eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
« به جز دلم لبت از هرچه هست تنگ تر است بخند خنده ات از دیگران قشنگ تر است»
برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟ کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟! بگو آیا برای کشف یک "لبخند" می میرند؟ چگونه "دوستت دارند" آدم‌های بعد از من؟ چگونه گریه‌ی دیروز را از یاد خواهی برد؟ به آغوشِ که عادت میکنی فردای بعد از من؟✨
بمان کنار من امشب، دوباره شعر بخوان تا برای هردویمان بعد گریه چای بریزم دلم گرفته ازینجا، کمی مراقب من باش دلم گرفته برای تو، شب بخیر عزیزم
تَرَک دارم ولی جانم به جانت بند خواهد ماند فقط همرنگِ عاقل‌ها نشو، دیوانه جانِ من...
☆ شب شیشهٔ چشم‌هام تر می‌گردد تنهایی من بزرگ‌تر می‌گردد یک‌بار به خواب من بیا با من باش آن عمر که رفته است بر می‌گردد
تو در جانِ منی... دوری نکن دردت به جانِ من! به پایان گرچه نزدیک است دیگر داستان من تو را چون زخم‌های دیگرم در یاد خواهم داشت مرا از یاد خواهی بُرد بانوی جوانِ من... زمینی ساکتم... در سینه‌ام جوش‌و‌خروشی نیست که یخ‌کرده‌ست بی ‌آغوشِ تو آتشفشان من اگر صد سالِ نوری دور هم باشی خدا را شکر! همین خوب است... سوسو می‌زنی در آسمانِ من دلم ترسیده... قصد بردنِ جفتِ مرا دارند عقابانی که می‌چرخند دُورِ آشیان من تَرَک دارم ولی جانم به جانت بند خواهد ماند فقط همرنگِ عاقل‌ها نشو دیوانه‌جانِ من! به هر سو می‌دوم جادوگری نو! اژدهایی نو! که در خود هفت‌خوانی تازه دارد هفت‌خوانِ من! حلالم کن وطن! بر آرشت دیگر امیدی نیست غرورم مرده در لرزیدنِ تیر و کمان من امید تازه‌ای در خونِ این خلقِ هراسان نیست که‌ صدها دیو دارد کشور بی‌ قهرمانِ من! خودم را با تمام خاطراتم دوست می‌دارم اگرچه دشمنی کردند با من دوستانِ من! 🌸
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
كلاغ قصه مرا ببخش عزيزم اگر كه بد بودم در آسمان كس ديگری رصد بودم تو –سيندرلا خوشبخت می‌شود– بودی كلاغ قصه به مقصد نمی‌رسد بودم تو ماه بودی و من رودخانه‌ای تاریک كه در خيالِ خودم غرق جزر و مد بودم... مرا ببخش عزيزم، مرا ببخش وی ـ اگرچه ظاهر يك داستان فراهم بود كتاب كوچك ما فصل آخرش كم بود تو شاد زاده شدی، تا سپيدبخت شوی سياه زاده شدم، نام كوچكم غم بود بهار يخ‌زده‌مان رنگ صد زمستان داشت بهشت گم‌شده يک كوچه از جهنم بود به روي شاخه نشستيم و آذرخش زمان برای سوختن لانه‌مان مصمم بود هميشه كينهٔ پير خدای با ابليس وبال گردن فرزندهای آدم بود مرا ببخش، در آغوش كوچكت مردن شبيه مرگ بزرگی كه دوست دارم بود مرا ببخش عزيزم، مرا ببخش ولی ـ گناه كوچكِ آموزگار عالم بود اگر بزرگ نبودم، اگر كه بد بودم كه زندگی‌كردن را درست ياد نداد به من كه مردن را بيشتر بلد بودم!
آیا اجازه هست در این قصّه‌ی جدید تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید؟
مثل دو تا گنجیشک ترسیده مثل دو تا فنجون وارونه مثل دو تا دفترچه ی کاهی که هیشکی توشونو نمیخونه مثل دو تا پروانه ی زخمی که بالشونو آدما کندن مثل دو تا ماهی که رو قلاب چشماشونو آهسته می بندن دو تّا گوزن قطبی تنها که خون گرفته رد پاشونو یا نه !دو تا مرغابی وحشی که گربه خورده کله هاشونو مثل دو تا نعش لگد خورده مثل دو تا نقاشی پاره مثل دو تا قبر تک افتاده که هیشکی گل روشون نمیذاره مثل دوتا سنجاقک غمگین که نصفه شونو مورچه ها بردن مثل دو تا خرگوش لاغر که چشماشونو جغدا درآوُردن مثل یه بچه هرچی از ما موند لای یه مُش خاکِ سیا جا شد ما زندگی کردیم و تن هامون آخر نصیب مرده شورا شد ما خونه های خلوتی بودیم که موشا دیواراشو گز کردن بن بست دورافتاده ای بودیم که اسمشو صد بار عوض کردن گرچه طلسم مُردگی مونو با زندگی باطل نمیکردیم ما رو تو کوچه میزدن، اما دستای هم رو ول نمیکردیم... مث دو تا سیاره ی خالی افتادیم از هفت آسمون هربار سیلی زدن تو گوشمون هر روز چاقو زدن تو سینه مون هربار پر پر زدیم و تازه دونستیم هیشکی سقوطت رو نمی بینه ما زندگی کردیم و فهمیدیم که زندگی یه خواب سنگینه...     @abadiyesher