eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
32 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
به غم کسی اسیرم که زمن خبر ندارد عجب است محبت من که در او اثر ندارد غلط است هرآنکه گوید دل به دل راه دارد دل من زغصه خون شد دل او خبر ندارد
با خودم لج کرده ام بیدار باشم تا که تو؛ بر سرِ رحم آیی و امشب بگویی "شب بخیر"
وعده های سر خرمن همه ارزانی شیخ با تو هر لحظه دلم میل جهنم دارد .. !
جهنم چیست؟!جز بودن میان دیگرانی که، نمی‌دانند دردت را ، نمی‌فهمند حرفت را...
به اعصاب خود مسلسل باشیم🙏🏻😊 خیال خام من این بود پنهانت کنم اما؟! نمیدانم چرا از پشت هر شعرم نمایانی؟!
بِنِشین‌ چای بریزم‌ که کمی مست‌ شویم دلخوشم کرده همین پیش ِ تو عَیّاشی‌ها!
گفتم كه همين عشق نجاتم دهد امّا حالا چه كسی می دهد از عشق نجاتم ؟ ✍🏻
تورا از بین صدها گل، منِ احمق جدا کردم نفهمیدم غلط کردم، من از اول خطا کردم ...شدی نزدیک و هی گفتی ضرر حالا ندارد که پسندیدم تو را من هم ، ولی ناز و ادا کردم شد آغاز ارتباط ما بدون فکر و بی منطق لگد کردم غرورم را و وجدان را رها کردم پیامک می زدی هرشب سر ساعت دقیقاً 9 خودت را کشتی و آخر شما را تو صدا کردم و کم کم این پیامک ها عجیب و مهربان تر شد ومن هم قصر پوشالی برای خود بنا کردم نشستم در خیالاتم زدم تاریخ عقدم را و در رؤیا دو دستم را فرو توی حنا کردم! به فکر مهریه بودم جهازم را چه می چیدم منِ احمق ببین حتی که فکر شیر بها کردم از آن شب ساعت 9 من پیامک می زدم هرشب خودم با سادگی هایم عروسی را عزا کردم ...شدی تو بی خیال و من شدم هی بی قرار تو تو هی بر من جفا کردی، منِ احمق وفا کردم ولی رفتم به یک مسجد، بلاتکلیف ومستأصل برای آن که برگردی فقط نذر و دعا کردم جواب آمد که: «واثق شو به الطاف خداوندی مگرکوری ندیدی که به تو عقلی عطا کردم؟» ...من امشب بی خیال تو ردیف و قافیه هستم تو کاری با دلم کردی که فکرش رو نمی کردم !
چشمهاے تو عجب ڪهنه شرابے دارد به تو وابسته شدن خانه خرابے دارد تو ڪه از حال دل ِ خسته ے من باخبری بے تفاوت شدنت، سخت عذابے دارد قصه ے عاشقے ما دونفر آسان نیست چون ڪویرے است ڪه در سینه سرابے دارد آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقے هم بخدا حق و حسابے دارد مشڪل از چشم من و دین و مسلمانے توست عــشـق هم آیه و تفسـیر و ڪـتابے دارد فروغ_فرخزاد
🌱🖇 لافِ عشق و گِله از یار، زهی لافِ دروغ عشق‌بازانِ چنین، مستحقِ هجرانند
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است می‌زند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند!
آن دو بیت چشم‌ تو خیام را دیوانه کرد خانه و کاشانه‌ی عطار را ویرانه کرد مثنوی‌های لبت را شصت من کاغذ کم است مولوی و‌ شمس را با یکدگر بیگانه کرد هر چه شاعر بود و هر صاحب‌مقامی عاقبت! سرخوش از چشمان‌مستت راهی میخانه کرد گیسوانت را نده هر دم به آغوش نسیم موج ‌گیسویت شرار اندر دل پروانه کرد عشوه و طنازیت را حافظ شیراز دید  گفت: خوش بر حال معشوقی که مویت شانه کرد!
جان سپردهِ دلخوشی هایم همانندِ دلم میزنم لبخند اما ، بی تو غمگینم هنوز
اين خماري ؛ دلبري ؛ اين ناز مي آيد به تو این نگاه نرگس شيـــــــراز مي ايد به تو آسمان دریای تـــــــو ای قوی زیبایم بپر اي فريبا تا چه حد پرواز مي ايد به تو اين همه شوريدگي در رقص زيبا نوبراست هم تو با هرساز من ؛ هم ساز مي آيد به تو ماه اگر لب وا کند : خورشید مجنون می شود بس که حس خواندن آواز مي آيد به تو گاه گاهي روسري بردار از آن باغ بهشت اندکی کشف حجابی : باز مي آيد به تو عشق پنهاني اگر زيباست اما قدر يک سيب سرخي با دلی ابراز مي آيد به تو واژه هاي اين غزل آمد به ابياتش ولي تک تک ابيات آن هم باز مي آيد به تو.............. ‍🌿🥀
هی پشت هم نگو که برو در پناه حق آغوش را برای پناه آفریده‌اند
می توانی با نگاهی در دلم غوغاکنی باز این آرامِ عاشق پیشه را رسوا کنی می توانی یک نفس باران شوی بر خاکِ دل تا که سامانم شوی بازاین دلم احیا کنی می توانی بعد ان آوارگی ها یک شبی سربه دامانم گذاری راز دل افشا کنی می توانی همسفر بامن شوی تا مرز عشق تاکمی آرامشت را نزد من پیدا کنی می توانی مُلک دل را با محبت جانِ من تا ابد شیرین به نامت با سند امضا کنی 🌿🥀
  لای موهایت همیشه یک گل‌سر داشتی لاغر و ساده ولی چشمان محشر داشتی   مثل اسکندر به قلبم می‌زدی با هر نفس قتل عامم کردی و چشم ستمگر داشتی   شهر، شهرم را به آتش می‌کشیدی دم به دم بی‌پناهی بودم و در من، تو لشکر داشتی   مطلع شعرم شدی با هر غزل می‌خواندمت مطمئن بودم که با من حال بهتر داشتی   روزگار اما برایم خواب دیگر دیده بود با رژ قرمز، کنارش شالی از پر داشتی   بی‌قراری‌های من رسواترم می‌کرد و تو شاعر گم کرده راهی، دست آخر داشتی   خوش‌خیالی‌هایم  از این با تو بودن بس نبود؟ من میان این همه مهره! تو بد برداشتی   های‌هایم می‌گذشت از کوچه‌های بی‌کسی لا اله «غیر تو»، ای‌کاش باور داشتی   سال‌هایم هی گذشت و داغ تو جان می‌گرفت فکر این‌که این همه مدت چه در سر داشتی   تا که روزی کودکی دیدم کنارت...لعنتی!! غرق چشمانش شدم، حالا تو دختر داشتی   دیدمت اما نگاهت سرد آمد سمت من ساده تنها رد شدی با دیده‌ی تر داشتی   می‌چکاندی قطره‌قطره روزهای رفته را روی مرد خسته‌ای که در برابر داشتی   با نگاهی وقت رفتن تلخ فهماندی به من عاشقم بودی‌، اگرچه یار دیگر داشتی
یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی؟ رأی، رأیِ توست خواهی جنگ، خواهی آشتی...
درست مثل دو چشم تو مست و هوشیارم نه خواب می روم از دوری ات، نه بیدارم شبیه پنجره های نشسته در باران غم تو دارم و از بغض و گریه سرشارم کسی کجاست ببیند چگونه می شکنم؟ کسی کجاست ببیند چگونه می بارم؟ عزیز من که چو گیسوی تو پریشانم عزیز من که به هجران تو گرفتارم، اجازه هست بگویم که عاشقت هستم؟ اجازه هست بگویم که دوستت دارم؟
دیوانه‌ترین حالت یک عشق زمانیست من باشم و غم باشد و دلدار نباشد با پای خیالم همه‌ی فاصله‌ها را شب تا به سحر طی کنم و یار نباشد ابری شود این سقف کمانیّ و نبارد جانی به تن لاله‌ی تبدار نباشد یک بغض بگیرد گلوی کودک شب را هی بِفشُرَد آن را و مددکار نباشد شعله بکشد در دل ما آتش عشقش یک نسخه برای تب بیمار نباشد هی پر بکشد دل به هوای سر کویش قدّش نرسد، هم قد دیوار نباشد دیوانه‌ترین حالت یک عشق زمانیست رسوا شوی و حاجت اقرار نباشد غمناکترین حالت یک عشق زمانیست در چشم تو جز یک نفر انگار نباشد یک عمر برای نظری نذر کنیّ و یک ثانیه هم فرصت دیدار نباشد
چه می شد ماهیِ عیدت خودم بودم به تنهایی گَهی با پُشت ناخُن میزدی بر شیشه تُنگم ....
بوسه ات وسوسه و حسرت لب های من است .. صورتت ماه و همه روشن شب های من است .. دست گرم تو طبیب شب و تب های من است .. بودنت گرمی و زیبایی فردای من است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دارم و اين تنها كاریست كه... شنبه و جمعه ، هفته و ماه و... سال نمى‌شناسد...
دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت آنقدر بی اختیار این اتفاق افتاد که این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست این که در اندام من امروز باریدن گرفت؟ من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد- رفت زیر سایه ی یک "مرد" و نام "زن" گرفت روزهای تیره و تاری که با خود داشتم با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست مرگ می داند: فقط باید تو را از من گرفت...
باز هم کشته و بازنــده ی این جنگ منم که تو با لشکرِ چشمانت و ... من یک نفرم...! ♥️ join»@khalvatehdel