eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هرچند گاهی یاد  یک همراه می‌افتاد از چاله کم کم داشت توی چاه می‌افتاد دائم برای زنده ماندن دست و پا می زد کوهی که کوچک می شد و از کاه می‌افتاد روی خیالاتش اگر چه چنگ می انداخت این برکه در دام زمین و ماه می‌افتاد وقتی پیاده اسب‌ها را باز، هی، می‌کرد از بام قلعه مات و تنها، شاه می‌افتاد می‌خواست شکل دیگری از زندگی باشد؟ دنبال آدم ها نباید راه می‌افتاد!
"گرفت فال و به من گفت که فراق افتاد خیال کردم و یک روز اتفاق افتاد شبیه دانه پ‌ی برفی سفید و سرگردان هوای سرد به من خورد و در اجاق افتاد به تخته های پر از مهره فکر می کردم به آتشی که از آن شور و اشتیاق افتاد کسی نشست کنارم دوباره طاس انداخت نگفت جفت من است و ندید طاق افتاد کسی نبود ،کسی که خیال می کردم کسی که آمد و یک روز اتفاق افتاد نشست پشت همین پنجره که میبینی و باغ مثل من از چشم این اتاق افتاد"
قفس کوچک دلتنگی من دنیا شد هر چه غم بود در این سینه ی کوچک جا شد لحظه ای من به نگاه تو پناه آوردم پلک بر هم زدم و صورت تو پیدا شد زندگی فاصله‌ی مستی و هشیاری بود پیک‌ها خالی و دنیای خدا زیبا شد چیزی از فلسفه ی سیب نمیدانستم گفتم آدم بشود دخترکم حوا شد در کلافی که تو پیچیدی و من بافتمش گره‌ای بود زمان رفت و به سرعت وا شد عشق تاوان گناهی است که باور کردم باید این باشد و آن جمع نباید ها شد