eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با من شب و روز یادِ شیرینت هست خوشبخت کسی که در نگاهِ تو نشست هرجا ببرندم،چه جهنم چه بهشت از عشقِ تو باز بر‌نمی‌دارم دست
در سینه غمی به وُسعِ دریا دارم آهی ز نهاد تا ثریا دارم با اینهمه دلخوشم،در این ویرانی چشمانِ تو را ز دارِ دنیا دارم
با من شب و روز یادِ شیرینت هست خوشبخت کسی که در نگاهِ تو نشست هرجا ببرندم،چه جهنم چه بهشت از عشقِ تو باز بر‌نمی‌دارم دست
تلخ است که راهِ خویش را گم کردی تاریکی و ماهِ خویش را گم کردی وقت‌ است به آغوشِ خدا برگردی ای دل که پناهِ خویش را گم کردی شب‌های قدر،التماس دعا 🌙
باسمه تعالی آهِ یک شهر در نهادِ من است سینه‌ام غرقِ عطرِ یاسمن است کوره‌ای آتشین و عالَم سوز پشت این دکمه‌های پیرهن است عقل پا پس کشیده از میدان عشق،مردِ جنگِ تن به تن است در نبردی چنین بگو چه کسی فاتحِ این تقابلِ کهن است؟ وطن این خاک نیست،آنجا که تو در آن می‌کشی نفَس وطن است باخت گاهی عین پیروزی است بازیِ عشق،جای باختن است تا «خود»ی هست،دورم از رخِ تو حائلی گر میان ماست،«مَن» است
قند یا زهر،چه فرقی‌ است؟ فقط لب وا کن تلخ و شیرین ز دهانِ تو شنیدن دارد 🆔@abadiyesher
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 شعرخوانی به‌ مناسبت ۲۸ صفر ✍🏻🎙 شعر و دکلمه @abadiyesher
افتاده‌‌ایم دور ز هم، کو نشانِ تو؟ جانِ من‌است بینِ تنم یا که‌جان‌ِ تو..؟ هم مِهر توست در همه‌ی تار و پودِ من هم یادِ من نهفته مَها در نهانِ تو... هیچم به پیشگاهِ تو آری ولی ببین! من نیز عاشقم، یکی از عاشقانِ تو... کِی می‌رسد‌ شبی که ببینم از این دیار پرواز کرده‌ام طرفِ آسمانِ تو..؟ ای کاش عطرِ پیرهنت را بیاورد بادی که می‌وزد به من از آستانِ تو @abadiyesher
تلخ است که راهِ خویش را گم کردی تاریکی و ماهِ خویش را گم کردی وقت است به آغوشِ خدا برگردی ای دل که پناهِ خویش را گم کردی! @abadiyesher
خوشبخت آن کسی که تو آیی به دیدنش بیچاره ما که راه به کویَت نبرده‌ایم این شهرِ بی‌حیا نفسِ عشق را برید ای شعرِ عاشقانه بیا تا نمرده‌ایم @abadiyesher
باسمه تعالی دنیا نه رود بود نه دریا، سراب بود کابوس بود، واهمه بود، اضطراب بود هر آرزو که داشت به دل آدمی، فقط مُشتی خیال بود و کفِ روی آب بود در سجده بودم آه کشیدم، دلم گرفت در لحظه‌ای که دردِ دلم بی‌حساب بود ناگاه آمد از دلِ سجّاده‌ام برون حوری‌وَشی که صورتش از آفتاب بود زیبایی‌اش نشست به چشمم اگرچه او پوشیه داشت، چادری و باحجاب بود مشروطه‌خواه؟‌ دختر قاجار؟ پهلوی؟ نه، دختری ز نسل همین انقلاب بود تا لب گشود بوی بهشت آمد از لبش اندیشه‌اش عصاره‌ی اسلامِ ناب بود با دستِ راست دانه‌ی تسبیح می‌شمرد در دستِ دیگرش قدحی از شراب بود گفتم که با خودت ببر این مردِ خسته را گفت از خدا طلب کن اگر مستجاب بود از خود به او رسیدم و از او به آسمان همچون هوا که در قفسی از حباب بود یکباره با اتاقِ خودم رو به رو شدم دیوانهْ شاعری سرِ سجّاده خواب بود @abadiyesher
نفَس‌هایم سرودِ مرگ می‌خوانند با شادی مبارک باد این مردن، مبارک باد آزادی @abadiyesher