شب بود و میگذشتم از کوچههای باران
از دور میشنیدم گاهی صدای باران
پرسیدم از نشانت؛ گفتند:《 سمت مشرق،
بعد از طلوع خورشید، در انتهای باران》
من می نوشتم از عشق؛ جایی که در خیالم
پیچیده عطر نرگس؛ در ردپای باران
دلواپس تو بودم ؛ هر لحظه میسرودم
در خلوت خیابان؛ شعری برای باران
میآمدی و من هم، از شوق با تو بودن
اسم تو را نوشتم؛ آن شب به جای باران
چتر مرا گرفتی؛ گفتم:《پناه من شو》
گفتی:《 نمی شناسم غیر از خدای باران 》
از خاطرم گذشتی؛ آری چه عاشقانه
دارد دلم دوباره با تو هوای باران...
#نرگس_مرادی