eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم بهانه‌ای نیست تا پر زنم به سویت گفتـا تـو بال بـگشا راه بهانـه با مـن ...
آمدی با تاب گیسو تا که بی تابم کنی زلف را یکسو زدی تا غرق مهتابم کنی آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
ما را از تلخگویی دشمن ملال نیست در کیش ما ملال ز جاهل حلال نیست از عشق من مپرس به چشمم نگاه کن در عالم مشاهده جای سوال نیست در کار قال عمر گرامی به سر رسید دردا در این زمانه یکی اهل حال نیست در چشم ما که روی چو خورشید دیده‌ایم هر چهره ماه و هر خم ابرو هلال نیست ما رهسپار بقاییم غم مدار در دستگاه هستی مطلق زوال نیست غافل مشو که مهلت توفیق اندکست گر مرگ در رسد نفسی هم مجال نیست با شعر تازه گوی ز پیشینیان ببر ای خسته جان بکوش که قحط کمال نیست مست حلاوت غزلم بی خبر ز خصم ما را ز تلخگویی دشمن ملال نیست
آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوری که به دریاست به مرداب نباشد هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد در پیش قدت کیست که از پا ننشیند یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم
آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوری که به دریاست به مرداب نباشد هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد در پیش قدت کیست که از پا ننشیند یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوری که به دریاست به مرداب نباشد هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد در پیش قدت کیست که از پا ننشیند یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوری که به دریاست به مرداب نباشد هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد در پیش قدت کیست که از پا ننشیند یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
بر من و تو روزگاری رفت و عشقی پا گرفت عاقبت چرخ حسود این عشق را از ما گرفت
به رخ گیسو فرو ریزی که دل‌ها را برانگیزی از این بازیگری بگذر به هر صورت دلارایی :)
هزاران دل بحسرت خون شد از عشق یڪے در این میان مجنون شد از عشق در این آتش هر آنڪس بیشتر سوخت چراغش در جهان روشن تر افروخت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
گفتـم شب مهتاب بـیا... ، نازکنـان گفت : آنجـا کـه مـنـم حاجـت مـهـتـاب نبـاشـد ...
. منم و داغ نگاهی که به قلبم زده ای آتش خرمن آهی که به قلبم زده ای قول دادی همه ی دار و ندارم باشی در تنم رخنه کنی، فصل بهارم باشی من به بد قولی چشمان تو عادت کردم به همین بودنت از دور قناعت کردم ترسم این است بیایی و صدایم نکنی کوهی از درد ببینی و دعایم نکنی ترسم این است صدایم به صدایت نرسد بدوم با سر و سر باز به پایت نرسد نکند حادثه ای باز به بادم بدهد داغ فهمیدن یک راز به بادم بدهد نکند جای تو را فاصله ات پر بکند خاطره روی تورا سایه تصور بکند از تمام تو فقط فاصله ات سهم من است عشق وا مانده ی بی حوصله ات سهم من است...
آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوری که به دریاست به مرداب نباشد  هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق آنرا که به دل عشق بُوَد خواب نباشد  در پیش قدت کیست که از پا ننشیند یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد  چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد  گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد 
آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوری که به دریاست به مرداب نباشد  هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق آنرا که به دل عشق بُوَد خواب نباشد  در پیش قدت کیست که از پا ننشیند یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد  چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد  گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد 
گفتم بهانه‌ای نیست تا پر زنم به سویت گفتـا تـو بال بـگشا راه بهانـه با مـن... 🌱
گفتم شب مهتاب بیا، نازکنان گفت: آنجا که منم، حاجت مهتاب نباشد!
سلام بر معشوق که چهره اش قمر و چشم او ستاره ی اوست سلام بر عشق که قطره قطره ی اشک شبانه چاره ی اوست به چشم یار سلام که سوز ما ز نگاه وی و شراره ی اوست سلام من به سپهر که زینت شب ما ابر پاره پاره ی اوست به شب سلام سلام که هر ستاره ی رخشنده گوشواره ی اوست سلام بر شبنم که غنچه بستر و گلبرگ گاهواره ی اوست سلام بر فرزند که راحت دل ما دیدن دوباره ی اوست سلام بر مادر که دیده ی همگان عاشق نظاره ی اوست به کردگار سلام که خلق عالم و آدم یه یک اشاره ی اوست به حق سلام که هر جا طلوع زیباییست نشان نعمت و الطاف آشکاره ی اوست
مهلت ما اندک است و عمر ما بسیار نیست در چنین فرصت ، مرا با زندگی پیکار نیست با نسیم عشق ، باغ زندگی را تازه دار ورنه کار روزگارِ کهنه جز تکرار نیست
آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوری که به دریاست به مرداب نباشد هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد در پیش قدت کیست که از پا ننشیند یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد