eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
برسان سلام ما را به رفوگران هجران که هنوز پاره دل دو سه بخیه کار دارد!
تنم خسته دلم تشنه دگرساقے نمیخواهم ز پا افتاده ام اما'دگر باقے نمیخواهم زبان خشڪیده درڪامم'تن رنجور آمالم ازین دنیاے وانفسا دگر حقے نمیخواهم اگرسینه زند فریاد به عشقت میشود آرام ڪه من راز نهانم را زهر فرقے نمیخواهم ڪنون بنگر نگارمن ڪه ازچشمم تو میخوانی به غیرازدیدن یارم دگر ذوقے نمیخواهم وصال دیدنت جانا اگر جان درمیان باشد به شوق دیدن یارم دگر جانے نمیخواهم ╭   🦋 ╰
ـ برسان سلام ما را ، به رفوگرانِ هجران که هنوز پاره‌یِ دل ، دو سه بَخیه کار دارد ..!
. 🍃 گره‌گشای پیرمردی مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت هم پسر هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود این، دوا می‌خواستی، آن یک پزشک این، غذایش آه بودی، آن سرشک این، عسل می‌خواست، آن یک شوربا این، لحافش پاره بود، آن یک قبا روزها می‌رفت بر بازار و کوی نان طلب می‌کرد و می‌برد آبروی دست بر هر خودپرستی می‌گشود تا پشیزی بر پشیزی می‌فزود هر امیری را روان می‌شد ز پی تا مگر پیراهنی بخشد به وی شب به‌سوی خانه می‌آمد زبون قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون روز، سائل بود و شب بیمار دار روز از مردم، شب از خود شرمسار صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم از دری می‌رفت حیران بر دری رهنورد، اما نه پایی، نه سری ناشمرده، برزن و کویی نماند دیگرش پای تکاپویی نماند درهمی در دست و در دامن نداشت سازوبرگ خانه برگشتن نداشت رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام زد گره در دامن آن گندم، فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر گر تو پیش آری به فضل خویش دست برگشایی هر گره کایام بست چون کنم، یارب، در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا می‌خرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان می‌خریدم، هم عدس آن عدس، در شوربا می‌ریختم وان عسل، با آب می‌آمیختم درد اگر باشد یکی، دارو یکی است جان فدای آن‌که درد او یکی است بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل این گره را نیز بگشا، ای جلیل این دعا می‌کرد و می‌پیمود راه ناگه افتادش به پیش پا، نگاه دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده، گندم ریخته بانگ بر زد، کای خدای دادگر چون تو دانایی، نمی‌داند مگر سال‌ها نرد خدایی باختی این گره را زان گره نشناختی این چه کار است، ای خدای شهر و ده فرق‌ها بود این گره را زان گره چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای کاین گره را برگشاید، بنده‌ای تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را هرچه در غربال دیدی، بیختی هم عسل، هم شوربا را ریختی من تو را کی گفتم، ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز ابلهی کردم که گفتم، ای خدای گر توانی این گره را برگشای آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت، دیگر چه بود من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آن‌هم غلط الغرض، برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک چون برای جست‌وجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر سجده کرد و گفت کای ربّ ودود من چه دانستم تو را حکمت چه بود هر بلایی کز تو آید، رحمتی است هر که را فقری دهی، آن دولتی است تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای هرچه فرمان است، خود فرموده‌ای زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با لطف تو، پیوندم زنند گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب هرکه مسکین و پریشان تو بود خود نمی‌دانست و مهمان تو بود رزق زان معنی ندادندم خسان تا تو را دانم پناه بی‌کسان ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کآنچه دارد زان توست زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را اندرین پستی، قضایم زان فکند تا تو را جویم، تو را خوانم بلند من به مردم داشتم روی نیاز گرچه روز و شب در حق بود باز من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی، ای خدای ذوالجلال بر در دونان، چو افتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی، ای خدای گندمم را ریختی، تا زر دهی رشته‌ام بردی که تا گوهر دهی در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش 🍃
وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد خرم کسی‌که همچو تواش طالعی نکوست هرگز تو بار زحمت مردم نمی‌کشی ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست از تیرگی و پیچ و خم راههای ما در تاب و حلقه و سر هر زلف گفت‌گوست با آن‌که ما جفای بتان بیشتر بریم مشتاق روی تست هر آن‌کسی که خوبروست گفتا هر آن‌که عیب کسی در قفا شمرد هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست در پیش روی خلق بما جا دهند از آن‌که ما را هر آن‌چه از بد و نیکست روبروست خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان در پشت سر نهند کسی را که عیب‌جوست زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت دوری گزین که از همه بدنام‌تر هموست ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن این جامه چون درید، نه شایسته‌ی رفوست از مهر دوستان ریاکار خوش‌تر است دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است دردا که هیچ‌گه نتوان یافت، آرزوست پروین، نشان دوست درستی و راستی است هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا در کودکی شوقی دگر بود خیالم زین حوادث بی‌خبر بود 🌴💙🌴
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شِمُرش نیست امّید، که همواره نفس بر گردد گر دو صد عمر شود ،پرده نشین در معدن، خصلتِ سنگِ سیه نیست ،که گوهر گردد نخورَد هیچ توانگر، غم درویش و فقیر مگر آنروز که خود ،مُفلس و مُضطر گردد
مرغی نهاد روی به باغی.mp3
1.57M
شمارهٔ ۱۳ - ارزش گوهر   مرغی نهاد روی به باغی ز خرمنی ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی پنداشت چینه‌ایست، به چالاکیش ربود آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی چون دید هیچ نیست فکندش به خاک و رفت زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم روزی به این شکاف فتادم ز گردنی چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی بینی هزار جلوه به نظّاره کردنی خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی چون فرق درّ و دانه تواند شناختن آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک درس ادیب را چه‌ کند طفل کودنی اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت آنکس که نخ نکرده به‌یک عمر سوزنی  
صبح آمد و مرغ صبحگاهی زد نغمه، به یاد عهد دیرین
خرم آنکس که در این محنت‌گاه خاطری را سبب تسکین است...
ما چو رفتیم، گُل دیگر هست ذات حق، بی خلل و بی همتاست همه را کشتی نسیان، کشتی است همه را، راه بدریای فناست چه توان داشت جز این، چشم ز دهر چه توان کرد، فلک بی‌پرواست ز ترازوی قضا، شکوه مکن که ز وزن همه کس، خواهد کاست نتوان گفت که خار از چه دمید خار را نیز درین باغ، بهاست چرخ، با هر که نشاندت بنشین هر چه را خواجه روا دید، رواست بنده، شایستهٔ تنهائی نیست حق تعالی و تقدس، تنهاست هر گلی، علت و عیبی دارد گل بی علت و بی عیب، خداست
تیره‌بخت   دختری خرد، شکایت سر کرد که مرا حادثه بی مادر کرد دیگری آمد و در خانه نشست صحبت از رسم و ره دیگر کرد موزهٔ سرخ مرا دور فکند جامهٔ مادر من در بر کرد یاره و طوق زر من بفروخت خود گلوبند ز سیم و زر کرد سوخت انگشت من از آتش و آب او بانگشت خود انگشتر کرد دختر خویش به مکتب بسپرد نام من، کودن و بی مشعر کرد بسخن گفتن من خرده گرفت روز و شب در دل من نشتر کرد هر چه من خسته و کاهیده شدم او جفا و ستم افزونتر کرد اشک خونین مرا دید و همی خنده‌ها با پسر و دختر کرد هر دو را دوش به مهمانی برد هر دو را غرق زر و زیور کرد آن گلوبند گهر را چون دید دیده در دامن من گوهر کرد نزد من دختر خود را بوسید بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد عیب من گفت همی نزد پدر عیب‌جوئیش مرا مضطر کرد همه ناراستی و تهمت بود هر گواهی که در این محضر کرد هر که بد کرد، بداندیش سپهر کار او از همه کس بهتر کرد تا نبیند پدرم روی مرا دست بگرفت و بکوی اندر کرد شب بجاروب و رفویم بگماشت روزم آوارهٔ بام و در کرد پدر از درد من آگاه نشد هر چه او گفت ز من، باور کرد چرخ را عادت دیرین این بود که به افتاده، نظر کمتر کرد مادرم مرد و مرا در یم دهر چو یکی کشتی بی لنگر کرد آسمان، خرمن امید مرا ز یکی صاعقه خاکستر کرد چه حکایت کنم از ساقی بخت که چو خونابه درین ساغر کرد مادرم بال و پرم بود و شکست مرغ، پرواز ببال و پر کرد من، سیه روز نبودم ز ازل هر چه کرد، این فلک اخضر کرد
💚🍃 زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شِمُرَش نیست امید که همواره نفس بر گردد
نخورَد هیچ توانگر، غم درویش و فقیر مگر آنروز که خود ،مُفلس و مُضطر گردد ۲۵ اسفند زادروز
. 🍀 ۲۵ اسفندماه روز بزرگداشت پروین اعتصامی گرامی باد دانی که را سزد صفت پاکی آن کاو وجود پاک نیالاید در تنگنای پست تن مسکین جان بلند خویش نفرساید دزدند خود پرستی و خودکامی با این دو فرقه راه نپیماید تا خلق از او رسند به آسایش هرگز به عمر خویش نیاساید آن روز کآسمانش برافرازد از توسن غرور به زیر آید تا دیگران گرسنه و مسکین‌اند بر مال و جاه خویش نیفزاید در محضری که مفتی و حاکم شد زر بیند و خلاف نفرماید تا بر برهنه جامه نپوشاند از بهر خویش بام نیفراید تا کودکی یتیم همی بیند اندام طفل خویش نیاراید مردم بدین صفات اگر یابی گر نام او فرشته نهی، شاید 🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 📹 نظر رهبر فرزانۀ انقلاب دربارۀ رتبۀ شعری 🗓 ۲۵ اسفند ۱۲۸۵، روز تولد پروین اعتصامی 🌸 حضرت امام خامنه‌ای روحی‌فداه، صبح روز ۱۷ شهریورماه ۱۳۹۳ در یکی از بیمارستان‌های دولتی، تحت عمل جراحی قرار گرفتند. چهار روز بعد، جمعی از اهالی هنر به عیادت ایشان رفتند. رهبر انقلاب در حین گفت‌وگو و در پاسخ به مجید مجیدی که گفت: «بلا دور است»، این شعر پروین را خواندند: هر بلایی کز تو آید رحمتی است هرکه را رنجی دهی آن راحتی است... 🍃
🍃 گره‌گشای پیرمردی مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت هم پسر هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود این، دوا می‌خواستی، آن یک پزشک این، غذایش آه بودی، آن سرشک این، عسل می‌خواست، آن یک شوربا این، لحافش پاره بود، آن یک قبا روزها می‌رفت بر بازار و کوی نان طلب می‌کرد و می‌برد آبروی دست بر هر خودپرستی می‌گشود تا پشیزی بر پشیزی می‌فزود هر امیری را روان می‌شد ز پی تا مگر پیراهنی بخشد به وی شب به‌سوی خانه می‌آمد زبون قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون روز، سائل بود و شب بیمار دار روز از مردم، شب از خود شرمسار صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم از دری می‌رفت حیران بر دری رهنورد، اما نه پایی، نه سری ناشمرده، برزن و کویی نماند دیگرش پای تکاپویی نماند درهمی در دست و در دامن نداشت سازوبرگ خانه برگشتن نداشت رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام زد گره در دامن آن گندم، فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر گر تو پیش آری به فضل خویش دست برگشایی هر گره کایام بست چون کنم، یارب، در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا می‌خرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان می‌خریدم، هم عدس آن عدس، در شوربا می‌ریختم وان عسل، با آب می‌آمیختم درد اگر باشد یکی، دارو یکی است جان فدای آن‌که درد او یکی است بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل این گره را نیز بگشا، ای جلیل این دعا می‌کرد و می‌پیمود راه ناگه افتادش به پیش پا، نگاه دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده، گندم ریخته بانگ بر زد، کای خدای دادگر چون تو دانایی، نمی‌داند مگر سال‌ها نرد خدایی باختی این گره را زان گره نشناختی این چه کار است، ای خدای شهر و ده