مثل ماهی که درون سایه ابری مبهم است
گاه عشق یک فرشته در دل یک آدم است
سیلی از امواج خوردن عادت هر روزهی
صخرههای ایستاده، صخرههای محکم است
خسته از این روزهای تلخ و مسموم و غریب
یک نفر احوال میپرسد مرا آنهم غم است
آنچه که تو بر سرت کردی و رفتی روسری
آنچه که من بر سرم شد آه ... خاک عالم است
از زمختیهای این روح ترک خورده نترس
مرد زیبایی که می بیند دلش ابریشم است
تو دو شانه داری و اندوه انبوه مرا
فرش پانصد شانهی تبریز هم باشد کم است
#حامد_عسکری
@abadiyesher
تو آن ماهی که معمولاً رُخت را قاب میگیرند
همیشه شاعرانی مثل من، از پشت عینکها
#حامد_عسکری
@abadiyesher
تو آن ماهی که معمولاً رُخت را قاب میگیرند
همیشه شاعرانی مثل من ، از پشت عینکها
#حامد_عسکری
@abadiyesher
15.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشهد ان علی ولی الله
#حامد_عسکری
@abadiyesher
هدایت شده از به وقت شاعری
Hamed Askari | موزیکدل4_5895543702746566376.mp3
زمان:
حجم:
3.17M
رفتو غزلم چشم بهراهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد
#حامد_عسکری
خدا نخواست من و تو کنار هم باشیم
پرنده بودی و از بام من پرت دادند
#حامد_عسکری
@abadiyesher
از درد ترک خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم
او میرود و هرقدمش لاله و نسرین
ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم
ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم
با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم
تنرعشه گرفتیم که با غیر نشسته
از غیرتمان بود نوشتند حسودیم
جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم
بر سقف اگر رستن قندیل فراز است
ما نیز همانیم فرازیم و فرودیم
یک روز بیاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و چه بودیم
بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم
#حامد_عسکری
@abadiyesher
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری برلبش گُل کرده سنجاقی به گیسویش
قناریهای این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش
مضاعف میکند زیباییاش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کُسوف ماه رخ داده است یا بالابلای من
بهروی چهره پاشیده است ازابریشم مویش
اگر پیچ امینالدوله بودم میتوانستم
کمی از ساقههایم را ببندم دور بازویش
تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خندهی تلخش یکی با برق چاقویش
قضاوت میکند تاریخ بین خانِ دِه با من
که از من شعر میماند و از او باغ گردویش
رعیّتزاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم دردل داشتم این زخم هم رویش
#حامد_عسکری
@abadiyesher
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد
دو دلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
#حامد_عسکری
@abadiyesher
از عکس تو و بغض همین قدر بگویم:
دردا که چه شبها که چه شبها که چه شبها
#حامد_عسکری
@abadiyesher