#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_216
_وای گفتی تخت...برم تو تخت خوابم ولو شم...از خستگی حال ندارم... بای...
با سرعت به سمت سرایداری دوید و بهادر را هاج و واج رها کرد...مگر سرایداری چقدر بزرگ بود که تخت داشته باشد ؟
***
هر چه منتظر شهربانو شد نیامد...اصلا کته هم کوفتش شد..
بیخیال سفره را نخورده جمع کرد.
گوشه ی اتاق گذاشت..
شالش را برداشت و با نگاه حرصی به گوشی توی شارژ شهربانو از اتاقک خارج شد.
توی پارکینگ و حیاط نبود.
آسانسور هم خالی...به سمت راه پله ها کشیده شد...
پیدایش کرد داشت تی میکشید ؟
خونش به جوش آمد..
با هزار زور و دردسر او را به پارکینگ فرستاد.
یعنی اگر دستش به مدیر ساختمان میرسید خونش حلال بود...
مجبورش کرده بود آن همه پله را تی بکشد...آن هم برای چندر غازی که میداد!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_215 #به_قلم_زهرافاطمی -حالا زنت هیچی، چرا این درو نمیذاری سر جاش؟ تو حریم خصو
#عروس_اجباری
#پارت_216
#به_قلم_زهرافاطمی
تمام مدت با نیش باز به جاده ی روبه رویش زل زده بود، آقا رسول هم چند ثانیه یکبار نگاهش میکرد و نفس کشداری می کشید؛ خیر سرش چه دسته گلی تحویل جامعه داده بود!
یوسف زیر چشمی به ترانه که عقب کنار مادرش نشسته بود در آینه نگاه میکرد!
اخم کرده بود، او را به زور با خودش آورده بود و درست در اوج کارش مرخصی گرفته بود.
مادرش سیبی پوست کند و قاچ کرد و به دست شوهرش داد تا به یوسف هم بدهد، اما متاسفانه بهشت همچنان زیر پای مادران است و رسول با دیدن آن لبخند بی معنی صدسال هم حاضر نمیشد تحویلش بگیرد... همه را تا آخرین تیکه خودش خورد!
-بخور پدرم، نوش جونت گوشت بشه به تنت الهی...
ناغافل رسول بیچاره به سرفه افتاد و یوسف هول شده ماشین را نگه داشت و به داد پدرش رسید.
رسول تا حالش خوب شد از آن پس گردنی های نابش را نثارش کرد.
-گمشو از ماشین پیاده شو، خانم شما بیا جلو پیشم بشین!
یوسف با لب و لوچه ای آویزان از ماشین پیاده شد، جابه جایی ها که انجام شد و رسول پشت فرمان نشست اولین کاری که کرد سی دی خودش را داخل پخش گذاشت و صدای داریوش در فضای ماشین پیچید!
یوسف که مطمئن بود برای انتقام دقیقا دست به چنین کاری میزند ، پوفی کرد و سرش را روی شانه ی ترانه گذاشت، اما او هم نامردی نکرد و جاخالی داد و خودش را به در چسباند!
برای سر پایین آمده اش درمانی نبود، سرش را بلند کرد و به ترانه خيره شد.
هنوز اخم داشت.
ویبره ی گوشی اش هم روی مخ یوسف میرفت ! خیلی نامحسوس بی آنکه مستقیم نگاهش کند گوشی را از کیفش بیرون آورد و همین که گوشی را باز کرد، صفحه ی چت پر شده بود از پیام های وحید!
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