ای عشق، ای قدیمترین زخمِ روزگار
در گوشهی دلم، سرِ پیری چه میکنی؟
#اصغر_معاذی
آنقدر با من مهربان بودی که بعد از تو
یک لحظه حس کردم که صد سال است تنهایم
#اصغر_معاذی
نسیمی هست ابری هست نم نم اشکی هست اما نیستی درشهر
دلـــم بیـهوده مـی گـردد خـیابـانـهای خـالــی را
#اصغر_معاذی
هرچند پیش روی تو غرق خجالتند
چشمان این غریبه فقط با تو راحتند
بانو...به بی قراری شاعر ببخش اگر
این شعرها به حضرت چشمت جسارتند
آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران
لبخندهات...حس نجیب زیارتند
دور از نگاه سرد جهان...دست های من
با بافه های موی تو سرگرم خلوتند
دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد
از حرف دل پُرند...اگر بی شکایتند
بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند...!
#اصغر_معاذی
کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟
دلم انگــار باور کــرده آن عشق خیالـی را
سیمی نیست… ابری نیست… یعنی:نیستی در شهر
تـــــو در شـهری اگــر باران بگیرد این حوالـی را
مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهـــا کـــــردی
چراغان کن شبِ این عصــرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مـــرا با دکـمه ی پیــراهنت واکن
رها کن از غم سنـجاق، موهــای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت ســرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر این دستـهای لاابـــالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانـه ی حـالی به حـالی را
نسیمی هست… ابری هست… اما نیستی در شهر
دلــم بیهوده مــی گردد خیابان های خالـی را…!
#اصغر_معاذی
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست
به شوق شال و کلاه تو برف میآمد
و سالهاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رختهای روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست
کنار این همه مهمان، چقدر تنهایم
میان این همه ناخوانده، کفشهای تو نیست
به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه میخورد انگشتهای باران... آه
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست
تو نیستی دل این چتر وا نخواهد شد
غمیست باران وقتی هوا هوای تو نیست
#اصغر_معاذی
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست
به شوق شال و کلاه تو برف می آمد
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست
کنار این همه مهمان چقدر تنهایم
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست
به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه می خورد انگشت های باران،آه
شبیه در زدن تو،ولی صدای تو نیست
تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی است باران،وقتی هوا هوای تو نیست
#اصغر_معاذی
با شعرهایم آمدی یک شب به دنیایم
دنیا مرا گم کرد و چشمان تو پیدایم
شوق تو دشت سینه ام را می دود تا صبح
آهوی من، کی می گذاری سر به صحرایم
گم می کنم هرشب خیابان های دنیا را
تا دست هایت نیست طولانی ست شب هایم
انگار دست عشق، بی تو حلقه ی مرگ است
بر گردنم افتاده یا پیچیده بر پایم
آنقدر با من مهربان بودی که بعد از تو
یک لحظه حس کردم که صد سال است تنهایم...
#اصغر_معاذی
حس می کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشم های تو باشم رهاترم
تنهایی ام کم از غم دلتنگی تو نیست
من هرچه بی قرارترم ، بی صداترم
گاهی مقابل تو که می ایستم نَرنج
پیش تو از هر آینه بی ادعاترم
قلبی که کنج سینه ی من می زند تویی
من با غمِ تو ، از خودِ تو آشناترم
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگ ها و زلزله ها بی هواترم
حالم بد است ، با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلا ترم ...!
#اصغر_معاذی
آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور
عشق در سینهی من هست و در آغوشم نیست
#اصغر_معاذی
@abadiyesher
روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق حالی داشت
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت
با اشاراتِ نظر آرامشِ دنیای هم بودیم
نامههامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت
در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران، چتر و شالی داشت
عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی میکرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت
شب که میآمد به خوابم گود میافتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که میخندید چالی داشت!
گوشهای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض میکردیم
بی هوا باران که میآمد برایم دستمالی داشت
زندگی میگفت: باید زیست...باید زیست، اما آه
آخرین آغوشمان در باد، بغضی داشت، حالی داشت!
#اصغر_معاذی
@abadiyesher
روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق حالی داشت
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت
با اشاراتِ نظر آرامشِ دنیای هم بودیم
نامههامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت
در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران، چتر و شالی داشت
عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت
شب که میآمد به خوابم گود میافتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که میخندید چالی داشت!
گوشهای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض میکردیم
بی هوا باران که میآمد برایم دستمالی داشت
زندگی میگفت: باید زیست...باید زیست، اما آه
آخرین آغوشمان در باد، بغضی داشت، حالی داشت!
#اصغر_معاذی
@abadiyesher