eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شده نزدیک که هجران تو ما را بکشد اشتیاق تو مرا سوخت کجایی؟! بازآ
روی در روی و نگه در نگه و چشم به چشم حرف ما با تو چه محتاج زبان است امروز
گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار ای که منعِ گریه‌ی بی‌اختیارم می‌کنی..
. صبح آمده تا از نَفَست وام بِگیرم از لَعلِ دلاویزِ لبَت ڪــام بِگیرم هی جرعه‌به‌جرعه زِ خُمَت باده زنَم تا در بستَرِ آغوشِ تو آرام بِگیرم... ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است یک منزل از آن بادیه عشق مجاز است در عشق اگر بادیه‌ ای چند کنی طی بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد گر همان بر سر خونریزی مایی، بازآ کرده‌ ای عهد که باز آیی و ما را بکشی وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ رفتی و باز نمی‌ آیی و من بی تو به جان جان من این همه بی رحم چرایی، بازآ
زمان کن ای فلک، مژده وصل یار را پاره‌ ای از میان ببر این شب انتظار را شد به مان دیدنی، عمر تمام و ، من همان چشم به ره نشانده‌ ام جان امیدوار را
نرخ بالا کن متاع غمزه غماز را شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست مردم بی‌ امتیاز و عاشق ممتاز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌ کند سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را با آن که روز وصل او دانم که شوقم می‌ کشد ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را گویی هزار بند گران پاره می‌کنم هر گام پای بادیه پیمای خویش را در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است بشتابید و به مجروح کهن مژده برید که طبیب آمد و در چارهٔ ریش جگر است آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست از وفای پسران عشق مرا طالع نیست ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟ وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است
شــاه آن نیست که مُــلڪی و سپاهی دارد شــاه آن است ڪه بر مُــلڪِ دلـی یابد راه
از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی او می‌گذارد تا کسی فکر سرو سامان کند