فرق‌ها بود این گره را زان گره چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای کاین گره را برگشاید، بنده‌ای تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را هرچه در غربال دیدی، بیختی هم عسل، هم شوربا را ریختی من تو را کی گفتم، ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز ابلهی کردم که گفتم، ای خدای گر توانی این گره را برگشای آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت، دیگر چه بود من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آن‌هم غلط الغرض، برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک چون برای جست‌وجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر سجده کرد و گفت کای ربّ ودود من چه دانستم تو را حکمت چه بود هر بلایی کز تو آید، رحمتی است هر که را فقری دهی، آن دولتی است تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای هرچه فرمان است، خود فرموده‌ای زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با لطف تو، پیوندم زنند گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب هرکه مسکین و پریشان تو بود خود نمی‌دانست و مهمان تو بود رزق زان معنی ندادندم خسان تا تو را دانم پناه بی‌کسان ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کآنچه دارد زان توست زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را اندرین پستی، قضایم زان فکند تا تو را جویم، تو را خوانم بلند من به مردم داشتم روی نیاز گرچه روز و شب در حق بود باز من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی، ای خدای ذوالجلال بر در دونان، چو افتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی، ای خدای گندمم را ریختی، تا زر دهی رشته‌ام بردی که تا گوهر دهی در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش 🍃
💧سفر اشک اشک طرف دیده را گردید و رفت اوفتاد آهسته و غلتید و رفت بر سپهر تیرهٔ هستی دمی چون ستاره روشنی بخشید و رفت گرچه دریای وجودش جای بود عاقبت یک قطره خون نوشید و رفت گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید قیمت هر قطره را سنجید و رفت من چو از جور فلک بگریستم بر من و بر گریه‌ام خندید و رفت رنجشی ما را نبود اندر میان کس نمیداند چرا رنجید و رفت تا دل از اندوه، گردآلود گشت دامن پاکیزه را برچید و رفت موج و سیل و فتنه و آشوب خاست بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت همچو شبنم، در گلستان وجود بر گل رخساره‌ای تابید و رفت مدتی در خانهٔ دل کرد جای مخزن اسرار جان را دید و رفت رمزهای زندگانی را نوشت دفتر و طومار خود پیچید و رفت شد چو از پیچ و خم ره، باخبر مقصد تحقیق را پرسید و رفت جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم میوه‌ای از هر درختی چید و رفت عقل دوراندیش، با دل هرچه گفت گوش داد و جمله را بشنید و رفت تلخی و شیرینی هستی چشید از حوادث باخبر گردید و رفت قاصد معشوق بود از کوی عشق چهرهٔ عشاق را بوسید و رفت اوفتاد اندر ترازوی قضا کاش می‌گفتند چند ارزید و رفت
📔 زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شِمُرش نیست امّید، که همواره نفس بر گردد گر دو صد عمر شود ،پرده نشین در معدن، خصلتِ سنگِ سیه نیست ،که گوهر گردد نخورَد هیچ توانگر، غم درویش و فقیر مگر آنروز که خود ،مُفلس و مُضطر گردد
بکوش و دانشی آموز و پرتوی افکن که فرصتی که ترا داده اند، بی بدل است « »
شبى به مردُمک چشم طعنه زد مژگان که چند بى سبب از بهر خلق کوشیدن همیشه بار جفا بردن و نیاسودن همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن زنیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن چو کارگر شده اى مزد سعى و رنج تو چیست؟ بوقت کار ضروریست، کار سنجیدن
کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن پاک کن این خانه که جای خداست
هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد
هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند مرا شمشیر زد گیتی، تو را مشت @abadiyesher