یک قرمهٔ آبدار باید بپزد
شش ساعت آزگار باید بپزد
تکلیف زنی که بعد از این عید سعید
هر روز خدا ناهار باید بپزد
#انسیه_سادات_هاشمی
عید فطر مبارک😁
هرچه را داشتهام ریختهام دور و برم
مثلا کار زیاد است و شلوغ است سرم
مثلا تنگِ کسی نیست دلم اصلا هم
خستهٔ مشغلهها هستم اگر هم پکرم
چقدر این دو سه هفته نرسیدم به خودم
وضعم آنقدر شلخته است که گویی پسرم
یوسفم رفته و درها همگی بسته شده
من در این قصرِ دراندشت پیاش در به درم
نه که دلتنگی و این مسألهها! میخواهم
تکهٔ پیرهنش مانده برایش ببرم
لاأقل کاش که زخمی زده بودم کاری
تا اگر تازگیام رفت بماند اثرم
چقدر کار کشید از دل شیرازی من
«پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم»
باز هم بوی غذایی که دلش سوخت برام
میروم باز سر کوچه فلافل بخرم
باز هم بین غزل مسخرهبازی کردم
تا غرورم مثلا حفظ شود خیر سرم
من که بانویم و پا پیش گذارم زشت است
تو هم آنقدر نیا تا که بیاید خبرم
#انسیه_سادات_هاشمی
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثل پیروزی نبردی سخت
مثل پایانِ خوبِ سالی بد
خستگیهای بیکسی در رفت
فاتحانه جناب عشق آمد
از اسیرانِ خود سوایم کرد
ریخت از ابتدا بنایم کرد
شاهبانوی قصههایم کرد
کارم افتاده دست کاربلد
وای از آن خندههای بانمکش
شیطنتهای ناب و بیکلکش
دلبریهای ریز و کمکمکش
کار من ساخته است صد در صد
تُپقش عمدی و فریبنده
مینشیند به دل همانندِ
لکنت بچههای یکدنده
بر سر «لم یلد ولم یولد»
من پر از های و هوی سرگردان
او پر از شور و شوق بیپایان
من شبیه شلوغی تهران
او شبیه شلوغی مشهد
حالِ قلبم که خوب مضطر شد
شب قدری دوا میسر شد
عاقبت حرف حرف مادر شد
گفته بود از علی بگیر مدد
ای تبِ گر گرفته در جانم
باز آتش بزن بسوزانم
من چه مرگم شده؟ نمیدانم
عشق! عقلم نمیدهد به تو قد
باز خندید قند من افتاد
چشمهای تو کار دستم داد
عشق! پیروزیات مبارک باد
دل ما را ببر به حبس ابد
#انسیه_سادات_هاشمی
رد شد از بیخ گوشتان تیری
که گذشت از گلوی کودک من
این فقط گوشهای از آن ترسی است
که چشیده است طفل کوچک من
چه شبی بود از آسمانِ خدا
خوشه خوشه ستاره میبارید
دیدم از کاخهای غصبیتان
به مُخَیّم پناه میآرید
خانهای که مرا از آن روزی
با تفنگ و لگد درآوردید
سرپناه شما نخواهد شد
دیدم از آن فرار میکردید
دل به کوتاه گنبدی بستید
غافل از گنبدی که دوّار است
آن شب از آسمان پیام آمد
دست بالای دست بسیار است
به ثریا اگر بیاویزید
مردمانی ز فارس میآیند
میکشانند ظلم را پایین
آسمان را به حق میارایند
میرسند اهل وعدهٔ صادق
لیسوءوا وجوهکم آری
راه وا کن لیدخلوا المسجد
تا که عهد خدا شود جاری
فادخلوا الباب سجداً مردم
که زمینِ مقدس است اینجا
باید اینک نماز آزادی
خواند در صحن مسجد الاقصی
بعد عمری به خانه برگشتم
روستامان چقدر پیر شده
بوی یافا چرا نمیآید؟
باغ زیتونمان کویر شده
مینشینم کنار باغچهمان
مثل ابر بهار میبارم
در همین خاک آبدیده به اشک
باز زیتون تازه میکارم
#انسیه_سادات_هاشمی
رد شد از بیخ گوشتان تیری
که گذشت از گلوی کودک من
این فقط گوشهای از آن ترسی است
که چشیده است طفل کوچک من
چه شبی بود از آسمانِ خدا
خوشه خوشه ستاره میبارید
دیدم از کاخهای غصبیتان
به مُخَیّم پناه میآرید
خانهای که مرا از آن روزی
با تفنگ و لگد درآوردید
سرپناه شما نخواهد شد
دیدم از آن فرار میکردید
دل به کوتاه گنبدی بستید
غافل از گنبدی که دوّار است
آن شب از آسمان پیام آمد
دست بالای دست بسیار است
به ثریا اگر بیاویزید
مردمانی ز فارس میآیند
میکشانند ظلم را پایین
آسمان را به حق میارایند
میرسند اهل وعدهٔ صادق
لیسوءوا وجوهکم آری
