عکسی گرفت و نشانش داد.
کلا باد مینو را خواباند.
یا خدایی گفت و از توی کیفش دنبال آینه گشت.
خودش را که توی آینه دید دلش میخواست زار بزند.. باورش نمیشد تمام مدت این شکلی جلوی آن برج زهرمار وسواسی رژه میرفت؟؟!
با گوشه ی شالش به جان سیاهی زیر چشمش افتاد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_214
یادش افتاد به دو باری که روزبه به او دستمال داده بود برای فین فین دماغش استفاده کرده بود... واقعا خاک بر سرش...
نفس عمیقی کشید..اصلا به درک... روزبه خر کی بود ...
_صورتت چی شده ؟
هومی گفت و سرش را بلند کرد و چشم در چشم بهادر شد.
_هوم چیه ؟میگم صورتت چی شده ؟یه نموره قرمزه...از این آت و اشغال ها زدی ؟دختر تو که بلد نیستی مجبوری بمالی...چه بمالی چه نمالی زشتی...
نه دیگر این بار کتک لازم بود.
سریع کتانی اش را بیرون آورد و تا خواست او را کبود کند بهادر با خنده از دستش فرار کرد.
روزبه هنوز سوییچ ماشینش توی دستش بود و گوشه ی پارکینگ داشت نگاهشان میکرد...انکار نه انگار هر کدام اندازه ی یک غول سن داشتند...عین دوتا بچه ی ۵ و ۶ ساله به جان هم افتاده بودند...
کلا فضای پارکینگ صدای جیغ مینو و خنده ی بهادر بود..این رابطه...این رفتار....کلا آن چیزی نبود که در مورد آن دو تصور میکرد...
مینو از نفس نفس که افتاد از همان فاصله کفشش را به سمتش پرتاب کرد و خودش روی زمین ولو شد...
دیگر نفسش در نمی آمد..
بهادر لنگه کفشش را برداشت و به سمتش رفت.
_فاز سیندرلا ورت نداره...این کفشت هم خیلی بو میده..یه ذره جورابتو بشور...
همین حرف کافی بود تا مینو از خنده غش کند.
_خدا وکیلی کی به کی درس میده....برو داداش...برو خودت کثافت عالمی...
بهادر زهر ماری تحویلش داد و لنگه کفش را سمتش پرتاب کرد.
_پاشو نخواب این کف...لباست کثیف میشه..
مینو بی خیال شانه ای بالا انداخت.
_مثل مال شماها برند نی...خیالم آسوده...نهایت نهایت تهش پاره هم بشه میدم شهربانو وصله بزنه..ملت فکر میکنن مده...
نگاه خیره ی بهادر اذیتش میکرد..
پوفی کرد و چهار زانو روی زمین نشست.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
18.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی یک عدد هنرمند واقعی و یک فرشته ی فرا زمینی
دمت گرم
هر جا هستی تنت سلامت
خیلی مردی
بهت افتخار میکنیم
#حس_خوب
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@ghayemmoshak
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_215
_هان؟ارث باباتو خوردم مگه؟
به کفشش اشاره کرد.
_اون کفشه که برات خریدم چرا نمی پوشی؟
نیشش باز شد.
_اونو گذاشتم هر وقت خواستم برم مخ بزنی بپوشم...حیفه در موارد عادی ازش استفاده کنم...
بهادر روی دو پا جلویش نشست.
_الان دقیقا چیکار میکنی ؟
_به خودمان مربوط است..
خنده ای تحویل بهادر داد و از سر جایش بلند شد و خودش را تکاند.
_من برم دیگه شهربانو نگران میشه...فعلا بای...
دو قدم دور نشده بود که بهادر صدایش زد
تا برگشت یک بسته ی کوچک به سمتش پرت شد.
خم شد و از روی زمین برش داشت.
لواشک خریده بود!
با ذوق نگاهش کرد.
_برا منه؟
بهادر دستش را توی جیب شلوارش فرو کرد.
_اشتباهی تو خریدام بود... خواستم بندازم دور...
پوفی کرد.
_پولشو ندادی یعنی ؟من حروم خور نیستما...
بهادر سری از تاسف برایش تکان داد.
_بخور بابا...ادا میاد...
دادم خیالت تخت...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_216
_وای گفتی تخت...برم تو تخت خوابم ولو شم...از خستگی حال ندارم... بای...
با سرعت به سمت سرایداری دوید و بهادر را هاج و واج رها کرد...مگر سرایداری چقدر بزرگ بود که تخت داشته باشد ؟
***
هر چه منتظر شهربانو شد نیامد...اصلا کته هم کوفتش شد..
بیخیال سفره را نخورده جمع کرد.
گوشه ی اتاق گذاشت..
شالش را برداشت و با نگاه حرصی به گوشی توی شارژ شهربانو از اتاقک خارج شد.
توی پارکینگ و حیاط نبود.
آسانسور هم خالی...به سمت راه پله ها کشیده شد...
پیدایش کرد داشت تی میکشید ؟
خونش به جوش آمد..
با هزار زور و دردسر او را به پارکینگ فرستاد.
یعنی اگر دستش به مدیر ساختمان میرسید خونش حلال بود...
مجبورش کرده بود آن همه پله را تی بکشد...آن هم برای چندر غازی که میداد!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_217
آستین لباسش را بالا داد و هندزفری توی گوشش گذاشت و با گذاشتن آهنگ مشغول کارش شد.
چند طبقه را تمیز کرده بود نا نداشت دیگر... همانطور تی به دست روی پله ها لم داد...
هندزفری را از توی گوشش بیرون آورد که متوجه صدای خنده ی چند نفر شد.
