eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشی در دلش افکندم و آبش کردم غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهر بر سر آتش جور تو کبابش کردم زندگی کردن من مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم.
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر پس قسمتِ فرهاد چرا کوهکنی بود؟
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر پس قسمتِ فرهاد چرا کوهکنی بود؟
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر پس قسمتِ فرهاد چرا کوهکنی بود؟
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر پس قسمتِ فرهاد چرا کوهکنی بود؟
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر پس قسمتِ فرهاد چرا کوهکنی بود؟
روز اول ز غمت مُردم و شادم که به مرگ چاره‌ی آخر خود خوب نمودم ز نخست
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام فریاد من از حسرت بی بال و پری بود گر اینهمه وارسته و آزاد نبودم چون سرو، چرا بهره‌ی من بی‌ثمری بود روزی که ز عشق تو شدم بی خبر از خویش دیدم که خبرها همه از بی خبری بود بی تابش مهر رُخت ای ماه دل‌افروز یاقوت صفت، قسمت ما خون‌جگری بود دردا، که پرستاری بیمار غم عشق شبها همه در عهده‌ی آه سحری بود 
تا درس محبت تو آموخته ایم در خرمنِ عمر، آتش افروخته ایم بی جلوه‌ی شمعِ رویت از آتش غم عمری است که پروانه صفت، سوخته‌ایم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود گر مرا چنگی به دل می‌زد، نوای چنگ بود نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود گر ز آزادی بوَد آبادی روی زمین پس چرا بی‌بهره از آن کشور هوشنگ بود نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ بس‌که در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود بس که دلخون گشتم از نیرنگ یاران دورنگ دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود بی‌سر و پایی که داد از دست او بر چرخ رفت کی سزاوار نگین و درخور اورنگ بود شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده‌اند قیل و قال و جنگشان هم از ره نیرنگ بود برندارم دست و، با سر می‌روم این راه را تا نگویی (فرخی) را پای کوشش لنگ بود.