دیده ام در دیدگانت عمق اقیانوس را
می دهد رونق جمالت بی گمان فردوس را
می نشاند ماه عالمتاب را اندر محاق
تا که روشن میکند رخسارهات فانوس را
سرو، میگردد خجل از قامتت هر بامداد
تار گیسویت پریشان میکند طاووس را
طاق ابرویت که کافر میکند بر آن طواف
می زند برهم یقیناً تخت کیکاوس را
کی رسد عنقا بدان عشقی که میسوزد جگر
جز به آتش برنشاند عاقبت ققنوس را
میکنی از من دریغ ار آسمان را باک نیست
از لبم منما جدا آنی تو آخر بوس را
میبری ساعت به ساعت دل زهر انس و پری
تا زنی بر سنگ خارا حرف نامانوس را
کاش میشد در دلم کاشانه میکردی ز عشق
بشکنم گردن ، در این پیرانه سر کابوس را
حرمتم را چرخ بازیگر ز دستانم گرفت
آه و حسرت را چه باید کرد و این افسوس را
#محمد_رضا_فتحی
از حقیقت آیه ای آرم که بردارم مَجاز
می رسد روزی به ایران آفتابم از حجاز
دل اگر شد دشتِ خونین،دامنش آرم
به دست
دانم آخر میرسد فرخنده یاری دلنواز
در به در خورشید می جویم در این
ظلمت سرا
با طلوعش عالمی از ماه گردد بی نیاز
باد بر او سجده آرد، آب می سازد وضو
آسمان با صد تواضع می کند بر او نماز
سر ، نه تنها بر فلک ساید مَلک از مَقدمش
از ثری تا عرش اعلی با حضورش سرفراز
می کِشد منشور باطل را به آتش
بی دریغ
بیرقی از نورِ مطلق را در آرد اهتزاز
نی فقط عیسی و موسی، بلکه اندر
مُلکِ حق
هر که را بینی در آن هنگامه، آید
پیشواز
حرمتش نیکو نگهدار و صبوری پیشه کن
می رسد روزی به ایران آفتابم از حجاز
#محمد_رضا_فتحی
م. ح - شاد