راه وا کن لیدخلوا المسجد
تا که عهد خدا شود جاری
فادخلوا الباب سجداً مردم
که زمینِ مقدس است اینجا
باید اینک نماز آزادی
خواند در صحن مسجد الاقصی
بعد عمری به خانه برگشتم
روستامان چقدر پیر شده
بوی یافا چرا نمیآید؟
باغ زیتونمان کویر شده
مینشینم کنار باغچهمان
مثل ابر بهار میبارم
در همین خاک آبدیده به اشک
باز زیتون تازه میکارم
#انسیه_سادات_هاشمی
هرچه را داشتهام ریختهام دور و برم
مثلا کار زیاد است و شلوغ است سرم
مثلا تنگِ کسی نیست دلم اصلا هم
خستهٔ مشغلهها هستم اگر هم پکرم
چقدر این دو سه هفته نرسیدم به خودم
وضعم آنقدر شلخته است که گویی پسرم
یوسفم رفته و درها همگی بسته شده
من در این قصرِ دراندشت پیاش در به درم
نه که دلتنگی و این مسألهها! میخواهم
تکهٔ پیرهنش مانده برایش ببرم
لاأقل کاش که زخمی زده بودم کاری
تا اگر تازگیام رفت بماند اثرم
چقدر کار کشید از دل شیرازی من
«پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم»
باز هم بوی غذایی که دلش سوخت برام
میروم باز سر کوچه فلافل بخرم
باز هم بین غزل مسخرهبازی کردم
تا غرورم مثلا حفظ شود خیر سرم
من که بانویم و پا پیش گذارم زشت است
تو هم آنقدر نیا تا که بیاید خبرم
#انسیه_سادات_هاشمی
هرچه را داشتهام ریختهام دور و برم
مثلا کار زیاد است و شلوغ است سرم
مثلا تنگِ کسی نیست دلم اصلا هم
خستهٔ مشغلهها هستم اگر هم پکرم
چقدر این دو سه هفته نرسیدم به خودم
وضعم آنقدر شلخته است که گویی پسرم
یوسفم رفته و درها همگی بسته شده
من در این قصرِ دراندشت پیاش در به درم
نه که دلتنگی و این مسألهها! میخواهم
تکهٔ پیرهنش مانده برایش ببرم
لاأقل کاش که زخمی زده بودم کاری
تا اگر تازگیام رفت بماند اثرم
چقدر کار کشید از دل شیرازی من
«پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم»
باز هم بوی غذایی که دلش سوخت برام
میروم باز سر کوچه فلافل بخرم
باز هم بین غزل مسخرهبازی کردم
تا غرورم مثلا حفظ شود خیر سرم
من که بانویم و پاپیشگذارم زشت است
تو هم آنقدر نیا تا که بیاید خبرم
#انسیه_سادات_هاشمی
هدایت شده از فلانی
2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخت است اگر در عشق بیپروا نباشی
هرجا بدانی یار هست، آنجا نباشی
در گوشة تنهاییات از غم بمیری
با اینکه آسان میشود تنها نباشی!
دل خوش کنی عمری به اشعارت که تنها
حرف است و روی حرف پابرجا نباشی
آنقدر از غمهای این و آن بگویی
تا بلکه در شعر خودت پیدا نباشی
خواهی گذشت از خیر مضمونهای بکرت
وقتی که عاشق باشی و رسوا نباشی
هم دوست داری گاه رویت را ببیند
هم میهراسی آنقدر زیبا نباشی
با دوریاش میسوزی و میسازی آری
عشق است و میترسی که با تقوا نباشی
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
درس یا شعر؟ مسأله این است
درس خوب است شعر شیرین است
هر دو داروی دردها هستند
درس آمپول و شعر مورفین است
موقع دردِ لاعلاج اما
درس خسته است شعر غمگین است
شعر از زیر بار میآید
وانگهی بار درس سنگین است
در شب امتحان خطوطِ کتاب
ناگهان دشتی از مضامین است
زیست، تاریخ و احتمال پر از
استعاره، کنایه، تضمین است
چه غزلها که میرود از دست
چون بغلدستیات خبرچین است
حیف استادها نمیفهمند
شعر یک جور حلِ تمرین است
درس را میشود مجدد خواند
شعر آن شعلهٔ نخستین است
درس را میشود تقلب کرد
شعر اما نهفته در سینه است
ذرهبینی است عینک خرخوان
عینک شاعران جهانبین است
فوق لیسانس برق بیکار است
شاعر خوش سلیقه تأمین است
شاعران بین خلق محبوبند
خونِ شاعر همیشه رنگین است
ولی از بچه درس خوانِ کلاس
دلِ کل کلاس چرکین است
من قضاوت نمیکنم تو بگو
درس یا شعر؟ مسأله این است!