کنجکاو به سمت در رفت...در را بار کرد چندتا دختر و پسر و جوان بودند که وارد خانه ی بهادر شدند...واو تیپ و قیافه اشان دیدنی بود...
در خانه اش که بسته شد مینو آرام در را بست
نگاهش به تیپ و قیافه ی خودش افتاد...
نفس عمیقی کشید.
از قدیم گفته اند کبوتر با کبوتر باز با باز...
شانه ای بالا انداخت و نگاهش به پله های اضطراری دوخت که شاید نهایتا یکی دونفر از آن استفاده کنند که...و باید تا آخرین طبقه تمیز میشد تا بهانه دست مدیر ساختمان ندهد.
دقیقا جنازه اش به خانه ی کوچکشان برگشت.
اصلا حال نداشت.
له له ...داغان...
شهربانو هر چه کرد لب به غذا نزد...
بالشتش را بغل کرد و تخت خوابید...
کوه کنده چیزی شبیه همین بود...
انگار کوه کنده بود....
نتوانسته بود کلیپ جدید بگیرد...
لعنتی...
کل وقتش صرف تمیز کاری برای جایی که سال تا سال کسی راهش به آنجا کشیده نمیشد تلف شده بود...
***
لباس ها را مرتب توی قفسه ها گذاشته بود...
مشتری آمد.... خودش با همان زبان چرب و نرمش سفارش ها را ثبت کرد و مشتری پرداخت کرد.
مسعود مرخصی بود و کل این بوتیک دربست در خدمت خودش بود....
روزبه برای حسابرسی یکی از مغازه هایشان وارد پاساژ شد و اتفاقی نگاهش به مینو افتاد که پشت پیشخوان بود و داشت با مشتری سر و کله میزد...
بیشتر مشتری هایش پسر بودند و فقط یک دختر جوان داشت با مانکن کنارش ور می رفت.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_218
یک حس عجیبی داشت..چیزی مثل حس ششم...او را وادار کرد تا بایستید...
نیم ساعتی از رفتن مشتری ها گذشته بود و داشت کیبورد روی میز را با گوش پاک کن تمیز میکرد...
مسعود انگار مرض داشت که چیپس و و تخمه را اد همین جا بخورد که خرده هایش اینجا گیر کند.
در مغازه بازشد.
یا خدایی گفت...
خانم کرامتی آمده بود تا موجودی بگیرد..
یعنی اگر روزبه وحشی محسوب میشد در مقابل این بشر یک سگ پشمالو کوچک بامزه محسوب میشد.
صاف روی صندلی نشست و سلام داد.
به سردترین حالت ممکن جوابش را داد .
لیست توی تبلتش را چک کرد.
و به سراغ سیستم رفت.
تمام مدت از شدت استرس گوشه ای ایستاده بود و منتظر بود تا او را برای کار نکرده مقصر جلوه دهد ..
وای اگر بیرونش میکردند از دلبرکش باید جدا میشد...
نگاهش به وای فای گوشه ی دیوار بود که کرامتی صدایش زد.
_خانم پرستش...
سریع برگشت.
_بله؟
_پنج تا تیشرت و دوتا کراوات از لیست کمتره... چیزی فروش رفته ثبت نکردی ؟
به آنی رنگش پرید..یکی دوتا هم نه... پنج تا؟
_نه همه رو ثبت کردم...آقا مسعود گفت هیچ چیزی از قلم نندازم...
تبلتش را روی میز رها کرد و عینک بزرگش را از روی چشمش برداشت.
_پس این جنس های گمشده تکلیف شون چیه ؟بال درآوردن پرواز کردن ؟
مینو به سمت مانیتور رفت.
_حتما اشتباهی شده...آخه چطوری با این سرعت همه چیز رو چک کردین ؟
کرامت دست و بغل بسته به قفسه ی تیشرت های برند ترند شده اشاره کرد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_219
_بخاطر اینکه اومدم خودم همون مدل رو ثبت سفارش بدم و دارم میبینم که کل قفسه خالیه....
به سیستم اشاره کرد.
_وقتی قفسه خالی...تو سیستم و به صورت دستی چیزی ثبت نشده یعنی چی؟
مینو تازه متوجه جای خالی تیشرت ها شد...
راست می گفت...نبودش بد توی دید بود و چطور خودش متوجه نشده بود!
_جوابتون چیه خانم پرستش ؟میخواین چی جواب مدیر رو بدین ؟اینطوری خیانت در امانت میکنن؟
مینو نگاهش بین قفسه ها چرخید.
-نه بخدا... حتما جای دیگه گذاشتم...صبر کنید...
تک تک قفسه ها ..زیر میز.. اتاقک های پرو..همه جا را وارسی کرد..آب شده بود رفته بود زیر زمین...
خودش هم استرس گرفته بود و دستانش یخ زده بود...
حرف هزارتومن دو تومن نبود..
کم کم حقوق دو ماهش و حتی بیشتر را باید برای نبودن موجودی پرداخت میکرد آن هم وقتی هیچ آهی در بساطش نبود و کلی برای این حقوق هنوز پرداخت نشده نقشه ریخته بود...
خود کرامتی از گشتن مینو عاصی شد....
تمام قفسه ها را به هم ریخته بود...
نفسش در نمی آمد...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من زهرا فاطمی (ترانه)
بیش از یه دهه است که رمان مینویسم
جنون دلبستگی
تو عاشق نبودی
تب خواستنت
حس ممنوعه و ....
نویسنده رمان عاشقی ممنوع که آخرین رمان در حال تایپمه در حال حاضر
ممنون میشم با مهربونی هاتون بهم انرژی بدین
https://harfeto.timefriend.net/16974626017578