#انسیه_سادات_هاشمی
درس یا شعر؟ مسأله این است
درس خوب است شعر شیرین است
هر دو داروی دردها هستند
درس آمپول و شعر مورفین است
موقع دردِ لاعلاج اما
درس خسته است شعر غمگین است
شعر از زیر بار میآید
وانگهی بار درس سنگین است
در شب امتحان خطوطِ کتاب
ناگهان دشتی از مضامین است
زیست، تاریخ و احتمال پر از
استعاره، کنایه، تضمین است
چه غزلها که میرود از دست
چون بغلدستیات خبرچین است
حیف استادها نمیفهمند
شعر یک جور حلِ تمرین است
درس را میشود مجدد خواند
شعر آن شعلهٔ نخستین است
درس را میشود تقلب کرد
شعر اما نهفته در سینه است
ذرهبینی است عینک خرخوان
عینک شاعران جهانبین است
فوق لیسانس برق بیکار است
شاعر خوش سلیقه تأمین است
شاعران بین خلق محبوبند
خونِ شاعر همیشه رنگین است
ولی از بچه درس خوانِ کلاس
دلِ کل کلاس چرکین است
من قضاوت نمیکنم تو بگو
درس یا شعر؟ مسأله این است!
#انسیه_سادات_هاشمی
زبان حال حضرت رباب (سلام الله علیها)
خبر رسیده به من ای فرشتههای خدا
سپردهاند علی اصغرِ مرا به شما
سپردهاند که از شیر دایههای بهشت
بنوشد و بشود مرهمش که «فیه شفاء»
نمیکند گلهای تُنگِ من که برگشته است
دوباره ماهیِ تشنه به خانهاش دریا
ولی ملائکه! من مادرم! دلی دارم
هنوز دلنگرانم برای آن لبها
هنوز دل نگرانم برای طفلی که
مرا گذاشته با گاهوارهاش تنها
بگو فرشته! که آرام و تخت خوابیده است
بگو که دست خدا تاب میدهد او را
شده است دست پدر، حال، حجر اسماعیل
بگو طواف کنندش فرشتهها به دعا
برای ذبح عظیمی که نذر حق کردیم
گرفتهایم چه شبها به گریهاش احیا
نخورده اصغر من بی وضوی من شیری
نداده بوسه به او جز به نام حق، بابا
برای اصغر من زمزمی بجوشانید
قسم به مروه شما را قسم به سعی و صفا
جواب گریهٔ او را خداپسند دهید
که تلخ داده جوابی به گریهاش دنیا
سفارش پسرم را نمیکنم دیگر
علی است زندگیام، جان او و جان شما
#انسیه_سادات_هاشمی
هدایت شده از خوبان پارسیگو 🏴
هرچه را داشتهام ریختهام دور و برم
مثلاً کار زیاد است و شلوغ است سرم
مثلا تنگِ کسی نیست دلم اصلاً هم
خستهٔ مشغلهها هستم اگر هم پکرم
چقدر این دو سه هفته نرسیدم به خودم
وضعم آنقدر شلخته است که گویی پسرم
یوسفم رفته و درها همگی بسته شده
من در این قصرِ دراندشت پیاش دربهدرم
نه که دلتنگی و این مسألهها! میخواهم
تکّهٔ پیرهنش مانده برایش ببرم
لاأقل کاش که زخمی زده بودم کاری
تا اگر تازگیام رفت بماند اثرم
چقدر کار کشید از دل شیرازی من
«پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم»
باز هم بوی غذایی که دلش سوخت برام
میروم باز سر کوچه فلافل بخرم
باز هم بین غزل مسخرهبازی کردم
تا غرورم مثلاً حفظ شود خیر سرم
من که بانویم و پا پیش گذارم زشت است
تو هم آنقدر نیا تا که بیاید خبرم
#انسیه_سادات_هاشمی